#احلےمنالعسل🕊
یه سربند داده بود گفت:
شھید که شدم ببندیش به سینه ام..🌿
جنازه اش ڪه اومد سر نداشت
سربند رو بستیم به سینه اش رویِ
سربند نوشته بود:
+انازائرالحسین 💔
@mahruyan123456
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
انسان جایزالخطا نیست
انسان ممڪن الخطاست!
یعنی امڪان داره خطا ڪنه
گناه ڪردے؟ تو اون وضعیت نمون زود توبه ڪن برگرد سمت خدا چون هرچقدر ڪه اینجورے بمونے شیطان بیشتر ناامیدت میڪنه
#ترڪگناه 💖
@mahruyan123456
4_5780645772731090209.mp3
9.36M
سه شنبه شد و پَر زدم سویِ تو
شدم زائرِ جمکران ، کویِ تو
#سهشنبههایمهدوی
@mahruyan123456
﷽
روزے را آرزو میکنم🌱🌈
کہ ببینیم؛👀😱
بیخیالترین آدمِ رویِ زمین شدهایم و هیچ چیز، برایِمان مهم نیست!😉😌
بیتفاوت شده باشیم به غصهها، به رنجها و مصیبتها.🙃🤭
لم داده باشیم گوشهای و همینطور بیدلیل؛ حالِمان خوب باشد...🤣👌🏻🙆🏻♀🙆🏻♂
امــا با این همہ خوشے تنها بعد از خـ🌱ــدآ
یڪ چیزے را کم داشتہ باشیم آن هم این است👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2057699346C059146a50f
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
هیچوقت☝️🏻
بخاطر نگاه کردن👀 به چند تا ستاره⭐️ ماهتو🌙 از دست نده...
مصداق کانال های امروزے
فکر نکن چون تو این کانال اون کانالے دیگه ایتات تکمیله نه خیر هم تکمیل که نیست هیچ ناقص هم هس حتی ناقص تر از ناقص
بیا تو کانال ماه خودت ای مہ جبین😉
https://eitaa.com/joinchat/2057699346C059146a50f
بزن روی ماه ها ببین کجا میبرنت👇🏻👇🏻👇🏻
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
•[منشنیدم
سرعشاقبہزانوےشماسٺ
وازآنروز
سرممیلبریدندارد...]•
@mahruyan123456
#حدیث
•||📿🌱 امام علی ع|🌙 می فرمایند:
•|√ چه بسیارند
عبرت ها و چه اندک اند عبرت گیرندگان...! 💚
نهج البلاغه ، حکمت ۲۹۷ 🍃
@mahruyan123456
••{🕊}••
•{ #شهدا}•
.
.
🥀شــهیـد بـاران رحــمـت الـهـــــے اسـت🌧✨
🥀ڪـہ بـہ زمــیـنِ خـشــکِ جـانهــا 😞✨
حیـاتِ دوبـاره مـےدهـد 🤩✨
🥀عـشــق شهــیـد عـشــق حقـیقــے اسـت ❤️✨
🥀ڪـہ بـا هیــچ چیــز عــوض نـخــواهـد شـد ✋✨
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتبیستوهفتم با دستهایم سرم را گرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتبیستوهشتم
در دلم فکر کردم من چقدر طلبکارانه با خدا حرف میزدم.
امیر محسن از جایش بلند شد.
–تا تو آماده بشی من زنگ میزنم ماشین بیاد.
حرفهایش مثل همیشه آرامم کرد.
–ممنون داداشی. میگم حواست به مامان باشهها، ناراحت نشه من میرم خونهی امینه؟
همانطور که دستهایش را جلویش گرفته بود تا به چیزی برخورد نکند لبخند زد و گفت:
–خیالت راحت، باهاش حرف میزنم. جور تو رو امشب باید من بکشما.
–ظرفهارو میگی؟
جوابی نداد و از اتاق بیرون رفت.
از حرفهای برادرم شرمنده شدم. نگاهم را به سقف دوختم.
"خدایا میدونم خیلی بد باهات حرف زدم، ببخشید. فقط خدایا، تو رو خدا دیگه امتحان نهاییش نکن من شاگرد زرنگی نیستم. از همین امتحانات میان ترمی، کلاسی، یا از اون امتحاناتی که میگیرن تو نمره اصلی تاثیر نمیدن، فقط واسه اینه که ما درس بخونیم، از اونا بگیر."
صدای امیر محسن باعث شد با عجله کیفم را بردارم و راه بیفتم.
–اُسوه الان ماشین میاد. برو پایین.
از آسانسور که بیرون آمدم پدرم را دیدم که جلوی در ورودی خانهی همسایهی طبقهی هم کف ایستاده و با شوهر پری خانم صحبت میکرد. با دیدن من نایلونی که دستش بود را فوری به همسایه داد و خداحافظی کرد.
"خدایا بازم گوشت؟"
پدر هم برایشان گوشت خریده بود. امیدوارم پری خانم را به جرم محتکر گوشت دستگیرش نکنند.
با چشمهای گرد شده سرم را بلند کردم تا با خدا اختلاطی کنم، ولی یاد حرفهای امیر محسن افتادم و فقط گفتم"
"چقدر هوا خوبه"
–دخترم هوا تاریک شده، کجا میری؟
صدای پدر باعث شد، نگاهم را به طرفش سُر بدهم.
–سلام آقاجان، میرم خونهی امینه.
–علیکالسلام. پس صبر کن برسونمت.
–نه آقا جان شما خستهاید تازه از راه رسیدید. امیرمحسن زنگ زده ماشین بیاد.
سویچ را طرفم گرفت.
–ماشین رو ردش کن بره، بیا با ماشین خودمون برو.
دستش را بوسیدم و خودم را لوس کردم.
–عاشقتم آقا جان. سوئچ باشه پیش خودتون. چون شب برنمیگردم، صبح شما میخواهید برید رستوران آلاخون والاخون میشید. من صبحم از همونجا میرم سرکار.
فکری کرد.
–آره صبح زود میخوام برم دنبال گوشت.
حالا چرا میخوای شب بمونی؟
آخه آریا همیشه میگه، خاله میای خونمون شبم بمون. گفتم حالا این دفعه بمونم دیگه.
نگاهش دقیق شد.
–با مامانت حرفت شده؟ چشمکی زدم و با لبخند گفتم:
–دارم میرم که حرفم نشه.
پدر همراهم تا کوچه آمد و گفت:
–آقا جان حواست به مادرت باشه، اگر حرفی میزنه چیزی تو دلش نیست. اون اخلاقشه. باهاش مداراکن جای دوری نمیره. اگر حرفی میزنه که ناراحت میشی مواظب زبونت باش یه وقت حرفی نزنی دلش بشکنه.
سرم را پایین انداختم.
–آقا جان گاهی حرفی که میزنم دست خودم نیست.
–دخترم گاهی یک کلمه عاقبت آدم رو زیرو رو میکنه. زبونت رو با مامانت صاف کن دلتم باهاش صاف میشه.
–من دلم باهاش صافه آقا جان.
–انشاالله دخترم. زبون که خوب تربیت بشه دیگه دل خودش زلال میشه.
سردرگم نگاهش کردم.
لبخند زد و حرف را عوض کرد.
–من همیشه افتخار میکنم که دختری مثل تو دارم.
بعد یک کُپه پول از جیبش بیرون کشید و نگاهش کرد و به طرفم گرفت:
–فکر نکنم بشه باهاش براشون یه کیلو گوشت بگیری. الان کارتم خالیه حالا با همین یه چیزی براشون بگیر.
–خب خودم میخرم آقاجان شما چرا؟
–تو از طرف خودت یه چیز دیگه بخر. چند ماهه بهشون سر نزدم. درآمد شوهرش کفاف زندگیشون رو نمیده. امینه هم که با قناعت میونهی خوبی نداره.
یادت باشه آقا جان، هیچ وقت خونهی خواهرت دست خالی نری. هر چی باشه تو خواهر بزرگی.
–دستت درد نکنه آقاجان. میرم پروتئنی چیزای دیگه براشون میگیرم.
@mahruyan123456