eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
لینک اول پارت رمان های کانال 👇🏻 1⃣خاطره کاملا واقعی #پاک‌ترازگل https://eitaa.com/mahruyan123456/22
دوستان لینک پارت اول همه رمان های کانال برای شما سنجاق شده🌱 🌷خاطره پاک تر از گل 🌷رمان تلاقی 🌷رمان جانم میرود و 🌷رمان عاشقانه دو مدافع نیز تموم شده ♥️🖤
. میگن اگه 🍃 میخواے عاشق چیزی بشے؛ با عمل و رفتار عاشق شو! مثلا اگر میخواهی عاشقِ بشی ، هر روز صبح تو یہ ساعتِ مخصوص بگو : " صلے اللّٰہ علیڪ یا اباعبدالله... " بگو ، میخوام بهت عادت کنم... تا بشم تا به تو عارف بشم...! :)💔 ... ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 🖤جوانان بنےهاشم بیایید علے را بر در خیمہ رسانید💔 🖤خدا داند ڪہ من طاقٺ ندارم علے را بر در خیمہ رسانم💔 🥀 🍂 @mahruyan123456 🍃
✨🏴. . . . . از بزرگی پرسیدند: زندگی چند بخش است؟ جواب داد: دو بخش کودکی و پیری... پرسیدند جوانی پس چه؟ جواب داد: جوانی 💕 [ 💔 @mahruyan123456
مداحی آنلاین - برا خداحافظی اومدی علی - سید رضا نریمانی.mp3
8.57M
࿐❅᪥•﷽•᪥❅࿐ 🥀برا خداحافظی اومدی علی از بنی هاشم تو شهید اولی... @mahruyan123456
1_446165844.mp3
6.03M
🔳 🌴اگه خوبه حالم خوبه با ابلفضل 🌴اگه ناامیدی بگو یا ابلفضل 🎤 👌فوق زیبا @mahruyan123456 🍃
😭 پیڪے بفرستیــد و بگـوییــد ڪھ امســـال در نـزد اﻣﺎﻡ روضھ عبـــــاس نخوانند😭😭 @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_28 جون همه، پدر و مادرش، علی و ریحانه، به جون فاطمه و ... قسم خورد که
امتحان کی؟ امتحان چی؟ چرا من باید امتحان پس بدم، اون هم همچین امتحانی؟ من که هیچ وقت دست از پا خطا نکردم، من که بندگی کردم، من که همیشه خودم رو پاک نگه داشتم، چرا من؟ چرا این امتحان؟ چرا سهم من از عشق این بود؟ -امتحان وقتی امتحانه که دست بذاره رو نقطه ضعف تو... کیه که توی این دنیا امتحان نشه؟ دنیا جای امتحانه، بندگی تو نماز و روزت نیست، بندگی تو قبول شدن توی همین امتحاناست، وگرنه امام علی)ع(، امام حسن)ع(، امام حسین)ع( و همه ائمه باید راحت ترین زندگی رو میداشتند، اما میبینی که، هرکه بامش بیش، برفش بیشتر، هرکسی بندگیش بیشتر باشه، امتحانش سنگین تره. و همه این امتحانا واسه اینه که تو به آخر آخر چیزی که براش آفریده شدی برسی، تو خدایی، باید به خدا برسی... ان االله مع الصابرین ان االله مع المتقین -سخته بابا، خیلی سخته... - لا حول و لا قوه الا باالله، زندگی چه سخت باشه و چه آسون تو توانی نداری جز اون چیزی که خدا بهت داده، پس فکر نکن تویی که باید تحمل کنی، مطمئن باش تحملش رو خدا بهت میده، تو فقط به سخن و هدایت خدا دل بده... -کارم درسته بابا؟ جوابی نشنید، جوابی نشنید چون خودش نمی دونست کارش درسته یا نه، نمیدونست پای بند موندن به این زندگی درست تره یا رها کردنش، تمام جوابهایی که پدرش بهش میداد در واقع از ذهن خودش بیرون می اومد ولی امان از وقتی که خودش هم نمیدونست چه کاری درسته و چه کاری غلط هوا کم کم داشت گرگ و میش میشد، تصمیم گرفت برگرده خونه، دوباره فاتحه ای برای پدرش خوند و بلند شد... توی مسیر فاتحه ای هم برای ساجده خوند و سوار ماشین شد احساس بدی توی وجودش بود، تمام طول مسیر تا خونه رو فکر کرد. وقتی به در سفید خونشون رسید، دیگه تصمیمش رو گرفته بود، تصمیم گرفت بمونه و بجنگه، برای پیروزی، رو به آسمون کرد و گفت: خدایا اگر این امتحان شماست، من میمونم و میجنگم، من پای تصمیم اشتباهی که پنج سال پیش گرفتم میمونم، من پیروز این میدونه، پس خدای من می خوام کمکم کنی تا در لحظه مرگ فقط یک جمله بگم: الحمدالله رب العالمین، شکرا الله... بعد هم چشماشو بست و توی دلش از خدا کمک خواست وقتی ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و به سمت راه پله ها میرفت، احساس کرد انرژی ای داره که هیچ مشکلی نمی تونه از پا درش بیاره، احساس کرد خیلی نیرومند شده، قوی و شکست ناپذیر... نویسنده : @mahruyan123456
صدای جیغ جیغ بچه ها حتی از پایین راه پله ها هم شنیده میشد، فاطمه مثل هر مادر دیگه ای که خنده بچش براش شیرین ترین صدای دنیاست، لبخندی زد و به سمت خونه حرکت کرد، هنوز به پا گرد نرسیده بود که با چشمهای مرموز ترسناکی رو به رو شد که ازش متنفر بود. خانم فدایی زاده بود که با دیدن فاطمه ایستاد و به خشکی سلامی کرد، فاطمه هم جواب سلامش رو داد و خواست بره که خانم فدایی زاده گفت: -ببخشید میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ با این که دلش میخواست همون لحظه بگه نه و بره تو خونشو در رو محکم ببنده، به خاطر رعایت ادب ایستاد و لبخندی زد و گفت: بفرمایید. - شنیدم شما صنایع دستی خوندید، درسته؟ -بله -من و برادرم یک کارگاه صنایع دستی داریم راه میندازیم، می خواستم ببینم می تونم روی کمک شمام حساب باز کنم؟ فاطمه فکری کرد، با این که خیلی کار رو دوست داشت، اما از این دختر دل خوشی نداشت، یک لحظه دو دل شد و گفت: کارگاه چی دارید؟ - راستش فعلا برای شروع کار تمرکزمون روی تابلو فرشه، اما کم کم میخوایم سراغ بقیه رشته ها هم بریم. -خوبه، انشاالله موفق باشید، ولی من فکر نمیکنم بتونم بهتون کمک کنم -چرا؟ جایی مشغول به کار هستید؟ -نه عزیزم، اما وقت ندارم. خانم فدایی زاده لبخند چندش آوری زد و گفت: -باشه، البته من به همسرتون گفته بودم، ایشون هم میگفتند که شما حاضر نمیشید با ما همکاری کنید و بیشتر دوست دارید خانه دار باشید. بعدم پوزخند زشتش رو پررنگ تر کرد که با این کار تن فاطمه رو به لرزه انداخت، با این که خیلی سخت بود که عکس العملی نشون نده اما خودش رو آروم کرد و گفت: بله، بنابراین چه دلیلی داشت که شما دوباره این موضوع رو از من هم پرسیدید؟ نویسنده : @mahruyan123456