مژده اي دل که شب نيمه شعبان آمد
بر تن مرده و بي جان جهان جان آمد
بانگ تکبير نگردرهمه عالم بر پاست
همه گويند مگر جلوه يزدان آمد
اززمين نوربه بالا رود امشب زيرا
نور خورشيد امامت همه تابان آمد
قائم آل محمد (عج)گل گلزار رسول
حجه بن الحسن (عج)آن مظهر ايمان آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سلـــام🙃🌱
اسعدالله ایـــامڪم
خب خب ولادت مولامون صاحب الزمان نزدیڪه
از اونجایی ڪه متاسفانهـ مثل سال های قبل
نمیتــونیم جمع شیــم و جشــن بگیــریــم 💔
بیـــاین یہ #کــارخیــرانجـام بدیم😍
هـرچن تعــدادصلــواتے کہ میــتونیم واسہ سلــامتے امام زمــانمون بفــرستیم👌🏻💕
ارسال تعــداد صلواتتون بہ ایـدے زیــر🧡👇🏻👇🏻
@noor_73
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_سی_و_نهم
( مهتاب )
حوصله ی نصیحت هایش را نداشتم.
تلخ بود واقعیت ، اما برای من از جان کندن هم سخت تر بود.
خودم را در اتاق حبس کرده بودم و هر چه عمه صدایم زد برای شام جوابش را ندادم.
میترا هم جرات امدن به اتاق را نداشت .
واقعا زندگی برای همه انقدر تلخ بود یا فقط برای من اینطور بود .
هرگز ندیدم چرخ روزگار به میلم بچرخد.
ضربه ای به در اتاق خورد و سرم را بیشتر زیر پتو بردم .
دلم نمی خواست کسی را ببینم .
پتو را از روی صورتم کشید و دست نوازشگرش را روی صورتم کشید.
-- عزیز دلم خیس عرق شدی ! چرا انقد داغی تب داری ! به عمه نمی گی چی شده ؟
-- چیزی نشده عمه نگران نباش .
-- نمیتونم نگران نباشم عزیزم اما اصرار نمیکنم ، هر وقت خواستی بهم بگو
حالا هم پاشو مهدی پشت خطه منتظرته .
باشتاب از جایم بلند شدم و ذوق زده گفتم : وای عمه راست می گی !! الهی قربونش برم .
-- آره عزیزم ، خدا خیر بده مهدی رو وگرنه کی میخواست تو رو از این جا بلند کنه .
-- با اعتراض گفتم : عمه !! واقعا که
-- مگه دروغ می گم عین بچگی هات هنوز هم همون طور نازک نارنجی و زود رنج ... حالا برو با داداشت حرف بزن .
-- الو سلام داداش ، خوبی قربونت برم .
-- صدای خنده اش گوشم را پر کرد :
سلام عزیزم ، فسقلی داداش مگه توام بلدی قربون صدقه بری ؟؟؟
-- ااااا داداش خیلی ....
-- خیلی چی؟ بقیه اش رو هم بگو خجالت نکش .
-- هیچی خیلی بی انصافی ، داداش کی میای دلم تنگ شده واست !
-- خنده ای کرد و گفت : میام قربونت بشم ، فقط یه چیزی مهتاب این دفعه که بیام دیگه قراره عقد کنیم خودت رو آماده کن برو لباس هات رو آماده کن.
از خوشحالی جیغ کشیدم و با هیجان گفتم : وای داداش ، نمی دونی چقد خوشحال شدم پس زودتر بیا که دیگه من طاقتم رفته .
-- یواش تر دختر کر شدم ...
باشه فسقلی فعلا کاری نداری ؟
-- نه داداش خیلی دوست دارم حیف که اینجا نیستی وگرنه اسپند برات دود می کردم .
-- اوه اوه مهتاب الان اون عروس بنده خدا غش می کنه انقد ازم تعریف کردی
-- پس چی دلش هم بخواد میترا ، داداش مواظب خودت باش ...
-- چشم فسقلی توهم مواظب خودت باش فعلا خداحافظ.
خداحافظی کرده و تلفن را قطع کردم.
دستش را زیر چانه اش زده و طلب کارانه نگاهم می کرد: میگم مهتاب تو الان چی گفتی ؟
-- من هیچی والا یادم نمیاد...
-- از جایش بلند شد و بالش کوچکی به طرفم پرت کرد ، مثل ببر زخمی شده بود باید هر چه زودتر صحنه را ترک می کردم و جایی امن تر از کنار عمه سراغ نداشتم خودم را پشت سرش پنهان کردم و گفتم : وای !! عمه تو رو خدا بگیرش الان منو می کشه ، خدا به فریاد داداش بیچاره ی من برسه !!
-- خیلی پر رویی مهتاب مگه دستم بهت نرسه حیف که پشت سر مامانم قایم شدی
تا یک ساعت پیش مثل برج زهر مار بودی ...
الان گل از گلت شکفت .
-- اصلا میترا هر چی گفتم راست گفتم مگه دروغ می گم داداشم خاطر خواه زیاد داشت اما دیگه تو خوش شانس بودی ...
--ااااا مامان یه چیزی بهش بگو داداش جناب عالی اومده خواستگاری من ، من که نرفتم .
دستش را به نشانه سکوت بالا آورد و گفت: بسه دیگه بچه ها شوخی هم حدی داره .
مهتاب توام بیا برو شامت رو بخور .
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_چهلم
عینک مطالعه اش را به چشم زده بود و کتاب دعایش هم دستش بود.
کنارش رفته و نشستم سرم را روی پایش گذاشتم .
صدای دلنشینش بر روح و جانم
می نشست .
نمی دانستم چه دعایی است که اینطور عمه با تضرع میخواند و اشک می ریزد .
زیر لب من هم پشت سرش تکرار می کردم .
انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله
یا ابا الحسن یا علی بن موسی ایها الرضا یابن رسول الله ...
به اینجا که رسید صورتش بارانی تر از قبل شده بود. و مدام این جمله را تکرار می کرد.
چه در دل تنگ عمه بود که اینگونه با خدا صحبت می کرد.
دستی به سرم کشید و گفت : قبول باشه عزیزم.
-- قبول حق باشه عمه اما من که کاری نکردم
-- همین که دعا خوندی خودش خیلی خوبه دخترم .
-- عمه این چه دعایی بود که شما خوندی؟
-- عینکش را از روی چشمش برداشت و اشک چشمانش را پاک کرد .و آهی کشید -- دعای توسل بود عزیزم شب های چهارشنبه میخونیم این دعا رو .
-- اهان !! خیلی دعای قشنگی بود خوشبحالتون که هر هفته میخونین .
-- آره دعای خیلی خوبیه ما با این دعا چهارده معصوم رو واسطه قرار میدیم برای رفع گرفتاری و حاجات .
-- چه خوب عمه من هم دعا کنین ، عمه یه سوال بپرسم؟
-- لبخندی زد و گفت: دوتا بپرس عزیزم .
-- چرا یه جای دعا که خوندین بیشتر گریه کردین اونجا که امام رضا بود؟
-- داستان داره عزیزم اگه بخوای برات بگم .
-- آره عمه اتفاقا خیلی دوست دارم بگین .
راستی عمه ، عمو منوچهر کجاست ؟
-- رفته مسجد کمک ، یه سری لباس و خوراکی میفرستن برای جبهه .
-- خب اینطور که اذیت میشه با اون پاش ؟
-- وقتی یه کاری رو دوست داشته باشی سختی هاش هم به جون می خری...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
* ح* * ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_چهل_و_یکم
تک دختر خانواده بودم و عزیز کرده ی مامان و بابا .
همیشه هر وقت با فرهاد دعوا می کردیم پشت من رو می گرفتن .
خدا بیا مرز داداشم، که خیلی دوستم داشت .
اما با فرهاد همیشه لج می کردیم .
تا این که پا نزده ساله بودم .سنم کم بود اما هیکلم درشت بود.
از خودم تعریف نمی کنم اما زیبایی خاصی داشتم هر چی به الان تو نگاه می کنم یاد جوونی هایی خودم می افتم .
یک روز ظهر بابا از حجره اومد خونه و وضوش رو گرفت و نمازش رو خوند بعدهم صدام کرد که برم پیشش .
علاقه زیادی به بابا داشتم .
بهم گفت خواستگار برات اومده بهت میگم کیه اما تصمیم با خودته .
چند تایی دیگه هم داشتم اما باب میلم نبودن.
بهم گفت امروز پدر منوچهر شاگردم اومد مغازه و تو رو خواستگاری کرد.
درسته که منوچهر وضع مالی خوبی نداره اما خیلی پسر خوبیه چشم و دل پاکه سر سفره پدر مادرش بزرگ شده اما بازهم میل خودت دخترم ولی از نظر من تایید شده است .
چند باری منوچهر رو دیده بودم حق با بابا بود .واقعا پسر خوبی بود .
دیگه بعد از خواستگاری یه مراسم ساده گرفتیم و عقد کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون .
روز به روز علاقه ام بهش بیشتر میشد .
هر روز بابت این انتخابم خدا رو شکر می کردم .
تو یه خونه با مادر شوهر زندگی می کردیم.
دختری که تو خونه ی باباش دست به سیاه و سفید نزده بود حالا شده بود یه زن خونه دار که باید با مشکلاتش با زخم زبون های مادر شوهرش کنار می اومد.
دوسال از ازدواج ما گذشته بود اما بچه دار نمی شدیم .
روز به روز نیش و کنایه های مادر شوهرم بیشتر می شد .
منوچهر از این وضع ناراحت بود اما احترام مادرش رو نگه می داشت و چیزی نمی گفت .
عشق منوچهر به من ذره ای کم نشده بود
بعد از هزار جور دوا و دکتر که نتیجه نداد تصمیم گرفتیم یه سفر بریم مشهد پابوس آقا .
رفتیم و اونجا خیلی التماس آقا رو کردم و ازش یه بچه سالم خواستم نذر کردم اگه بچه دار شدیم اگر پسر بود بزاریمش رضا اگر دختر بود بزاریمش معصومه .
بعد از سه ماه من باردار شدم .
معجزه ی امام رضا بود .از خوشحالی سر از پا نمی شناختم .
بالاخره نه ماه گذشت و بچه به دنیا اومد
یه پسر تپل و خوشگل.
همون جا گفتم : منوچهر اسمش رو بزاریم رضا من نذر کردم .
به جای منوچهر مادرش جواب داد و گفت : باید بزاریش احمد رضا من از اسم احمد خیلی خوشم میاد.
شد تموم زندگیمون احمد رضا زندگی عاشقانه من و منوچهر شیرین تر از قبل شده بود تا این که دوباره فهمیدم بار دار شدم .
احمد رضا کوچیک بود تازه یک سالش شده بود منوچهر خیلی کمک حالم بود
به هزار جون کندن این نه ماه هم پشت سر گذاشتم و خدا معصومه رو بهم داد .
از اون موقع تا حالا ارادت خاصی به امام رضا دارم من مادر شدنم رو مدیون آقا هستم. ..
ادامه دارد...
✍ نویسنده :
* ح * * ر*
#دلارا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
چند قانون زندگی
_از کسی ناراحت هستی خودت برو بهش بگو
_ حرف ناحقی رو که نمیپسندی تائید نکن.
_هیچوقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه رو از خودت راضی نگه داری چون این کار بخوای نخوای دو روویه
_ سعی کن هر روز یاد بگیری
_هرگز هرگزدر صحبت با دیگران راجع به خودت بد حرف نزن
_ سعی کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس.
_از بله گفتن هم نترس
_اول با خودت مهربون باش به خودت برس هرکی ام هرچی گفت اعتنا نکن
_ سعی کن ببخشی، اما فراموش نکن :)
_هرگز سطح خودت رو به اندازه طرف مقابلت پایین نیار.
_به کسانی لطف کن که استحقاقش رو داشته باشن، لطف تورو وظیفت ندونن
_با کسی که ازش خوشت نمیاد، همنشینی نکن.(دو روو نباش)
_عاشقی کن چون این حس قشنگترین نعمت دنیاس.❤️
#زندگی_بهتر
@mahruyan123456
می رود قافله ی عمر،چه ها می ماند..؟
هر که غفلت کند از قافله جا می ماند
شیشه عمر چه زیباست ولی حساس است
که به رویش اثر لکه و "ها" می ماند
باید از شیشه خود لکه زدایی بکنی
خوب و بد در پس این شیشه بجا می ماند
هر که نیکی کند و دست کسی را گیرد
دست او یکسره در دست خدا می ماند
هر که یک ذره در این حادثه ظالم باشد
آخر قصــــه گرفتـــــــار بلا می مانـــد
#مشاور
@mahruyan123456
دلم می خواست های ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ
ﺑﻠﻨﺪﻧﺪ
ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﻧﺪ
ﺍﻣﺎ مهم ترین ﺩﻟﻢ می خواست ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ :
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺤﺸﻮﺭ ﺷﻮﻡ
ﭼﻘﺪﺭ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯﻡ
ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ
ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ همه ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ
✍#بانو_فروغ_فرخزاد
#زندگی_بهتر
@mahruyan123456
°•°•°•••••~•°°•~•~•~•~•°•°•°•°
غنچه ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد
تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
#بانو_پروین_اعتصامی
°•°•°•°•°•°•°•°°••°•°•••°••
@mahruyan123456
.「🌱:/"💚✨
•
شنبہ هایے
ڪہ بدونِ مَهدے
شروع میشوند
تا جمعههایے ڪہ بدون او تمام؛
برزخے ست بہ نام مرگ تدریجے...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mahruyan123456