@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_هشتاد_و_هفت
یکسال از آمدنمان می گذشت...
یکسال پر از خوشی و ناخوشی .
دلتنگی و شیرینی های اندک زندگی مشترک .
حسین به تازگی دست های کوچکش را به دیوار تکیه میداد و بلند میشد و راه می رفت .
دلم غنج میرفت وقتی پسرکم را می دیدم با زبان شیرینیش ماما صدایم می کرد ...
روز به روز شاهد قد کشیدن و شیرین کاری هایش بودم .
اگر چه سال های سال خوش نبودم اما یک لبخند پسرم، به دنیایی می ارزید .
علی که می آمد از سر و کولش بالا می رفت و سواری روی کول علی می گرفت .
شباهتش به پدرش بسیار شده بود .
موهای مشکلی مژه های بلند و چشمانی به رنگ شب .
امروز قرار بود علی برای ناهار بیاد .
خیلی کم پیش می آمد که ناهار بیاید مگر اینکه برای کاری از منطقه به دزفول می آمد و سری هم به ما میزد
دستی به سر و روی خانه کشیدم و لباس بلند آستین کش دار، زیتونی ام را پوشیدم.
موهایم را شانه زدم وپشت سرم جمعشان کردم .
چقد دلم میخواست موهایم را باز بگذارم بدون هیچ ممانعتی و برای همسرم دلبری کنم ....
زن که باشی در هر کجا و در هر موقعیتی که باشی حتی اگر زیر آسمان خدا در بیابان هم باشی دلت می خواهد مورد توجه و محبت شوهرت باشی و برایش بهترین باشی...ناز کنی او نازت را بخرد ...
اما چه کنم که چاره ای نبود جز پوشش کامل.
اتاق ما طبقه ی بالا بود و شیشه ها مات نبود .
و به همه جا مشرف بود .
حسین را شیر دادم و روی پایم خواباندمش...
برایش لالایی خواندم ...
از همان لالایی هایی که همیشه برای عروسک هایم می خواندم ...
از همان هایی که همیشه در حسرتش سوختم .
حسرت شنیدنش از زبان مادرم .
لالا لا لا شب تاره
درخت سیب بیداره
لپ سیبا همه سرخه
درخت انگار تب داره !
لا لا گل سنبل
نشسته توی ایوون گل
هوا گرمه که اینطوری
عرق کرده تن بلبل
لالا گل گندم
لا لا همه خوابن مردم ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃