eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - اباصالح التماس دعا -.mp3
2.32M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷 🍃اباصالح التماس دعا 🍃هر کجا رفتی یاد ما هم باش 💔 💔@mahruyan123456
خودت‌برای‌ظهورت‌دعا‌کن‌و‌برگرد دعای‌من‌به‌خــودم‌هم‌نمیکند‌اثری 💔 @mahruyan123456
گفتند ڪہ تڪ سوارمان در راه است از اول صبح چشممان بر راه است🌼 از یازدهم، دوازده قرن گذشت ، تا ساعت تو چقدر دیگر راه است؟🍃 ❤️ @mahruyan123456
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد، می‌شود ... یک لحظه آفتاب در هوای سرد ، می‌شود ... خدا در مواقع سختی ها ، می‌شود ... یک قطره نور در دریای تاریکی ، می‌شود … یک عزیز وقتی که از دست رفت ، می‌شود … پاییز وقتی که تمام شد ، به نظر قشنگ و قشنگتر می‌شود... و ما همیشه متوجه می‌شویم!☝️ قدر داشته‌هایمان را بدانیم… چرا که خیلی زود، دیر می‌شود ... @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😎 🔖 وقتی می رفتند پیش حاجی برای مرخصی، میگفت:«من پنج ساله پدر و مادرم رو ندیدم..شما هنوز نیومده کجا میخواین برین؟!» کلی سرخ و سفید می شدند و از سنگر می آمدند بیرون. ما هم می خندیدیم بهشان. بنده های خدا نمی دانستند پدر و مادر حاجی پنج سال است فوت شده اند!!😂 @mahruyan123456
✌️🏻 قبل عملیات بود داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم، اگر گیر افتادیم چطور توی بےسیم به هم رزمامون خبر بدیم🧐 که تڬفیریآ نفهمن... یهو سید ابراهیم () بلند گفت: اقا اگه من پشت بے سیم📞 گفتم همه‌چۍ آرومه من چقدر خوشبختم/: بدونید نابود شدیم تموم شده رفته ‌シ @mahruyan123456
📌💌 مَن قالَ لا ابوح؟ اخبرت ربی کُل شی...[🌿] چه کسی میگوید من بروز نمیدهم؟؟ همه چیز را به خدایم گفتم.... :)♥️ @mahruyan123456
خوش آمد به اعضای جدید🌹 برای سهولت در خواندن خاطره لینک قسمت ها رو براتون اماده کردیم❤️😍 پارت اول👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 پارت بیست و پنج 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/3062 پارت پنجاه 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/4033 پارت هفتاد و پنج 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/4628 پارت صد 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/5437 پارت آخر 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/5990 ❌ کپی خاطره ممنوع و پیگرد دارد❌
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌دهم مادرم چرا اینقدر تلخ بود. دو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چند متری مانده بود تا به جلوی در شرکت برسم که راستین را گوشی به دست دیدم. خیلی عصبانی و با صدای بلند با یکی حرف میزد. آقایی هم تقریبا همسن و سال خودش روبرویش ایستاده بود و سعی در آرام کردنش داشت. با قدم‌های کوتاه جلو رفتم. راستین فریاد میزد: –هر دوتاتون لنگه‌ی هم هستین. فکر کردی نفهمیدم چه غلطی می‌کنی؟ خودتم می‌دونی من اهل مچ گیری نیستم، خواستم ببینم کی آدم میشی. اسم اونو نیار که دیگه نه می‌خوام ببینمش نه میخوام صداش رو بشنوم. گذاشتی رفتی اونور که من دستم بهت نرسه؟ ببین اگه نمی‌رفتی هم من کاری بهت نداشتم. من اهل شکایت نبودم و نیستم. اتفاقا خوشحالم که رفتی اونور آب، دقیقا با شماها باید مثل همون اونور آبیا برخورد کرد. باید زور بالا سرتون باشه، اونا خیلی خوب بلدن آدمتون کنن، لیاقت شماها آزادی و رفاه اینجا نیست شماها تو سری خورید لیاقتتون همونجاست. ... –آره آزادی، چند سال که اونجا زندگی کردی تازه معنی آزادی رو می‌فهمی احمق جان، کتاب لغت اونا با ما خیلی فرق داره، با این دوزار دوزار دزدیدنت واسه من اتفاقی نمیوفته ولی تو نابود میشی. دیگر به جلوی در شرکت رسیده بودم. راستین پشت به من هنوز لیچار بار طرف پشت خط می‌کرد. آقایی که کنار راستین ایستاده بود دست در جیبش کرد و سرش را تکان داد. بعد چشمش به من افتاد که مات و مبهوت آنها را نگاه می‌کردم. یک قدم به طرفم آمد و پرسید: –کاری داشتید؟ نگاهم را بین راستین و او که حالا متوجه شدم دوستش است چرخاندم و دستپاچه گفتم: –سلام. سرش را زیر انداخت و گفت: –سلام خانم. جلوی راه شما رو گرفتیم؟ –نه، من می‌خوام برم داخل ساختمون، فقط از این سرو صدا تعجب کردم. سرش را بالا آورد و به ساختمان اشاره کرد. –مال اینجایید؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. راستین به طرف ما چرخید. رنگ صورتش تغییر کرده بود و معلوم بود خیلی حرص خورده. با دیدن من به فرد پشت خط گفت: –گوشی، گوشی. بعد گوشی را به روی سینه‌اش چسباند و سعی کرد آرام باشد. رو به دوستش گفت: –رضا جان ایشون خانم مزینی، حسابدار شرکت هستن. از امروز قراره بیان دوباره سرکارشون. آقا رضا دوباره سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت: –خیلی خوش‌آمدید، بله قبلا در مورد شما شنیدم. یعنی راستین در مورد من با او حرف زده؟ راستین به من گفت: –تو برو بالا ما هم چند دقیقه دیگه میاییم. رضا از حرف راستین اخم غلیضی کرد و همانطور که او را نگاه می‌کرد خطاب به من گفت: –شما بفرمایید بالا. کلمه‌ی "شما " را محکمتر از کلمات دیگر گفت. راستین بی‌تفاوت گوشی را روی گوشش گذاشت و صحبتش را از سر گرفت. من هم عذر خواهی کردم و از پله‌ها بالا رفتم. در زدم و وارد شدم. خانم بلعمی با دیدنم بلند شد و گفت: –عه، تو امدی؟ مگه مریض نبودی؟ ابروهایم را بالا دادم و گفتم: –خبرا بهت خیلی دیر میرسه‌ها بلعمی جان. از تو بعیده اینقدر از اخبار عقب باشی. بلعمی رو ترش کرد و گفت: –والا دیگه اینجا کسی من رو محرم نمیدونه که بهم حرف بزنه و من رو در جریان قرار بده. با شنیدن صدایمان خانم ولدی هم سرو کله‌اش پیدا شد و با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: –خدا رو شکر که حالت خوبه، اون دفعه زنگ زدم گفتی دیگه نمیای شرکت که... –نمی‌خواستم بیام. دیگه آقای چگینی درخواست کرد گفت باید بیام. خانم بلعمی به ولدی چشمکی زد و گفت: –می‌بینی آقا ما رو گذاشته سرکار‌ها، صبح که داشتیم میز رو جابه‌جا می‌کردیم گفت قراره حسابدار جدید بیاد. اصلا حرفی از آمدن تو نزد. اصلا جدیدا عوض شده، نم پس نمیده. ولدی گفت: –حق داره بیچاره، کی شد یه حرفی پیش ما بزنه و چند دقیقه دیگه از دهن این و اون نشنوه. آلو تو دهنمون خیس نمی‌خوره. بلعمی خودش را روی صندلی‌اش پرت کرد و گفت: –لابد منظورت منم دیگه، شماها که محرم اسرارش هستین. ولدی نرم‌تر گفت: –برو بابا توام، کلی گفتم. اگه من محرم بودم، این بیچاره بیمارستان بود میومد بهم می‌گفت دیگه. یا امروز بهم می‌گفت حسابداری که میخواد بیاد همین اُسوه‌ی خودمونه... دستم را در هوا تکان دادم. –ول کنید این حرفها رو، بگید ببینم مگه میزم رو کجا بردید؟ ولدی اشاره‌ایی به اتاق قبلی من کرد و آرام گفت: –فکر کنم از این شریک جدیده خوشش نمیاد واسه همین نمیخواد تو اونجا باشی. –همان موقع در اتاق قبلی من و آقای طراوت باز شد و مردی از آن بیرون آمد. مردی میانسال که سیگاری گوشه‌ی لبش بود. روی صورتش دقیقا از کنار لبش تا نزدیکی گوشش جای زخم کهنه‌ایی به ذوق می‌زد. یقه‌ی لباسش به اندازه‌ی دو دکمه باز بود. با دیدنم دندانهای زردش را بیرون ریخت و پرسید: –حسابدار، حسابدار که میگن تویی؟ @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 من که از طرز برخوردش و لباس پوشیدنش جا خورده بودم نگاهم روی کفشهای براقش ایست کرده بود. طرز لباس پوشیدنش آن هم در محیط کار زبانم را بند آورده بود. ولدی گفت: –بله ایشونن. پوزخندی زد و پرسید: –تا حالا کجا بودی؟ فامیلشی؟ از سر ناچاری نگاهش کردم. –میگم خویش و قومشی که اصرار داشت تو حتما باید باشی؟ خب مام آشنا ماشنا زیاد داشتیما. –نه نیستم. چون قبلا اینجا کار می‌کردم گفته دوباره بیام، همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت سرش را تکان داد و گفت: –اهوم. آخه خیلی سنگت رو به سینش میزد. از حرفش خجالت کشیدم. بعد از رفتنش بلعمی گفت: –یعنی ده رحمت به چاله میدون. از وقتی این امده اینجا من روم نمیشه بگم اینجا کار می‌کنم. یه جو کلاس واسه ما نذاشته. همان موقع راستین به همراه دوستش وارد شدند. بلعمی فوری دستش را به شالش برد و با بی‌میلی کمی به جلو کشیدش و خودش را جمع و جور کرد. از کارش خنده‌ام گرفت و سوالی به ولدی نگاه کردم. راستین مقابل در اتاق مکثی کرد و رو به من گفت: –خانم مزینی تشریف بیارید. بعد همراه دوستش داخل اتاق شدند. بلعمی لبهایش را آویزان کرد و گفت: –هر دم از این باغ بری می‌رسد. خانم ولدی با خنده گفت: –فکر کنم از شوهرت اینقدر حساب نمیبری‌ها بلعمی جان. پرسیدم چطور؟ –ولدی گفت: –آخه این آقا رضا هر وقت میاد یه تذکری به بلعمی میده، تو این دو سه روزه هر روز میاد اینجا، هر روزم به بلعمی تذکر میده، دیروز بلعمی به آقا شکایت کرده که آقا رضا چی‌کارس که هی گیر میده، آقا هم گفته حرف اون حرف منه... فکر کنم الان بلعمی حساب کار دستش امده. وارد اتاق که شدم با دیدن میزم جا خوردم و پرسیدم: –میزم رو چرا آوردید اینجا؟ همان موقع تلفن آقا رضا زنگ زد و از اتاق بیرون رفت. راستین گفت: –اشکالی داره؟ –آخه اینجا اتاق شماست، گاهی جلسات خصوصی دارید، گاهی... حرفم را برید. –نه دیگه، از این به بعد شما باید در جریان همه‌ی کارها قرار بگیرید. دلم نمی‌خواد با اون مرتیکه تو یه اتاق باشی. از حرفش قند در دلم آب شد. ولی از طرفی هم دلم نمی‌خواست میز کارم در اتاق او باشد. معذب بودم. نمی‌خواستم زیر ذره بین او باشم. یک جورهایی می‌ترسیدم. بخصوص که با هر توجهش حالم دگرگون میشد و تمرکزم را از دست می‌دادم. کمی این پا و آن پا کردم، نمی‌دانستم چطور بگویم. پشت میزم روی صندلی نشستم و به فکر رفتم. –سیستم رو روشن کنید ببینید بالا میاد. تو این مدت کسی روشنش نکرده. با شنیدن صدایش گذرا نگاهش کردم و بعد به انگشتانم خیره شدم. با صدای تلفن روی میزش گوشی را برداشت و شروع یه صحبت کرد. بلند شدم و از جلوی در نگاهی به سالن انداختم. تلفن راستین که تمام شد. به طرف میزش رفتم و گفتم: –ببخشید، میشه جای میز من رو با اون آکواریومی که توی سالن هست عوض کنید؟ اینجوری اتاقتون قشنگ‌ترم میشه. یک ابرویش را بالا داد. –الان تو نگران قشنگی اتاق منی؟ –آخه نمیخوام اینجا مزاحم شما باشم، اونجوری راحت‌ترم. بلند شد. –مزاحم چیه، اینجا محیط کاره، مگه خونس که راحت باشیم. چشم به زمین دوختم. به طرفم آمد و نفسش را بیرون داد. –باشه، اگه اینجا راحت نیستی میزت رو میبریم سرجاش. راهرو در شأن تو نیست. هول شدم و فوری گفتم: –نه، من اونجا نمیرم. اصلا ولش کنید، باشه همینجا می‌مونم. ناراضی به طرف میزم حرکت کردم. – فعلا یه چند روزی همینجا بمون تا هفته‌ی دیگه اوضاع تغییر می‌کنه، تو هم میری جای خودت. –نه، من تو اون اتاق... حرفم را برید. –می‌دونم، اگه تو می‌خواستی بری هم من نمی‌ذاشتم، رضا میخواد با ما همکار بشه و به جای اون آقایی که ازش اینقدر می‌ترسی اینجا مشغول باشه. –چطوری؟ –احتمالا سهمش رو بخره. لبخند زدم. –واقعا؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد زیر لب ادامه داد: –کامران معلوم نیست این یارو رو از کدوم چاله میدونی پیدا کرده ازش پول گرفته فرستاده اینجا. من هم زیر لب گفتم: –خیلی ترسناکه. نگاهش در چشم‌هایم ترمز کرد. –مگه دیدیش؟ –بله. حرفم زدیم. –چیزی بهت گفت؟ –نه، فقط از این که من امدم ناراحته، انگار کس دیگه رو می‌خواست بیاره. راستین پوفی کرد و گفت: –مطمئنم اینارو هم کامران یادش داده. فقط رضا می‌تونه باهاش کنار بیاد و راضیش کنه، من اعصاب اینجور آدمها رو ندارم. @mahruyan123456
シ نہ تو مےمانے و نہ اندوه ونہ هیچ یڪ از مردم این آبادۍ بہ حبابــِ نگرانِ لبــِ یڪ رود قسم . . .🌱 ﴿@mahruyan123456