❖
🍂شهریور 🍂
چه "عاشقانه" روزهایش
را ورق می زند
تا برسد به "پاییز"🍂🌷
مجالی نیست...
باید رنگ ها را
مهمان برگ ها کرد
"پاییز می آید"
و باز شهریور می ماند
و عاشقانه هایش...🍂🌷
@mahruyan123456
#شنبههاینبوی
🌱آیه آیه همه جا عطر جنان می آید...
🌱وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید...
🌱جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است...
🌱بشنود مدح تو را با هیجان می آید...
@mahruyan123456
🌃 رمان شهر آشوب 🌃
نویسنده: فاطمه اشکو
ژانر : #اجتماعی #عاشقانه
تعداد صفحات : 481
خلاصه :
دو قطب تو این داستان نقش آفرینی میکنن،
قطب منفی: دختری به نام رها، که رها شده، از اجتماع، از خوب بودن، از آدم بودن، هیچی براش مهم نیست، به هرچی میخواسته رسیده، پول، خوشگلی، شهرت، زندگی اما….. یه جورایی خوشحال نیست و هرکاری میکنه به این هدفش نمیرسه تا اینکه…..
قطب مثبت: مردی به اسم سامان ( سام)، دندانپزشک، بسیار خوش اخلاق و البته مومن، با عقاید ِ مذهبی خاص خودش…. تو دنیایی زندگی میکنه که جایی برای ِ رهای ِ داستان نداره اما...
#پایان_خوش
❌ کپی ممنوع ❌
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدوم
روبروی ساختمان چندین طبقه ای ایستادم .
نگاهی به آدرسی که سارا برایم پیامک کرده بود انداختم .
خودش بود ... شرکت دارو سازی مَهبُد
همان شرکت معروف که. اوازه اش بر سر زبان ها افتاده بود .
تا چشم کار می کرد فقط بلندی ساختمان و طبقات متعددش بود .
یاد جمله ی مادرم افتادم که می گفت قبل رفتن به هر جایی اول هر کاری بسم الله بگو ...
بسم اللهی گفتم و از پله های ورودی ساختمان بالا رفتم .
نمای داخلی اش که دیگر گفتنی نبود ...
برای یک دختر پایین شهری، دیدن چنین چیزهایی فقط می توانست در خواب باشد ...در رویاهای دست نیافتنی اش ...
روبروی آسانسور ایستادم دکمه طبقه ۷ را فشار دادم .
خودم را ور انداز کردم ...
سر و وضعم حسابی ضایع بود ...
اما چه کنم که نداشتم و همیشه ی خدا از وقتی یادم می آمد زندگی مان همین طور بود ...
زندگی که همیشه یه طرفش می لنگید ....
یاد آوری آن روز ها جز حسرت و آه چیزی برایم به دنبال نداشت .
طبقه هفتم ایستاد ...
نگاهی به دور و اطرافم انداختم تا ذهنم بهتر بتواند تجزیه و تحلیل کند ...
قبل از اینکه به دور و اطرافم نگاه کنم چشمم افتاد به میز منشی ...
باورم نمی شد که اینجا شرکت دارو سازی باشد ...بیشتر شبیه سالن مد و زیبایی بود .
کارکنانش که دیگر گفتنی نبود ...
سر و وضع اتو کشیده با لباس های فرم اما خوش دوخت و اندامی ...
لباس هایی که پولشان از لباس مجلسی من و امثال من خیلی بیشتر بود .
نفسم را بیرون دادم و جلو تر رفتم و آهسته سلام دادم .
دختر جوانی که تقریبا هم سن و سال خودم بود سرش را بالا آورد .
موهای بلوند و چشمان درشتش که به لطف ریمل و خط چشم کمی درشت شده بود ...
بینی سر بالایش هم که از صد فرسخی مشخص بود عملی است ...
چینی به صورتش انداخت و حالتی مشمئز کننده گفت : بفرمایید ، !
--برای کار اومدم !
ناخن های مانیکور شده اش را زیر چانه اش زد و با حالتی مسخره گفت :
مطمئنی اشتباه نیومدی !؟
اشاره ای به سر تا پایم انداخت و پوزخندی زد : ما اینجا گدا خونه نزدیم !
شما اشتباهی اومدی !
حرف هایش برایم عادی بود ...
بارها شنیده بودم این حرف ها را از زبان مرفهین بی درد ...
بایستی تحمل می کردم تا بتوانم کارم را از پیش ببرم ...
-- اما من برای کار اومدم آدرس اینجا رو یکی از دوستام بهم داده...
هر کاری باشه می کنم حتی آبدار چی یا نظافت چی هم باشم قبوله !
--همین نظافت چی که تو میگی ! لباس های تنش فقط تومنی صد هزار به تو توفیر داره ؟! تا اون روی سگم بالا نیومده گم شو برو بیرون !
همزمان با فریادش در اتاق روبرو باز شد و من خیره به در شدم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
°●•♥️°●•
و خدایی ڪہ در این حوالیست
مهربان معبودم😊
شڪرالله🌱🌸
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_48 -تو چند ساله که داری توی این شرکت کار میکنی خانم احمدی؟ +حدود 10
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_49
-ببین خانم محترم، اینجا من رئیسم، مطمئن باشید که از اطلاعاتی که به من میدید سو استفاده ای نمیشه، در ضمن شما می تونید همکاری نکنید و در اون صورت دیگه بین ما ارتباطی نخواهد بود و یا همکاری کنید و از مزایاش هم بهره ببرید، در هر صورت انتخاب با خودتونه
مرضیه با خودش فکر کرد، یک ماه بیشتر نیست که این خانم رئیس شده، چطور جرات میکنه کارمندا رو اینجوری تهدید یا تطمیع کنه؟!!! این دیگه چه موجود ناشناخته ایه!!! پس بگو اون همه ترفیع شغلی ای که به من داد برای چی
بود!!! میخواست ازم سو استفاده کنه، ما رو بگو که فکر میکردیم چه آدم خوبی گیرمون اومده...
-خب خانم احمدی؟ فکراتونو کردید؟
+شما چه اطلاعاتی میخواید؟
-همه چیز، من میدونم شما با دختر خالتون صمیمی بودید، بنابراین تمام اطلاعات شخصی و خصوصی ایشون رو میخوام
+ ... متاسفم. فکر نمی کنم اجازه داشته باشم مسائل شخصی دیگران رو برای شما بازگو کنم.
-بسیار خوب، به هر حال من بهتون وقت میدم، میتونید بیشتر فکر کنید...
وقتی مرضیه از اتاق اومد بیرون احساس میکرد تازه می تونه نفس بکشه، از رفتار این رئیس تازه وارد تعجب کرده بود، دوباره نگاهی به در بسته اتاق فدایی زاده انداخت و خیلی آروم زیر لب گفت:
+ دیوانه.
شیدا با رفتن خانم احمدی که دختر خاله فاطمه میشد به پشتی میزش تکیه زد و به پرونده زیر دستش نگاهی کرد، پرونده یکی از بزرگترین پروژه های ساختمونی ای بود که شرکتشون بر عهده گرفته بود، با هماهنگی هایی که با مدیر عامل کرده بود تونسته بود رضایتشون رو جلب کنه و ساخت این پارک تفریحی تجاری رو به سهیل بسپاره، اما هنوز چیزی به خودش نگفته بود، گوشی تلفن رو برداشت و گفت:
-لطفا به آقای شمسایی بگید بیان توی اتاق من
+-بله خانم
وقتی گوشی رو گذاشت یاد روزی افتاد که سهیل بدون در زدن وارد اتاقش شد و روبه روش ایستاد و گفت:
- خوب گوشاتونو باز کنید خانم فدایی زاده، شما نه توی قلب من، نه توی زندگی من هیچ جایی ندارید و نخواهید داشت. بعد هم از اتاق رفته بود بیرون.
از اون روز به بعد سهیل رو حتی یک بار هم ندیده بود، تصمیم نداشت حالا که عصبانیه خیلی اذیتش کنه، منتظر بود آروم تر بشه ودوباره تلاشش رو شروع کنه. این پروژه یکی از بزرگترین لطف هایی بود که می تونست به سهیل بکنه.
صدای تقه در اومد:
+بفرمایید تو
-سلام
+سلام، بفرمایید بشینید.
--ممنون
+این پروژه پارک تفریحی تجاری سپنتاست که قراره توی خیابون تهران اجرا بشه، مطالعش که کردید؟
-بله، قبلا مطالعه کرده بودم
+بسیار خوب، مدیر مسئول این پروژه آقای نادی هستند، لطفا بهشون ابلاغ کنید
-آقای نادی فرد کارآمدی هستند، مطمئنم که از پس این پروژه بر میان.
+بله، منم مطمئنم.
بعد هم پروژه رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت.
شیدا با خودش گفت:
+این بزرگترین ریسکیه که میتونستم بکنم، امیدوارم جواب بده...
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_50
سهیل وقتی پروژه رو گرفت باورش نمیشد، چند بار از آقای شمسایی پرسید که مطمئنه که اشتباه نکرده، اما آقای شمسایی تاکید میکرد که خواب نمیبینه و با خنده گفت:
+میخوای یکی بزنم تو گوشت تا باورت شه بیداری؟
-بیا بزن، بیا
+بشین بینیم بابا، اصلا بعید نبود که این پروژه رو بدن به تو، من نمی فهمم چرا اینقدر تعجب کردی
سهیل توی دلش گفت:
-وقتی یک ماه هر روز منتظر باشی که اخراجت کنن بعد در عوض بهت یک پروژه توپ میدن، نمی تونی کمتر از این تعجب کنی.
+سهیل ... کجایی؟
-ببخشید
+نکنه از شوک این پروژه بری تو کما!
-نترس، تا آخر این پروژه هیچیم نمیشه.
+خدا کنه، پاشو برو شیرینی بخر، واسه خانم فدایی زادم ببر، ایشون خودش خواستن این پروژه رو تو به عهده بگیری
سهیل خشکش زد، با تعجب گفت:
-چی؟
+همون که شنیدی، پاشو برو که دارم از گرسنگی میمیرم، ولش کن تو نمیخواد بری
آقای شمسایی گوشی رو برداشت و گفت:
+خانم سهرابی لطفا بگید سه کیلو شیرینی تربه حساب آقای نادی سفارش بدید. ...
-بله ..
سهیل که حسابی خورده بود توی ذوقش چیزی نگفت و فقط بلند شد و بدون حرفی از اتاق رفت بیرون، صدای آقای شمسایی رو پشت سرش میشنید که صداش میزد:
+ سهیل، به خاطر 3 کیلو شیرینی در رفتی؟
اما سهیل حسابی تو فکر بود، در اتاقش رو باز کرد و پرونده رو کوبید روی میزش، چرا باید شیدا همچین کاری کنه؟
اونم حالا که اینجوری زدم تو پوزش؟ ... این مارمولک چی تو فکرشه؟ ... میخواد سر این پروژه بی آبروم کنه؟ ...
حتما نمیتونه مستقیم اخراجم کنه و خواسته مسئولیت به این سنگینی رو بسپره به من و بعد وسط کار که میشه، خودش تو کارم موش بدوونه و بد نامم کنه ...
از عصبانیت نمی دونست باید چیکار کنه، تند دور اتاق قدم میزد و فکر میکرد تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت بره و از خودش بپرسه.
+چه عجب، چشممون به جمال شما روشن شد آقای نادی
-میتونم بپرسم این پرونده رو چرا دادید به من؟
+بله، می تونی بپرسی، به خاطر اینکه من مثل تو نیستم، وقتی میگم عاشقم یعنی هستم، و حاضرم اینو ثابت کنم.
سهیل که از عصبانیت سرخ شده بود از جاش بلند شد و به صورت شیدا خیره شد و گفت:
- خفه شو... پروژت مال خودت باشه.
بعد هم پرونده رو روی میز قرار داد و میخواست از در بره بیرون که شیدا گفت:
+ من دوست دارم این پروژه رو تو قبول کنی، اما اگه خودت نمی خوای اصراری نمیکنم... اما میشه بگی برای دیگران میخوای چه دلیلی برای قبول
نکردن این پروژه بیاری؟ ... چون پیشنهاد دهندش زن سابقت بوده؟
سهیل لحظه ای مکث کرد... اما بالاخره بدون توجه به شیدا از اتاق رفت بیرون و در رو بست.
با رفتن سهیل شیدا با عصبانیت نفسی بیرون داد و گفت:
+پسره لج باز یک دنده ...
نویسنده :
#مشکات
@mahruyab123456