eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوباره خدمت کسانی که از اول کانال ما رو همراهی کردند و کسانی که تازه عضو کانال ما شدند🌹 شهادت امام سجاد رو تسلیت میگم🖤 ما سعی میکنیم که کانال رو عالی نگه داریم اما برای این کار به نظرات سازنده شما هم احتیاج داریم و میخوایم بدونیم که دوست دارید به کانال چه مطالبی اضافه یا کم شه و برای پویایی کانال ما چکار باید انجام بدیم از شما میخوام نظرات ، انتقادات و پیشنهاداتتون رو به ما بگید ✨♥️ تشریف بیارید پی وی بنده 👇🏻 @rmrtajiii یا ناشناس کانال 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/802138973
1_448412556.mp3
7.06M
▪️ آه از غم غارت خیمه ها از غربت غروب نینوا... با نوای زیبای 👌👌👌 @mahruyan123456 🍃
دستم را بگیر حسین جان @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_34 و خودش به جمع بچه ها که در حال مسابقه کیک خوری بودند پیوست فاطمه ف
سهیل بود، سهیل که تمام سر و صورتش کیکی شده بود داشت با بچه ها میخندید و اصلا متوجه این ور مجلس نبود، فاطمه رو کرد به این زن مرموز و گفت: چه خبر خانم فدایی زاده؟ خوبید؟ چند سالی هست ندیدیمتون -بله، ممنون، مشتاق دیدار بودیم، خبر خاصی نیست، شهر در امن و امان است - خدا رو شکر، خیلی خوش اومدید، راستی شما از کجا فهمیدید امروز تولد ریحانست؟ لبخند مرموزی که روی لبهای اون زن نشست حسابی فاطمه رو بی تاب کرد، جوابی به سوال نداد و همین باعث شد که فاطمه حسابی عصبانی بشه، سها که تازه از توی آشپزخونه اومده بود بیرون بعد از سلام کردن به خانم فدایی زاده کنار فاطمه نشست و شروع کرد به سوت زدن، سوت سها باعث شد توجه سهیل به اون طرف معطوف باشه اما با دیدن اون صحنه در جا خشکش زد، هیچ حرکتی نمی تونست بکنه، باورش نمیشد، اون اینجا چیکار میکنه؟ با دستمالی صورت کیکیشو پاک کرد و بیشتر دقیق شد، خودش بود.... چرا اومده اینجا!!!! نگاهش به فاطمه بود، به غمی که توی چشماش موج میزد، احساس سنگینی کرد و به سمتی که فاطمه و سها و خانم فدایی زاده نشسته بودند حرکت کرد، خانم فدایی زاده که اسمش شیدا بود و فقط سهیل از اسمش خبر داشت به احترام سهیل از جاش بلند شد و لبخند به لب سلامی کرد و گفت: ببخشید که مزاحم شدم، تولد ریحانه جون بود میخواستم کادویی که براش خریده بودم بیارم. سهیل که گیج بود درست رو به روی شیدا قرار گرفت، نمی دونست چی باید بگه، دوباره نگاهی به صورت پر از سوال فاطمه کرد، اما چیزی نداشت که بگه، فقط سرش رو پایین انداخت و رفت توی آشپزخونه، فاطمه هم پشت سرش، شیدا لبخندی زد و بی تفاوت سر جاش نشست، سها که از این صحنه ها و برخوردها کمی مشکوک شده بود، گرم صحبت با شیدا شد... توی آشپزخونه: سهیل جوابی نداد و فقط صورت کیکیشو زیر شیر آشپزخونه میشست -سهیل، به من نگاه کن... این اینجا چیکار میکنه؟ - با توام سهیل همچنان ساکت بود و داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد که فاطمه عصبی آستین بلوزش رو کشید و با صدایی که سعی میکرد به بیرون از آشپزخونه نرسه گفت: نمیشنوی؟ دارم باهات حرف میزنم، این اینجا چیکار میکنه؟ این خونه ما رو چه جوری پیدا کرده؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست، با توام سهیل... نویسنده : @mahruyan123456
تکونهای شدید فاطمه باعث شد سهیل به سمتش برگرده، مستقیم توی چشمهاش نگاه کنه، باز هم همون نگاه خسته اما صبور، حرفی نداشت بزنه، با کلافگی سری تکون داد -نمیخواد حرف بزنی من می پرسم و تو فقط با سر جواب بده، این زن با تو رابطه ای داره؟ چی می خواست جواب بده، اگر می گفت نه، درواقع داشت دروغی رو که لو رفته بود ماست مالی میکرد و اگر هم میگفت آره، چیکار میکرد با چشمهای فاطمه که بهش قول داده بود هیچ وقت خبر کارهاش بهش نرسه، برای همین چیزی نگفت. -سهیل ... یعنی .... فاطمه دستش رو روی قلبش گذاشت، نمی تونست سرجاش بایسته، سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفته که سهیل فورا کمرش رو گرفت و روی صندلی آشپزخونه نشوندش. فاطمه همیشه فکر میکرد دخترایی که سهیل باهاشون میگرده حتما خیلی جذابتر از خودشن، حتما دلیلی داره که سهیل به سمت اونها جذب میشه، اما الان چی میدید؟ دختری که از هیچ جهت قابل تحمل نبود، برای هیچ کس، نه آرامشی توی نگاهش بود نه زیبایی بی نظیری توی چهرش و شاید حتی چشمهای مرموزش انزجار برانگیزش کرده بود، چرا سهیل این کارو کرد... باز هم تکرار چراهایی که دو سال بود سرخوردشون کرده بود... سهیل صورتش رو جلو آورد و آروم گفت: خودت رو انقدر اذیت نکن ... من ... من برات توضیح میدم ... فقط آروم باش، خوب؟ فاطمه به سهیل نگاهی کرد و با غضبی که از همه وجودش ساطع میشد گفت: -تو مگه به من قول ندادی که هر گندی که میزنی به گوش من نرسه، اون وقت اون زن توی خونه من چیکار میکنه؟... -توضیح میدم فاطمه من ... صبر داشته باش، بذار مهمونی تموم بشه، برات توضیح میدم فاطمه توی ذهنش تکرار کرد، صبر، صبر، صبر، باز هم صبر؟!!! نفس عمیقی کشید و به سهیل که کلافه به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود نگاه مستاصلی کرد بعدم از جاش بلند شد و رو به روی سهیل ایستاد، می خواست از کنارش رد بشه، اما لحظه ای برگشت و با تمام قدرت شروع کرد به مشت زدن به سینه سهیل.ضربه هاش به سهیل میفهموند که چقدر از دستش عصبانیه، سهیل هم اجازه داد سینش مهمون مشتهای کوچیک فاطمه بشه. سها که کنار در آشپزخونه از این حرکت فاطمه ماتش برده بود، نگاهی به چهره عصبانی فاطمه انداخت و نگاهی هم به چهره کلافه سهیل، چیزی نگفت، اما میدونست هرچی که هست زیر سر این زنه، برگشت توی پذیرایی و این بار با شک و تردید و البته با زیرکی خدادادیش باب صحبت رو با شیدا باز کرد . نویسنده: @mahruyan123456
💖الوعده وفا 💖
💖به قرار عاشقی 💖
@mahruyan123456 یکسال از آمدنمان می گذشت... یکسال پر از خوشی و ناخوشی . دلتنگی و شیرینی های اندک زندگی مشترک . حسین به تازگی دست های کوچکش را به دیوار تکیه میداد و بلند میشد و راه می رفت . دلم غنج میرفت وقتی پسرکم‌ را می دیدم با زبان شیرینیش ماما صدایم می کرد ... روز به روز شاهد قد کشیدن و شیرین کاری هایش بودم . اگر چه سال های سال خوش نبودم اما یک لبخند پسرم، به دنیایی می ارزید . علی که می آمد از سر و کولش‌ بالا می رفت و سواری روی کول علی می گرفت . شباهتش به پدرش بسیار شده بود . موهای مشکلی مژه های بلند و چشمانی به رنگ شب . امروز قرار بود علی برای ناهار بیاد . خیلی کم پیش می آمد که ناهار بیاید مگر اینکه برای کاری از منطقه به دزفول می آمد و سری هم به ما میزد دستی به سر و روی خانه کشیدم و لباس بلند آستین کش دار، زیتونی ام را پوشیدم. موهایم را شانه زدم وپشت‌ سرم جمعشان کردم . چقد دلم میخواست موهایم را باز بگذارم بدون هیچ ممانعتی و برای همسرم دلبری کنم .... زن که باشی در هر کجا و در هر موقعیتی که باشی حتی اگر زیر آسمان خدا در بیابان هم باشی دلت می خواهد مورد توجه و محبت شوهرت باشی و برایش بهترین باشی...ناز کنی او نازت را بخرد ... اما چه کنم که چاره ای نبود جز پوشش کامل. اتاق ما طبقه ی بالا بود و شیشه ها مات نبود . و به همه جا مشرف بود . حسین را شیر دادم و روی پایم خواباندمش... برایش لالایی خواندم ... از همان لالایی هایی که همیشه برای عروسک هایم می خواندم ... از همان هایی که همیشه در حسرتش‌ سوختم . حسرت‌ شنیدنش از زبان مادرم . لالا لا لا شب تاره درخت سیب بیداره لپ سیبا همه سرخه درخت انگار تب داره ! لا لا گل سنبل نشسته توی ایوون‌ گل هوا گرمه که اینطوری عرق کرده تن بلبل لالا گل گندم لا لا همه خوابن مردم ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 چند روزی بود سر گیجه داشتم و حال خوبی نداشتم . میلی هم به غذا نداشتم و فقط دلم می خواست بخوابم. اما با حسین نمی شد. باید دائم مراقبش بودم تا کار خطر ناکی انجام ندهد . حس می کردم جلوی چشمانم سیاهی می رود . اما سعی کردم توجهی نکنم . ظرف ها را جمع کردم تا بشورم... حسین دامنم را کشید و گفت : ماما ...بابا ... دستش را گرفتم و رفتم در را باز کردم . لبخندی نمکین زد و گفت : خانومم امروز نمیرم ...قراره برم هیئت واسه مداحی شما هم آماده بشید با هم بریم... دستم را روی شکمم گذاشتم و قسمتی که سوزش داد را با دستم فشار دادم و صورتم از شدت درد و سوزش جمع شد ... علی متوجه ام شد و اومد کنارم و در رو بست با نگرانی به صورتم خیره شد و گفت : چی شده مهتاب ؟ حالت خوبه ! سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم : نه ... دستش را روی دستم گذاشت و دستم را فشرد ... -- بریم درمانگاه عزیزم! رنگت پریده حالت خوب نیست! چیزی نگفتم و همان جا روی زمین نشستم و حسین به صورتم زل زده بود و چشمان قشنگش نگران بود ... با آن سن کمش اما درک می کرد و حس می کرد که مادرش حالش خوب نیست. لبش را جمع کرد و به گریه افتاد . طاقت دیدن اشک پسرکم‌ را نداشتم . دستم را دراز کرده و بغلش کردم سرش را روی سینه ام گذاشتم و گفتم : آروم باش عزیزم ، پسر قشنگم آروم باش. با صدای بچه گونه و شیرینیش گفت : ماما ! اوف شدی! اوف!!! موهایش را نوازش کردم و سرش را بوسیدم و گفتم: نه عزیزم ، خوبم ... علی چادرم را دستم داد و اشاره کرد که بپوشم. چادرم را پوشیدم و حسین را به آغوش علی دادم . یک دستم را گرفته بود تا بتوانم راه بروم . کاش میشد این دست ها برای همیشه باقی بماند... کاش میشد همیشه حامی ام باشد... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456
@mahruyan123456 روی تخت دراز کشیده بودم و سرمی به دستم وصل شده بود . منتظر جواب آزمایش بودم . آزمایش بارداری ... وقتی دکتر احتمال حاملگی داد دلم می خواست همان جا داد و فریاد راه بیندازم و جیغ بزنم . من بچه نمی خواستم .حسینم هنوز کوچک بود و شیر می خورد . بچه نمی خواستم وقتی پدرش دو روز پشت سر هم بالای سرمان نیست ... علی حسین را به سالن برده بود . مرا دیده بود بی قراری می کرد . در دلم دعا می کردم که جواب آزمایش منفی باشد و باردار نباشم... اصلا دلم نمی خواست برای بار دوم مادر بشوم. در این شهر غریب یکه و تنها با بچه واقعا سخت بود ‌... اما هر طور بود سختی هایش را به جان خریدم تنها و تنها به خاطر همسرم ... پرستار با لب خندان به اتاق آمد و برگه ی سفیدی دستش گرفته بود. بالای سرم ایستاد و گفت : تبریک میگم عزیزم ، برای بار دوم داری مادر میشی. اشک در چشمانم جمع شده با بیچارگی گفتم: نه ....ترو خدا نه ....بگو که دروغه...من بچه نمیخوام !! -- اِاِاِ عزیزم این چه حرفیه ! دوست نداری یکی مثل اون پسر خوشگلت بیاری ! یه دختر ناز ... سرم را تکان دادم و دستم که سرم وصل بود را کشیدم و از دستم بیرون کشیدمش و فریاد زدم : نه من دلم نمیخواد دیگه بچه بیارم... همین یکی هم به زور دارم بزرگ می کنم ... با این همه بد بختی بچه رو کجای دلم بزارم . داد کشید و گفت : چیکار میکنی دیوانه رگ دستت پاره میشه! می گفتی خودم درش بیارم . خب مگه من گفتم بچه بیار که یقه منو گرفتی!! -- بگو شوهرم بیاد میخوام برم . -- خیلی خب صبر کن دست به جایی نزن تا بگم بیاد. چند قدمی دور شد و صدایش را شنیدم که می گفت : دیوانه شده! یکی خودش رو می کشه واسه یکی مثل این ناشکری میکنه... آهسته طوری که فقط خودم بشنوم گفتم : آره دیوانه ام ، اگه توام زندگیت مثل من بود این حرفا رو نمیزدی ! همیشه باید چشم به راه و منتظر شوهرم باشم دل خوشه ازدواج کردم ... به قول همون ضرب المثل صدای ساز از دور خوشه ... مجرد که بودم فک می کردم زندگی متاهلی همش حلوا کلوچه خیرات می کنن و همش خوشحالی و خوشیه ... وقتی که اومدم فهمیدم نه با اون چیزی که فک می کردم خیلی فرق داره ... اگه عاشق علی نبودم شاید خیلی زودتر بریده بودم ... ادامه دارد... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃