⟦🌹🌹🌹
•
.
بگردید یه رفیقِ خدایی
پیدا کنید ...
یکی که وسطِ میدونِ مینِ
گناه دستتُ بگیره ..!
@mahruyan123456
〖شهادت
آمدنی نیسترسیدنی
است،باید آن قدر بدوی تا
به آنبرسی،اگر بنشینی تا
بیایدهمهالسابقون میشوند
میروندو تو جا میمانی.🥀〗
@mahruyan123456
🕊🕊
#حاجحسینیکتا
بچـہهادعاکنیدنمیرید!!
وسعےکنیـدنمیرید.
تمامتلاشـتونروکنیدکہنمیرید.
بچہبسیـجے،بایـدمثـل
ارباببـےکفـنش" #شہـید" بشہ.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوبیستویکم
درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد.
بلعمی برگشت.
–چی شد؟
–هیچی، همون کمرم.
–نکنه دیسک کمر داری؟
به طرف در راه افتادم.
–نهبابا، توام،
با دیدن شخصی که روی صندلی در سالن نشسته بود خشکم زد.
همانجا جلوی در ایستادم و مبهوت نگاهش کردم. او سرش پایین بود و با گوشیاش ور میرفت.
آرام، عقب، عقب رفتم.
بلعمی دنبالم آمد و پرسید:
–چت شد؟
–هیچی، تو برو اونجا، بهش یه چایی چیزی بده سرش رو گرم کن تا آقای چگینی بیاد. در رو هم ببند.
بلعمی با حیرت گفت:
–میخوای بگم پاشه بره؟
–نه، تو برو، من زنگ بزنم به آقای چگینی ببینم کجاست.
فوری پشت میز راستین رفتم و گوشی را برداشتم و شماره راستین را گرفتم.
راستین با اولین بوق جواب داد.
–بله.
–الو.
–جانم خانم مزینی.
آخر مگر الان وقت گفتن این کلمهی لعنتی است. خودم را روی صندلی رها کردم.
–سلام.
–سلام. چیزی شده زنگ زدی؟
–نه، فقط یکی امده باهاتون کار داره.
–عه، رامین امد؟ ما تو راهیم. چند دقیقه دیگه اونجاییم. گوشی رو بده رامین.
–اینجا نیست. تو راهرو نشسته.
–مگه نگفتم بیارش ازش...
–بله یادمه گفتید، اونجا بلعمی داره ازش پذیرایی میکنه.
مکثی کرد و گفت:
–چند دقیقه دیگه میرسیم.
–ببخشید از مشتریها هستن؟
–نه، این رو خبازی معرفی کرد چند بارم باهاش تلفنی صحبت کردم. بچهی خوبیه، یه کاری پیشنهاد داد که قراره با هم انجام بدیم.
بدون فکر گفتم:
–یعنی کاری غیر از نصب و فروش دوربین مدار بسته؟
–آره، چطور مگه؟
–هیچی، فقط میگم خب آخه شناختی که ازش ندارید.
–مشکلی نیست. حالا قراره امروز با هم صحبت کنیم تا بیشتر توضیح بده.
–آهان. باشه پس فعلا.
به خاطر استرسی که داشتم مدام پایم را تکان میدادم. اگر رامین جلوی راستین حرفی بزند چه؟ نمیخواستم کسی چیزی از گذشتهام بداند.
کمی فکر کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که تا راستین نیامده با رامین روبرو شوم بهتر است. شاید جلوی آنها حرفی بزند که باعث خجالتم شود. گوشی را برداشتم و به بلعمی گفتم:
–بلعمی جان، زنگ زدم آقای چگینی گفت مهمونش بیاد تو اتاق خودشم الان میرسه.
راهنماییش کن بیاد اینجا منتظر بمونه.
چند دقیقه بعد تقهایی به در خورد و رامین وارد شد.
بلند شدم و همانطور که به طرف میزم میرفتم سلام کوتاهی کردم و خیلی جدی به طرف صندلیها اشاره کردم و گفتم:
–بفرمایید بشینید الان آقای چگینی تشریف میارن.
با دیدنم همانجا جلوی در ایستاد. بی اعتنا پنجرهی اتاق را باز کردم.
او آرام در اتاق را بست و همانجا ایستاد.
نگاهش کردم. جدیتر از قبل گفتم.
–بفرمایید بشینید آقا.
خیلی آرام به طرف صندلیها رفت.
به طرف در رفتم و باز گذاشتمش و دوباره پشت میزم نشستم و خودم را با کامپیوتر روبرویم مشغول کردم.
–شما من رو یادتون نمیاد؟
با اخم نگاهش کردم.
–چرا، خیلی خوب یادم میاد.
قیافهی مهربانی به خودش گرفت مثل همان موقع که مخ آن دختر را داشت میزد و گفت:
–اون روزا جوون بودم و خیلی اشتباه کردم، ولی مرور زمان آدم رو با تجربه میکنه.
حرفش را بریدم.
–مادرتون خوبن؟
لبخند زد.
–اره خوبه.
پوزخندی زدم.
–خبر داره با کاری که کرد پسرش هنوزم داره مخ دخترارو میزنه؟ هنوزم فکر میکنه ازدواج برای شما زوده؟
از حرفم خوشش نیامد و اخمهایش را درهم کرد.
–چرا تهمت میزنید خانم؟ حرفتون خیلی توهین آمیزه.
بلند شدم و به طرفش رفتم.
–تهمت؟ اون دختری که همین چند وقته پیش سوار ماشین قرمزتون بود کی بود. الان کجاست؟
رنگ صورتش تغییر کرد و با خشم نگاهم کرد. میخواست حرفی بزند ولی من زود از اتاق بیرون آمدم.
همان موقع راستین و آقا رضا با یک جعبه شیرینی وارد شدند.
با دیدن من راستین به اتاق اشاره کرد و پرسید:
–اونجاست؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
بلعمی پرسید:
–شیرینی چیه؟
راستین گفت:
–خباز دیگه نمیاد. آقا رضا سهمش رو خرید.
لبهای بلعمی آویزان شد و گفت:
–آهان به سلامتی.
راستین به طرف اتاق رفت.
آقا رضا جعبه شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:
–میشه این رو بدید خانم ولدی؟
–مبارکه، بله حتما.
لبخند پهنی زد و او هم به اتاق رفت. به آبدار خانه که رفتم پیش خانم ولدی ماندم تا مجبور نشوم به اتاق بروم.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوبیستودوم
خانم ولدی شیرینی را داخل ظرفی چید و با چند پیش دستی به اتاق برد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت:
–آقا گفت بهت بگم بری تو اتاق.
دوباره استرس گرفتم.
–برای چی؟ من که فعلا اونجا کاری ندارم.
ولدی دستش را جلوی دهانش برد و گفت:
–لابد باهات کار داره دیگه، پاشو.
با بیمیلی بلند شدم و پرسیدم:
–رفتی داخل اتاق چیکار میکردن؟
–حسابی گرم حرف زدن بودن. تو چت شده؟ مگه امدن خواستگاریت؟
بیحرف به طرف اتاق راه افتادم.
تقهایی به در زدم و وارد اتاق شدم و فوری پشت میزم نشستم.
راستین گفت:
–خانم مزینی ایشون آقا رامین هستن. قراره با هم یه کاری رو جدای کار خودمون شروع کنیم. من بهشون گفتم که کارهای مقدماتی رو تو میتونی انجام بدی و کمکشون کنی.
در لحظه احساس کردم رنگ از رخم پرید. هراسان گفتم:
–من؟ من نمیتونم.
راستین و آقا رضا متحیر نگاهی به یکدیگر انداختند.
رامین سرش را پایین انداخت و گفت:
–اگه ایشون نمیتونن بچهها هستن انجام میدن، مشکلی نیست.
آقا رضا گفت:
–اگر این کار صد درصد شد من خودم هستم. خانم مزینی کارهای همین شرکت رو انجام بدن بهتره.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–مگه میخواهید یه شرکت دیگه بزنید؟
راستین گفت:
–فقط میخواهیم ثبت کنیم جاش که همینجا میشه. واسه وام گرفتن لازمه، آقا رامین تو بانک آشنا داره، میتونه کارمون رو راه بندازه.
با خشم به رامین نگاه کردم. چرا راستین اینقدر زود به او اعتماد کرده بود.
یک ساعتی با هم صحبت کردند. کمکم متوجه شدم که رامین میخواهد برایشان چکار کند. میخواست از اعتبار رامین و از گردش حسابش استفاده کند و
از بانک درخواست وام کند و خیلی راحت درصد کمی از وام را بردارد و برود. بعد راستین باید وام را به تنهایی پس بدهد.
بعد از رفتن رامین رو به راستین گفتم:
–چرا میخواهید این کار رو انجام بدید؟ این که همش به نفع اونه، اگر نتونی وام رو پس بدی چی؟ شرکت از دست میره که...
راستین گفت:
–ریسکه دیگه، چارهایی نداریم.
آقا رضا گفت:
–البته هنوز بهش اوکی ندادیم. قراره فکر کنیم.
من به رامین ذرهایی اعتماد نداشتم. میدانستم که همچین کسی حتما ریگی به کفشش هست.
رو به آقا رضا گفتم:
–این کار رو نکنید. من مطمئنم سودی تو این کار نیست.
آقا رضا با تعجب پرسید:
–شما از کجا میدونید؟
رو به راستین گفتم:
–حداقل با این آقا کار نکنید.
راستین گفت:
–چطور؟
–قابل اعتماد نیست.
–مگه میشناسیدش؟
از سوالش هول شدم و عجولانه گفتم:
–خب یه ساعته دارم حرفهاش رو گوش میکنم. بعضی حرفهاش متناقضه. بعدشم چرا این کار رو کنید خب همون مناقصه که اون روز حرفش رو میزدید رو چرا شرکت نمیکنید؟
سکوتی حکم فرما شد. آقا رضا با شیرینی داخل بشقابش ور میرفت و راستین هم متحیر نگاهم میکرد.
فکر کنم زیادی در کارهایشان دخالت کرده بودم.
@mahruyan123456
🌹ادواردو آنیلی، ڪسی ڪه با تلاش و راهنمایی او، دوست نزدیکش کنت لوکا گائتانی لاواتلی پسر سلطان شراب ایتالیـا مسلمـان شـــد و جـــالـب اینـڪه سر نوشت شون یه جور بـود و هر دو به طـرز مشڪوڪی بـه شهــادت رسیدنــد.🌹
اینڪه میگن رفیـق خوب اونیه ڪه تو رو یاد خـدا بندازه و موجـب سعادتت توی ایـن دنیـا و آخرت بشـه یعنی همین!👌🏻✨
@mahruyan123456
میانبر به قسمت اول رمان طهورا❤️👇🏻
نویسنده #دلآرا
خوش آمد میگم به اعضای جدید🌹
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
تمام رمان های کانال نیز سنجاق شده😍
بخونید و لذت ببرید👌🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپنجاهوهفت:
تمام اتفاقات زندگیم را زیر و رو می کردم تا بدانم کجا را اشتباه رفتم !!
چه باید می کردم که نکردم ...
هر دختری جای من بود شاید همین کار را برای نجات پدرش انجام میداد .
عقیده ام این بود سال های سال او جوانی اش را پای ما گذاشت و آرامش را از خودش سلب کرد تا خرج زندگی را در بیاورد .
حالا نوبت بچه هایش بود تا جبران کنند ...
جبران موهای سفیدش !
آخ که چقدر دلتنگش شده بودم .
کاش کنارم بود و مثل همیشه آرامم می کرد و بهترین راه حل را پیش رویم می گذاشت .
دلم گریه میخواست .
گریه ای زنانه ، از جنس مادرانه ...
چه کلمه ی غریبی !
چه راحت داشتم مادر میشدم .
دستم را روی شکمم دایره وار چرخاندم و باهاش حرف زدم .
با جنین چند هفته ای که در رحمم جا خوش کرده بود و ثمره ی عشق و نفرت من و سیاوش بود .
لخته ی خونی که هنوز اندازه اش میلی متری بود .
--باهات چیکار کنم ! تو که میدونستی چقدر گرفتارم .
چرا ناخواسته پا به زندگیم گذاشتی .
نیا به این دنیا جای قشنگی نیست .
برای تو اصلا جای خوبی نیست یک بچه ی صیغه ای که مادرش پنهانی ازدواج کرده .
هیچ کس ترو نمی خواد حتی من که مادرتم .
نه من نمیگذارم پا به این دنیا بگذاری .
دلم نمی خواد یکی دیگه مثل خودم سیاه بخت بشه .
منو ببخش .
در همین حین صدای زنگ گوشی ام بلند شد و با دیدن شماره ی خونه گریه ام را قطع کرده و بغضم را قورت دادم و تماس را برقرار کردم : الو سلام مامان .
صدایی خوشحال و خندان در گوشم پیچید .
خوشی که از وقتی پدرم رفته بود دگر از مادر ندیده بودم .
--سلام به روی ماهت عزیز دلم حالت خوبه ؟! دلمون تنگ شده واست .
--ممنونم مامان جون شما خوبی طاها خوبه بابا حالش چطوره !
--همه خوبن دخترم ، اینجا فقط جای تو خالیه .
فرشته ی نجات ما .
کاش اینجا بودی و هزار دور ، دور سرت می گشتم و فدات می شدم .
خدا همه ی در ها رو به روم بسته بود اما غافل از اینکه گشایش به واسطه دخترم انجام میشه .
منو پدرت نمی دونیم چطور ازت تشکر کنیم .
فقط دعای خیرم همیشه پشت سرته .
احمد از وقتی اومده همش سراغ ترو می گیره .
شاخک هایم فعال شده و با شگفتی ازش پرسیدم : بابا کی اومده مامان ؟! چرا بهم نگفتی .
سر خوشانه خندید و گفت : بخدا از بس ذوق داشتیم وقت نکردم بهت بگم .
دو روزه که اومده .
سر از پا نمی شناسم .
انگار دوباره جوون شدم طهورا .
حس میکنم همون دختر شانزده ساله ام که با هزار تا شوق و اشتیاق پا به خونه احمد گذاشتم .
چه چیزی از این بالاتر !
لبخندی به لب خانواده ام آمده بود . مادرم باز هم احساس جوانی می کرد .
مهم نبود به چه قیمتی این آزادی بدست آمده بود .
مهم دلِخوش و خنده های اعضای خانواده ام بود .
اهمیتی نداشت که من بیوه شده بودم و حالا بچه ی من در حال رشد و نمو بود .
تمام اینها فدای سر پدر و مادرم !
از شادی او من هم شاد شدم و گفتم : خدا رو شکر مامان چشمت روشن .
ان شاالله دیگه هیچ وقت از هم دور نشید .
حس کردم بغض در گلویش نشسته با صدای گرفته ای گفت : مدیونت هستم تا آخر عمر .
چرا نگفتی اومدی تهران پول دیه رو دادی ؟
ترس تمام وجودم را پر کرد از اینکه خانم معینی اسم سیاوش را اورده باشد و با اضطراب گفتم : کار داشتم باید خیلی زود برمی گشتم سر کارم .
--نگفتی که چطور جور کردی این پول رو؟!
باز هم دروغ پشت دروغ باید می بافتم و بهش تحویل می دادم .
--وام گرفتم از شرکت و یه آدم خیر به پُستم خورد و نصف بیشترش رو داد .
خدا خیرش بده .
نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : خدا الهی خیرش بده .
دستش درد نکنه . باید یک سر بیام اصفهان ازش تشکر کنم .
--اونا واسه خاطر خدا این کارا می کنن نه واسه تقدیر و تشکر .
مادر خانم معینی رو ندید ؟؟
--نه من ندیدمش فقط پدرت دیدش .
اونم چیزی نگفته فقط گفته دخترت پول دیه رو آورد واسم .
مکثی کرد و ادامه داد : طهورا جان ، حالا که دیگه همه چیز به خیر و خوشی تموم شده دیگه بیا .
اون زمان مجبور بودم به این دوری رضایت بدم اما حالا نه .
--چشم میام فقط تا آخر این ماه باید بازم صبر کنید تا قراردادم تموم بشه .
--مراقب خودت باش مادر ، من دیگه باید برم مشتری اومده واسه لباسش رو تحویل بگیره .
--باشه سلام برسونید خداحافظ .
--خدانگهدار عزیزم .
گوشی را قطع کرده و به طرفی پرتش کردم .
سرم را روی دسته ی راحتی گذاشتم و به فکر فرو رفتم .
باز هم غم ها و شادی ها به هم آمیخته شده بود و از طرفی دلم غنج میرفت برای آمدن پدر .
از سویی دیگر خاطرم را ناراحت می کرد این مهمان ناخواسته .
عقلم به جایی قد نمی داد .
میان دو راهی گیر افتاده بودم
چه کاری درست بود و چه کاری غلط !!
حسی گنگ و نامفهوم به این بچه داشتم .
با خود می گفتم 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--چرا میخوای حق زندگی رو از یه طفل معصوم بگیری .
اونم یه موجود زنده است که خدا داره بهش حق حیات رو میده .
از طرفی دلم نمی خواست کسی وجودش خبر دار شود .
و رسوایی ام در شهر میان دوست و آشنا غریبه و فامیل بپیچد و سر خانواده ام را زیر نَنگ ببرم .
درست بود که حلال و شرعی بود .
اما کاری کرده بودم که عُرف نمی پسندید .
درِ دَهان مَردم را چگونه می بستم .
همه اینها را که به کنار بگذارم اخلاق سیاوش را چه !!!
نه من آدم این زندگی نیستم و نخواهم بود ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃