#طنزجبهه😎
🔖#مـرخـصـی
وقتی می رفتند پیش حاجی برای مرخصی، میگفت:«من پنج ساله پدر و مادرم رو ندیدم..شما هنوز نیومده کجا میخواین برین؟!»
کلی سرخ و سفید می شدند و از سنگر می آمدند بیرون.
ما هم می خندیدیم بهشان.
بنده های خدا نمی دانستند پدر و مادر حاجی پنج سال است فوت شده اند!!😂
@mahruyan123456
#طنزجبهه✌️🏻
قبل عملیات بود
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم،
اگر گیر افتادیم چطور توی بےسیم به
هم رزمامون خبر بدیم🧐
که تڬفیریآ نفهمن...
یهو سید ابراهیم
(#شهیدمصطفیصدرزاده)
بلند گفت:
اقا اگه من پشت بے سیم📞
گفتم همهچۍ آرومه من چقدر خوشبختم/:
بدونید نابود شدیم تموم شده رفته シ
@mahruyan123456
📌💌
مَن قالَ لا ابوح؟
اخبرت ربی کُل شی...[🌿]
چه کسی میگوید من بروز نمیدهم؟؟
همه چیز را به خدایم گفتم.... :)♥️
@mahruyan123456
خوش آمد به اعضای جدید🌹
برای سهولت در خواندن خاطره #پاڪترازگل لینک قسمت ها رو براتون اماده کردیم❤️😍
پارت اول👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
پارت بیست و پنج 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/3062
پارت پنجاه 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/4033
پارت هفتاد و پنج 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/4628
پارت صد 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/5437
پارت آخر 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/5990
❌ کپی خاطره ممنوع و پیگرد دارد❌
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتصدودهم مادرم چرا اینقدر تلخ بود. دو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدویازدهم
چند متری مانده بود تا به جلوی در شرکت برسم که راستین را گوشی به دست دیدم. خیلی عصبانی و با صدای بلند با یکی حرف میزد. آقایی هم تقریبا همسن و سال خودش روبرویش ایستاده بود و سعی در آرام کردنش داشت. با قدمهای کوتاه جلو رفتم. راستین فریاد میزد:
–هر دوتاتون لنگهی هم هستین. فکر کردی نفهمیدم چه غلطی میکنی؟ خودتم میدونی من اهل مچ گیری نیستم، خواستم ببینم کی آدم میشی. اسم اونو نیار که دیگه نه میخوام ببینمش نه میخوام صداش رو بشنوم. گذاشتی رفتی اونور که من دستم بهت نرسه؟ ببین اگه نمیرفتی هم من کاری بهت نداشتم. من اهل شکایت نبودم و نیستم. اتفاقا خوشحالم که رفتی اونور آب، دقیقا با شماها باید مثل همون اونور آبیا برخورد کرد. باید زور بالا سرتون باشه، اونا خیلی خوب بلدن آدمتون کنن، لیاقت شماها آزادی و رفاه اینجا نیست شماها تو سری خورید لیاقتتون همونجاست.
...
–آره آزادی، چند سال که اونجا زندگی کردی تازه معنی آزادی رو میفهمی احمق جان، کتاب لغت اونا با ما خیلی فرق داره، با این دوزار دوزار دزدیدنت واسه من اتفاقی نمیوفته ولی تو نابود میشی.
دیگر به جلوی در شرکت رسیده بودم. راستین پشت به من هنوز لیچار بار طرف پشت خط میکرد.
آقایی که کنار راستین ایستاده بود دست در جیبش کرد و سرش را تکان داد. بعد چشمش به من افتاد که مات و مبهوت آنها را نگاه میکردم. یک قدم به طرفم آمد و پرسید:
–کاری داشتید؟ نگاهم را بین راستین و او که حالا متوجه شدم دوستش است چرخاندم و دستپاچه گفتم:
–سلام.
سرش را زیر انداخت و گفت:
–سلام خانم. جلوی راه شما رو گرفتیم؟
–نه، من میخوام برم داخل ساختمون، فقط از این سرو صدا تعجب کردم.
سرش را بالا آورد و به ساختمان اشاره کرد.
–مال اینجایید؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
راستین به طرف ما چرخید.
رنگ صورتش تغییر کرده بود و معلوم بود خیلی حرص خورده.
با دیدن من به فرد پشت خط گفت:
–گوشی، گوشی. بعد گوشی را به روی سینهاش چسباند و سعی کرد آرام باشد. رو به دوستش گفت:
–رضا جان ایشون خانم مزینی، حسابدار شرکت هستن. از امروز قراره بیان دوباره سرکارشون.
آقا رضا دوباره سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت:
–خیلی خوشآمدید، بله قبلا در مورد شما شنیدم.
یعنی راستین در مورد من با او حرف زده؟
راستین به من گفت:
–تو برو بالا ما هم چند دقیقه دیگه میاییم.
رضا از حرف راستین اخم غلیضی کرد و همانطور که او را نگاه میکرد خطاب به من گفت:
–شما بفرمایید بالا. کلمهی "شما " را محکمتر از کلمات دیگر گفت.
راستین بیتفاوت گوشی را روی گوشش گذاشت و صحبتش را از سر گرفت. من هم عذر خواهی کردم و از پلهها بالا رفتم.
در زدم و وارد شدم. خانم بلعمی با دیدنم بلند شد و گفت:
–عه، تو امدی؟ مگه مریض نبودی؟ ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
–خبرا بهت خیلی دیر میرسهها بلعمی جان. از تو بعیده اینقدر از اخبار عقب باشی.
بلعمی رو ترش کرد و گفت:
–والا دیگه اینجا کسی من رو محرم نمیدونه که بهم حرف بزنه و من رو در جریان قرار بده.
با شنیدن صدایمان خانم ولدی هم سرو کلهاش پیدا شد و با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت:
–خدا رو شکر که حالت خوبه، اون دفعه زنگ زدم گفتی دیگه نمیای شرکت که...
–نمیخواستم بیام. دیگه آقای چگینی درخواست کرد گفت باید بیام.
خانم بلعمی به ولدی چشمکی زد و گفت:
–میبینی آقا ما رو گذاشته سرکارها، صبح که داشتیم میز رو جابهجا میکردیم گفت قراره حسابدار جدید بیاد. اصلا حرفی از آمدن تو نزد. اصلا جدیدا عوض شده، نم پس نمیده.
ولدی گفت:
–حق داره بیچاره، کی شد یه حرفی پیش ما بزنه و چند دقیقه دیگه از دهن این و اون نشنوه. آلو تو دهنمون خیس نمیخوره.
بلعمی خودش را روی صندلیاش پرت کرد و گفت:
–لابد منظورت منم دیگه، شماها که محرم اسرارش هستین.
ولدی نرمتر گفت:
–برو بابا توام، کلی گفتم. اگه من محرم بودم، این بیچاره بیمارستان بود میومد بهم میگفت دیگه. یا امروز بهم میگفت حسابداری که میخواد بیاد همین اُسوهی خودمونه...
دستم را در هوا تکان دادم.
–ول کنید این حرفها رو، بگید ببینم مگه میزم رو کجا بردید؟
ولدی اشارهایی به اتاق قبلی من کرد و آرام گفت:
–فکر کنم از این شریک جدیده خوشش نمیاد واسه همین نمیخواد تو اونجا باشی.
–همان موقع در اتاق قبلی من و آقای طراوت باز شد و مردی از آن بیرون آمد.
مردی میانسال که سیگاری گوشهی لبش بود. روی صورتش دقیقا از کنار لبش تا نزدیکی گوشش جای زخم کهنهایی به ذوق میزد. یقهی لباسش به اندازهی دو دکمه باز بود. با دیدنم دندانهای زردش را بیرون ریخت و پرسید:
–حسابدار، حسابدار که میگن تویی؟
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدودوازدهم
من که از طرز برخوردش و لباس پوشیدنش جا خورده بودم نگاهم روی کفشهای براقش ایست کرده بود. طرز لباس پوشیدنش آن هم در محیط کار زبانم را بند آورده بود.
ولدی گفت:
–بله ایشونن.
پوزخندی زد و پرسید:
–تا حالا کجا بودی؟ فامیلشی؟
از سر ناچاری نگاهش کردم.
–میگم خویش و قومشی که اصرار داشت تو حتما باید باشی؟ خب مام آشنا ماشنا زیاد داشتیما.
–نه نیستم. چون قبلا اینجا کار میکردم گفته دوباره بیام،
همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت سرش را تکان داد و گفت:
–اهوم. آخه خیلی سنگت رو به سینش میزد.
از حرفش خجالت کشیدم.
بعد از رفتنش بلعمی گفت:
–یعنی ده رحمت به چاله میدون. از وقتی این امده اینجا من روم نمیشه بگم اینجا کار میکنم. یه جو کلاس واسه ما نذاشته.
همان موقع راستین به همراه دوستش وارد شدند. بلعمی فوری دستش را به شالش برد و با بیمیلی کمی به جلو کشیدش و خودش را جمع و جور کرد.
از کارش خندهام گرفت و سوالی به ولدی نگاه کردم.
راستین مقابل در اتاق مکثی کرد و رو به من گفت:
–خانم مزینی تشریف بیارید.
بعد همراه دوستش داخل اتاق شدند.
بلعمی لبهایش را آویزان کرد و گفت:
–هر دم از این باغ بری میرسد.
خانم ولدی با خنده گفت:
–فکر کنم از شوهرت اینقدر حساب نمیبریها بلعمی جان.
پرسیدم چطور؟
–ولدی گفت:
–آخه این آقا رضا هر وقت میاد یه تذکری به بلعمی میده، تو این دو سه روزه هر روز میاد اینجا، هر روزم به بلعمی تذکر میده، دیروز بلعمی به آقا شکایت کرده که آقا رضا چیکارس که هی گیر میده، آقا هم گفته حرف اون حرف منه... فکر کنم الان بلعمی حساب کار دستش امده.
وارد اتاق که شدم با دیدن میزم جا خوردم و پرسیدم:
–میزم رو چرا آوردید اینجا؟
همان موقع تلفن آقا رضا زنگ زد و از اتاق بیرون رفت. راستین گفت:
–اشکالی داره؟
–آخه اینجا اتاق شماست، گاهی جلسات خصوصی دارید، گاهی...
حرفم را برید.
–نه دیگه، از این به بعد شما باید در جریان همهی کارها قرار بگیرید. دلم نمیخواد با اون مرتیکه تو یه اتاق باشی.
از حرفش قند در دلم آب شد. ولی از طرفی هم دلم نمیخواست میز کارم در اتاق او باشد. معذب بودم. نمیخواستم زیر ذره بین او باشم. یک جورهایی میترسیدم.
بخصوص که با هر توجهش حالم دگرگون میشد و تمرکزم را از دست میدادم.
کمی این پا و آن پا کردم، نمیدانستم چطور بگویم.
پشت میزم روی صندلی نشستم و به فکر رفتم.
–سیستم رو روشن کنید ببینید بالا میاد. تو این مدت کسی روشنش نکرده. با شنیدن صدایش گذرا نگاهش کردم و بعد
به انگشتانم خیره شدم.
با صدای تلفن روی میزش گوشی را برداشت و شروع یه صحبت کرد.
بلند شدم و از جلوی در نگاهی به سالن انداختم.
تلفن راستین که تمام شد. به طرف میزش رفتم و گفتم:
–ببخشید، میشه جای میز من رو با اون آکواریومی که توی سالن هست عوض کنید؟ اینجوری اتاقتون قشنگترم میشه.
یک ابرویش را بالا داد.
–الان تو نگران قشنگی اتاق منی؟
–آخه نمیخوام اینجا مزاحم شما باشم، اونجوری راحتترم.
بلند شد.
–مزاحم چیه، اینجا محیط کاره، مگه خونس که راحت باشیم.
چشم به زمین دوختم.
به طرفم آمد و نفسش را بیرون داد.
–باشه، اگه اینجا راحت نیستی میزت رو میبریم سرجاش. راهرو در شأن تو نیست.
هول شدم و فوری گفتم:
–نه، من اونجا نمیرم. اصلا ولش کنید، باشه همینجا میمونم.
ناراضی به طرف میزم حرکت کردم.
– فعلا یه چند روزی همینجا بمون تا هفتهی دیگه اوضاع تغییر میکنه، تو هم میری جای خودت.
–نه، من تو اون اتاق...
حرفم را برید.
–میدونم، اگه تو میخواستی بری هم من نمیذاشتم، رضا میخواد با ما همکار بشه و به جای اون آقایی که ازش اینقدر میترسی اینجا مشغول باشه.
–چطوری؟
–احتمالا سهمش رو بخره.
لبخند زدم.
–واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد زیر لب ادامه داد:
–کامران معلوم نیست این یارو رو از کدوم چاله میدونی پیدا کرده ازش پول گرفته فرستاده اینجا.
من هم زیر لب گفتم:
–خیلی ترسناکه.
نگاهش در چشمهایم ترمز کرد.
–مگه دیدیش؟
–بله. حرفم زدیم.
–چیزی بهت گفت؟
–نه، فقط از این که من امدم ناراحته، انگار کس دیگه رو میخواست بیاره.
راستین پوفی کرد و گفت:
–مطمئنم اینارو هم کامران یادش داده.
فقط رضا میتونه باهاش کنار بیاد و راضیش کنه، من اعصاب اینجور آدمها رو ندارم.
@mahruyan123456
シ
نہ تو مےمانے
و نہ اندوه
ونہ هیچ
یڪ از مردم
این آبادۍ
بہ حبابــِ نگرانِ
لبــِ یڪ رود
قسم . . .🌱
﴿#سہرابسپہرۍ﴾
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپنجاهوشش:
زن میانسالی هم سن و سال مادرم پا به اتاق گذاشت .
گوشه ی چادرش را به دندان گرفته بود تا عقب نرود .
قدی متوسط و هیکلی چاق داشت .
ابروهای هشتی رنگ کرده اش کمی چهره اش را جوان تر نشان می داد .
کنار تخت ایستاد و لبخند دندون نمایی زد و با لحن آرومی گفت : خوبی دخترم ؟ بهتر شدی؟!
دستم را زیر سرم گذاشته و تا کمی سرم بالاتر بیاید .
سلام بهش دادم و گفتم : ممنون حاج خانم ، شما منو آوردید اینجا ؟!
--داشتم می رفتم نانوایی دیدم یه دختر جوون توی کوچه از حال رفته !
بهت که نگاه کردم و دقت که کردم ته چهره ات شبیه به حاج خانم خدا بیامرز بود .
چشماش رو ریز کرد و گفت : نکنه تو نوه اش هستی ؟! من خونه ام اینجا نیست اومده بودم خونه ی مادرم .
خیلی شماها رو ندیدم .
سری به نشانه علامت مثبت تکون داده و گفتم : درست متوجه شدید من نوه اش هستم .
اومده بودم سری بزنم .
دست شما درد نکنه واقعا شرمنده کردید منو !
لطف تون رو فراموش نمی کنم .
--کاری نکردم دخترم ، توام مثل دختر خودم .
تا بوده خوبی از مادر بزرگت دیدم نور به قبرش بباره.
من دیگه باید برم منتظر موندم تا حالت بهتر بشه .
زنگ بزن به مادرت اینا بیان حتما تا حالا نگرانت شدن.!!
--خیلی ممنونم چشم باهاشون تماس میگیرم ببخشید وقت شمام گرفتم .
به مادر بزرگ وارتون سلام برسونید .
لبخندی زد و خداحافظی کوتاهی کرد و رفت .
رفتنش با آمدن سارا تلاقی پیدا کرد و سراسیمه وارد اتاق شد .
نگرانی از صورتش می بارید .
با خشم و غیظ جلو اومد و کیفش رو کنار تخت پرت کرد و بهم توپید و گفت : باز چیکار کردی با خودت ؟!
چرا همیشه من باید نگران تو باشم .
کجا غش کردی دختر !!
چرا یک ذره فکر نمیکنی بعد عمل کنی .
اون عقل رو خدا واسه چی به تو داده !
همین طوری آکبند نگهش داشتی !!
خندیدم و گفتم : بابا بس کن توام .
همین طوری میگی و میری
دیوونه من جز تو کی رو دارم که بهش زنگ بزنم .
تویی که از کارهای احمقانه ی من خبر داری .
تو دیگه سر زنشم نکن .
دندان هایش را روی فشار داد و با حرص گفت : طهورا حرف نزن که خودت و این بیمارستان رو به آتیش می کشم .
پاشو اون لباس های وامونده ات رو بپوش تا بریم .
--اول باید بریم یه آزمایش بدیم که مطمئن بشم باردار هستم یا نه .
دهنش رو کج کرد و گفت : فک نمیکنی اینا وظیفه ی اون شوهر گردن کلفتت هست .
الان کجا گم و گور شده پسره ی بی شعور !!
--اگه بخوای انقدر نق بزنی خودم تنها میرم .
اصلا اشتباه کردم به تو گفتم .
سیاوش اینجا نیست رفته رامسر کار داشته .
--خودت رو لوس نکن که حوصله ی ناز کشیدنت رو ندارم .
ناهید از یک طرف با اعصابم بازی میکنه با نفهم بازی هاش توام با خنگ بازی هات از یک طرف .
چه گیری افتادم من !!
--خانم عقل کل بسه دیگه .
اون لباس های منو بیار تا بپوشم بریم .
با کمک سارا لباس هام رو پوشیدم و از تخت پایین اومدم و همراه سارا به طرف راهروی انتهای سالن که منتهی به آزمایشگاه می شد رفتیم .
پرستار جوان کم سن و سالی نزدیک اومدم و بهم گفت : آستین مانتوت رو بزن بالا تا ازت خون بگیرم .
هاج و واج نگاهش کردم و با گیجی ازش پرسیدم : خون واسه چی میخوای بگیری ؟!
--خانم مریض شدی فکر کنم عقلت هم از کار افتاده ها .
خب میخوای آزمایش برای بارداری بدی باید از خونت نمونه بگیریم .
سری از روی تاسف تکون داد و زیر لب طوری که من متوجه نشوم اما شنیدم که گفت : خجالت هم نمیکشن!
فرق الف با ب رو نمی دونن بعد ازدواج هم میکنن و بچه دار میشن .
بدبخت اون بچه !
جوابش رو ندادم .
اون که نمی دونست من ناخواسته اینجا روی این صندلی نشستم و تمام اتفاقات زندگیم به میل خودم نبوده .
آستینم رو تا زده بالا دادم و سرنگ را در دستم فرو کرد ...
صدای آخم بلند شد و سریع سرنگ پر شده از خون را در آورد و گفت : زخم شمشیر که نیست اینطور آخ و اوخ میکنی .
با اعتراض بهش گفتم : خب درد داره یواش تر هم میتونی اون بی صاحاب رو تو دستم فرو کنی .
--انقدر حرف نزن یه نیم ساعت زبون به دهن بگیر تا جوابش بیاد .
سارا دستش رو روی شانه ام گذاشت و گفت : فقط دعا کن حامله نباشی که دیگه به بد شانس بودنت یقین پیدا می کنم .
نیشخندی زده و گفتم : مگه تا حالا شک داشتی ؟!
خداییش آدم از من بد بخت تر هم هست ...
--اره یک نگاه به اطرافت بنداز .
بدبخت و بیچاره تر از تو خیلی هست .همین ناهید رو نگاه کن .
چقدر دوست داره دوباره بتونه روی پاهاش بایسته و مثل یه آدم سالم و عادی تو این جامعه زندگی کنه .
اگه هیچی نداشته باشی تن سالم که داری .
یه قیافه مورد تایید و صورت زیبا که مثل ماه می مونی .
دیگه چی میخوای از زندگی!!
یه شوهر خر پول هم گیرت افتاده دیگه .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
--تا حالا که می گفتی چرا باهاش ازدواج کردی حالا شد شانس زندگیم ؟!
--هنوزم میگم تو خیلی احمقی که با اون وحشی زندگی میکنی .
اصلا فکر به عاقبت این کار نکردی و با خواری و خفت رفتی زیر منت اون .
تو که میدونی تا تقی به توقی بخوره میزنه تو سرت و هزار تا منت سرت میگذاره.
هر چی فکر میکنم بیشتر به این نتیجه می رسم که خیلی نادان و ساده لوحی .
--تو جای من بودی چیکار می کردی؟
خودت که دیدی وضعیت زندگی مون رو .
--قبول دارم که سخته اما این تنها راه حل نبود .
راه های دیگه ام بود که الان به ذهنم نمیرسه .
--خسته نباشی واقعا ...
خندید و با سرخوشی گفت : سلامت باشی قابلت رو نداشت .
نیم ساعتی معطل شدیم و با سارا کل کل کردیم و به یاد همون وقت ها می خندیدیم .
وقتی که پیشم بود خالی از غصه ها میشدم .
به اخلاقی که داشت غبطه می خوردم با وجود هزاران گرفتاری و سختی خنده از روی لب هاش محو نمیشد .
فقط آدمی میتونست این طور باشه که یه دل بزرگ داشته باشه .
اونقدر شوخی و خنده کرد که استرس جواب آزمایش رو از یادم برد .
با دیدن پرستار بد عنق که به سمتم می اومد دست و پام به لرزه افتاد و ضربان قلبم به هزار رسیده بود و دعا می کردم که جواب منفی باشه .
برگه رو دستم داد و پوزخندی زدو گفت : مبارکه! مادر شدنت .
به باباش هم بگو لازمه که بدونه ...
با خودش چه فکری کرده بود دختره ی عوضی !!!
نکنه فکر کرده بود که من از این دخترای خیابانی ام که شبی با یکی هستم !
وای خدای من کاش. میشد سر به بیابان بگذارم از این همه قضاوت های بی رحمانه .
دلم می خواست برگه را پاره کنم و با تمام وجود فریاد بزنم و بگم نه این دروغه !
من حامله نیستم .
من نمیخوام که مادر بشم .
داد زده و صدام رو رها کردم و گفتم : خدایا تا کی میخوای این بنده ات رو امتحان کنی !
به والله دیگه طاقت ندارم .
به خدا منم بنده ات هستم چرا بهم نگاه نمیکنی .
بیوه بودنم بس بود دیگه چرا دارم مادر میشم .
من این بچه رو نگه نمی دارم خدا گفته باشم ها !
دیگه بهشت و جهنمت هم واسم مهم نیست .
میرم جهنم اما این بچه رو از بین میبرم.
از سر بیچارگی به گریه افتادم و سارا بغلم کرد. و شانه هایم را نوازش می کرد و می گفت : آروم باش خواهری!
ترو خدا نکن با خودت این کارا رو .
مگه هنوز چند وقتته تازه یک ماهت شده .
هنوز دیر نشده می تونی کاری کنی .
نا امید نباش من پشتت هستم .
دستم به این مردک هوس باز برسه زنده اش نمی گذارم .!!!
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃