🕊🕊
#حاجحسینیکتا
بچـہهادعاکنیدنمیرید!!
وسعےکنیـدنمیرید.
تمامتلاشـتونروکنیدکہنمیرید.
بچہبسیـجے،بایـدمثـل
ارباببـےکفـنش" #شہـید" بشہ.
@mahruyan123456
۲۵ آبان ۱۳۹۹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوبیستویکم
درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد.
بلعمی برگشت.
–چی شد؟
–هیچی، همون کمرم.
–نکنه دیسک کمر داری؟
به طرف در راه افتادم.
–نهبابا، توام،
با دیدن شخصی که روی صندلی در سالن نشسته بود خشکم زد.
همانجا جلوی در ایستادم و مبهوت نگاهش کردم. او سرش پایین بود و با گوشیاش ور میرفت.
آرام، عقب، عقب رفتم.
بلعمی دنبالم آمد و پرسید:
–چت شد؟
–هیچی، تو برو اونجا، بهش یه چایی چیزی بده سرش رو گرم کن تا آقای چگینی بیاد. در رو هم ببند.
بلعمی با حیرت گفت:
–میخوای بگم پاشه بره؟
–نه، تو برو، من زنگ بزنم به آقای چگینی ببینم کجاست.
فوری پشت میز راستین رفتم و گوشی را برداشتم و شماره راستین را گرفتم.
راستین با اولین بوق جواب داد.
–بله.
–الو.
–جانم خانم مزینی.
آخر مگر الان وقت گفتن این کلمهی لعنتی است. خودم را روی صندلی رها کردم.
–سلام.
–سلام. چیزی شده زنگ زدی؟
–نه، فقط یکی امده باهاتون کار داره.
–عه، رامین امد؟ ما تو راهیم. چند دقیقه دیگه اونجاییم. گوشی رو بده رامین.
–اینجا نیست. تو راهرو نشسته.
–مگه نگفتم بیارش ازش...
–بله یادمه گفتید، اونجا بلعمی داره ازش پذیرایی میکنه.
مکثی کرد و گفت:
–چند دقیقه دیگه میرسیم.
–ببخشید از مشتریها هستن؟
–نه، این رو خبازی معرفی کرد چند بارم باهاش تلفنی صحبت کردم. بچهی خوبیه، یه کاری پیشنهاد داد که قراره با هم انجام بدیم.
بدون فکر گفتم:
–یعنی کاری غیر از نصب و فروش دوربین مدار بسته؟
–آره، چطور مگه؟
–هیچی، فقط میگم خب آخه شناختی که ازش ندارید.
–مشکلی نیست. حالا قراره امروز با هم صحبت کنیم تا بیشتر توضیح بده.
–آهان. باشه پس فعلا.
به خاطر استرسی که داشتم مدام پایم را تکان میدادم. اگر رامین جلوی راستین حرفی بزند چه؟ نمیخواستم کسی چیزی از گذشتهام بداند.
کمی فکر کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که تا راستین نیامده با رامین روبرو شوم بهتر است. شاید جلوی آنها حرفی بزند که باعث خجالتم شود. گوشی را برداشتم و به بلعمی گفتم:
–بلعمی جان، زنگ زدم آقای چگینی گفت مهمونش بیاد تو اتاق خودشم الان میرسه.
راهنماییش کن بیاد اینجا منتظر بمونه.
چند دقیقه بعد تقهایی به در خورد و رامین وارد شد.
بلند شدم و همانطور که به طرف میزم میرفتم سلام کوتاهی کردم و خیلی جدی به طرف صندلیها اشاره کردم و گفتم:
–بفرمایید بشینید الان آقای چگینی تشریف میارن.
با دیدنم همانجا جلوی در ایستاد. بی اعتنا پنجرهی اتاق را باز کردم.
او آرام در اتاق را بست و همانجا ایستاد.
نگاهش کردم. جدیتر از قبل گفتم.
–بفرمایید بشینید آقا.
خیلی آرام به طرف صندلیها رفت.
به طرف در رفتم و باز گذاشتمش و دوباره پشت میزم نشستم و خودم را با کامپیوتر روبرویم مشغول کردم.
–شما من رو یادتون نمیاد؟
با اخم نگاهش کردم.
–چرا، خیلی خوب یادم میاد.
قیافهی مهربانی به خودش گرفت مثل همان موقع که مخ آن دختر را داشت میزد و گفت:
–اون روزا جوون بودم و خیلی اشتباه کردم، ولی مرور زمان آدم رو با تجربه میکنه.
حرفش را بریدم.
–مادرتون خوبن؟
لبخند زد.
–اره خوبه.
پوزخندی زدم.
–خبر داره با کاری که کرد پسرش هنوزم داره مخ دخترارو میزنه؟ هنوزم فکر میکنه ازدواج برای شما زوده؟
از حرفم خوشش نیامد و اخمهایش را درهم کرد.
–چرا تهمت میزنید خانم؟ حرفتون خیلی توهین آمیزه.
بلند شدم و به طرفش رفتم.
–تهمت؟ اون دختری که همین چند وقته پیش سوار ماشین قرمزتون بود کی بود. الان کجاست؟
رنگ صورتش تغییر کرد و با خشم نگاهم کرد. میخواست حرفی بزند ولی من زود از اتاق بیرون آمدم.
همان موقع راستین و آقا رضا با یک جعبه شیرینی وارد شدند.
با دیدن من راستین به اتاق اشاره کرد و پرسید:
–اونجاست؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
بلعمی پرسید:
–شیرینی چیه؟
راستین گفت:
–خباز دیگه نمیاد. آقا رضا سهمش رو خرید.
لبهای بلعمی آویزان شد و گفت:
–آهان به سلامتی.
راستین به طرف اتاق رفت.
آقا رضا جعبه شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:
–میشه این رو بدید خانم ولدی؟
–مبارکه، بله حتما.
لبخند پهنی زد و او هم به اتاق رفت. به آبدار خانه که رفتم پیش خانم ولدی ماندم تا مجبور نشوم به اتاق بروم.
@mahruyan123456
۲۵ آبان ۱۳۹۹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوبیستودوم
خانم ولدی شیرینی را داخل ظرفی چید و با چند پیش دستی به اتاق برد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت:
–آقا گفت بهت بگم بری تو اتاق.
دوباره استرس گرفتم.
–برای چی؟ من که فعلا اونجا کاری ندارم.
ولدی دستش را جلوی دهانش برد و گفت:
–لابد باهات کار داره دیگه، پاشو.
با بیمیلی بلند شدم و پرسیدم:
–رفتی داخل اتاق چیکار میکردن؟
–حسابی گرم حرف زدن بودن. تو چت شده؟ مگه امدن خواستگاریت؟
بیحرف به طرف اتاق راه افتادم.
تقهایی به در زدم و وارد اتاق شدم و فوری پشت میزم نشستم.
راستین گفت:
–خانم مزینی ایشون آقا رامین هستن. قراره با هم یه کاری رو جدای کار خودمون شروع کنیم. من بهشون گفتم که کارهای مقدماتی رو تو میتونی انجام بدی و کمکشون کنی.
در لحظه احساس کردم رنگ از رخم پرید. هراسان گفتم:
–من؟ من نمیتونم.
راستین و آقا رضا متحیر نگاهی به یکدیگر انداختند.
رامین سرش را پایین انداخت و گفت:
–اگه ایشون نمیتونن بچهها هستن انجام میدن، مشکلی نیست.
آقا رضا گفت:
–اگر این کار صد درصد شد من خودم هستم. خانم مزینی کارهای همین شرکت رو انجام بدن بهتره.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–مگه میخواهید یه شرکت دیگه بزنید؟
راستین گفت:
–فقط میخواهیم ثبت کنیم جاش که همینجا میشه. واسه وام گرفتن لازمه، آقا رامین تو بانک آشنا داره، میتونه کارمون رو راه بندازه.
با خشم به رامین نگاه کردم. چرا راستین اینقدر زود به او اعتماد کرده بود.
یک ساعتی با هم صحبت کردند. کمکم متوجه شدم که رامین میخواهد برایشان چکار کند. میخواست از اعتبار رامین و از گردش حسابش استفاده کند و
از بانک درخواست وام کند و خیلی راحت درصد کمی از وام را بردارد و برود. بعد راستین باید وام را به تنهایی پس بدهد.
بعد از رفتن رامین رو به راستین گفتم:
–چرا میخواهید این کار رو انجام بدید؟ این که همش به نفع اونه، اگر نتونی وام رو پس بدی چی؟ شرکت از دست میره که...
راستین گفت:
–ریسکه دیگه، چارهایی نداریم.
آقا رضا گفت:
–البته هنوز بهش اوکی ندادیم. قراره فکر کنیم.
من به رامین ذرهایی اعتماد نداشتم. میدانستم که همچین کسی حتما ریگی به کفشش هست.
رو به آقا رضا گفتم:
–این کار رو نکنید. من مطمئنم سودی تو این کار نیست.
آقا رضا با تعجب پرسید:
–شما از کجا میدونید؟
رو به راستین گفتم:
–حداقل با این آقا کار نکنید.
راستین گفت:
–چطور؟
–قابل اعتماد نیست.
–مگه میشناسیدش؟
از سوالش هول شدم و عجولانه گفتم:
–خب یه ساعته دارم حرفهاش رو گوش میکنم. بعضی حرفهاش متناقضه. بعدشم چرا این کار رو کنید خب همون مناقصه که اون روز حرفش رو میزدید رو چرا شرکت نمیکنید؟
سکوتی حکم فرما شد. آقا رضا با شیرینی داخل بشقابش ور میرفت و راستین هم متحیر نگاهم میکرد.
فکر کنم زیادی در کارهایشان دخالت کرده بودم.
@mahruyan123456
۲۵ آبان ۱۳۹۹
۲۵ آبان ۱۳۹۹
۲۵ آبان ۱۳۹۹
🌹ادواردو آنیلی، ڪسی ڪه با تلاش و راهنمایی او، دوست نزدیکش کنت لوکا گائتانی لاواتلی پسر سلطان شراب ایتالیـا مسلمـان شـــد و جـــالـب اینـڪه سر نوشت شون یه جور بـود و هر دو به طـرز مشڪوڪی بـه شهــادت رسیدنــد.🌹
اینڪه میگن رفیـق خوب اونیه ڪه تو رو یاد خـدا بندازه و موجـب سعادتت توی ایـن دنیـا و آخرت بشـه یعنی همین!👌🏻✨
@mahruyan123456
۲۵ آبان ۱۳۹۹
میانبر به قسمت اول رمان طهورا❤️👇🏻
نویسنده #دلآرا
خوش آمد میگم به اعضای جدید🌹
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
تمام رمان های کانال نیز سنجاق شده😍
بخونید و لذت ببرید👌🏻
۲۵ آبان ۱۳۹۹
۲۵ آبان ۱۳۹۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپنجاهوهفت:
تمام اتفاقات زندگیم را زیر و رو می کردم تا بدانم کجا را اشتباه رفتم !!
چه باید می کردم که نکردم ...
هر دختری جای من بود شاید همین کار را برای نجات پدرش انجام میداد .
عقیده ام این بود سال های سال او جوانی اش را پای ما گذاشت و آرامش را از خودش سلب کرد تا خرج زندگی را در بیاورد .
حالا نوبت بچه هایش بود تا جبران کنند ...
جبران موهای سفیدش !
آخ که چقدر دلتنگش شده بودم .
کاش کنارم بود و مثل همیشه آرامم می کرد و بهترین راه حل را پیش رویم می گذاشت .
دلم گریه میخواست .
گریه ای زنانه ، از جنس مادرانه ...
چه کلمه ی غریبی !
چه راحت داشتم مادر میشدم .
دستم را روی شکمم دایره وار چرخاندم و باهاش حرف زدم .
با جنین چند هفته ای که در رحمم جا خوش کرده بود و ثمره ی عشق و نفرت من و سیاوش بود .
لخته ی خونی که هنوز اندازه اش میلی متری بود .
--باهات چیکار کنم ! تو که میدونستی چقدر گرفتارم .
چرا ناخواسته پا به زندگیم گذاشتی .
نیا به این دنیا جای قشنگی نیست .
برای تو اصلا جای خوبی نیست یک بچه ی صیغه ای که مادرش پنهانی ازدواج کرده .
هیچ کس ترو نمی خواد حتی من که مادرتم .
نه من نمیگذارم پا به این دنیا بگذاری .
دلم نمی خواد یکی دیگه مثل خودم سیاه بخت بشه .
منو ببخش .
در همین حین صدای زنگ گوشی ام بلند شد و با دیدن شماره ی خونه گریه ام را قطع کرده و بغضم را قورت دادم و تماس را برقرار کردم : الو سلام مامان .
صدایی خوشحال و خندان در گوشم پیچید .
خوشی که از وقتی پدرم رفته بود دگر از مادر ندیده بودم .
--سلام به روی ماهت عزیز دلم حالت خوبه ؟! دلمون تنگ شده واست .
--ممنونم مامان جون شما خوبی طاها خوبه بابا حالش چطوره !
--همه خوبن دخترم ، اینجا فقط جای تو خالیه .
فرشته ی نجات ما .
کاش اینجا بودی و هزار دور ، دور سرت می گشتم و فدات می شدم .
خدا همه ی در ها رو به روم بسته بود اما غافل از اینکه گشایش به واسطه دخترم انجام میشه .
منو پدرت نمی دونیم چطور ازت تشکر کنیم .
فقط دعای خیرم همیشه پشت سرته .
احمد از وقتی اومده همش سراغ ترو می گیره .
شاخک هایم فعال شده و با شگفتی ازش پرسیدم : بابا کی اومده مامان ؟! چرا بهم نگفتی .
سر خوشانه خندید و گفت : بخدا از بس ذوق داشتیم وقت نکردم بهت بگم .
دو روزه که اومده .
سر از پا نمی شناسم .
انگار دوباره جوون شدم طهورا .
حس میکنم همون دختر شانزده ساله ام که با هزار تا شوق و اشتیاق پا به خونه احمد گذاشتم .
چه چیزی از این بالاتر !
لبخندی به لب خانواده ام آمده بود . مادرم باز هم احساس جوانی می کرد .
مهم نبود به چه قیمتی این آزادی بدست آمده بود .
مهم دلِخوش و خنده های اعضای خانواده ام بود .
اهمیتی نداشت که من بیوه شده بودم و حالا بچه ی من در حال رشد و نمو بود .
تمام اینها فدای سر پدر و مادرم !
از شادی او من هم شاد شدم و گفتم : خدا رو شکر مامان چشمت روشن .
ان شاالله دیگه هیچ وقت از هم دور نشید .
حس کردم بغض در گلویش نشسته با صدای گرفته ای گفت : مدیونت هستم تا آخر عمر .
چرا نگفتی اومدی تهران پول دیه رو دادی ؟
ترس تمام وجودم را پر کرد از اینکه خانم معینی اسم سیاوش را اورده باشد و با اضطراب گفتم : کار داشتم باید خیلی زود برمی گشتم سر کارم .
--نگفتی که چطور جور کردی این پول رو؟!
باز هم دروغ پشت دروغ باید می بافتم و بهش تحویل می دادم .
--وام گرفتم از شرکت و یه آدم خیر به پُستم خورد و نصف بیشترش رو داد .
خدا خیرش بده .
نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : خدا الهی خیرش بده .
دستش درد نکنه . باید یک سر بیام اصفهان ازش تشکر کنم .
--اونا واسه خاطر خدا این کارا می کنن نه واسه تقدیر و تشکر .
مادر خانم معینی رو ندید ؟؟
--نه من ندیدمش فقط پدرت دیدش .
اونم چیزی نگفته فقط گفته دخترت پول دیه رو آورد واسم .
مکثی کرد و ادامه داد : طهورا جان ، حالا که دیگه همه چیز به خیر و خوشی تموم شده دیگه بیا .
اون زمان مجبور بودم به این دوری رضایت بدم اما حالا نه .
--چشم میام فقط تا آخر این ماه باید بازم صبر کنید تا قراردادم تموم بشه .
--مراقب خودت باش مادر ، من دیگه باید برم مشتری اومده واسه لباسش رو تحویل بگیره .
--باشه سلام برسونید خداحافظ .
--خدانگهدار عزیزم .
گوشی را قطع کرده و به طرفی پرتش کردم .
سرم را روی دسته ی راحتی گذاشتم و به فکر فرو رفتم .
باز هم غم ها و شادی ها به هم آمیخته شده بود و از طرفی دلم غنج میرفت برای آمدن پدر .
از سویی دیگر خاطرم را ناراحت می کرد این مهمان ناخواسته .
عقلم به جایی قد نمی داد .
میان دو راهی گیر افتاده بودم
چه کاری درست بود و چه کاری غلط !!
حسی گنگ و نامفهوم به این بچه داشتم .
با خود می گفتم 👇🏻👇🏻👇🏻
۲۵ آبان ۱۳۹۹
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--چرا میخوای حق زندگی رو از یه طفل معصوم بگیری .
اونم یه موجود زنده است که خدا داره بهش حق حیات رو میده .
از طرفی دلم نمی خواست کسی وجودش خبر دار شود .
و رسوایی ام در شهر میان دوست و آشنا غریبه و فامیل بپیچد و سر خانواده ام را زیر نَنگ ببرم .
درست بود که حلال و شرعی بود .
اما کاری کرده بودم که عُرف نمی پسندید .
درِ دَهان مَردم را چگونه می بستم .
همه اینها را که به کنار بگذارم اخلاق سیاوش را چه !!!
نه من آدم این زندگی نیستم و نخواهم بود ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
۲۵ آبان ۱۳۹۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپنجاهوهشت:
باز هم کنجکاو شدم برای خواندن ادامه داستان زندگی خانجون .
هر چند که غم انگیز بود اما چیزی در متنش نهفته بود که مرا به خودش جذب می کرد .
روی تخت طاق باز دراز کشیدم و دفتر را ورق زدم ...
( کتایون )
مدت زیادی از ازدواجشان نگذشته بود حدودا شش ماه بود که حرف هایی از دور و نزدیک می شنیدم .
حرف هایی که ناراحت کننده بود اما دل شکسته ام کمی آرام می گرفت .
اتابک نوه می خواست و هر روز فشارش را بر کمال الدین زیاد می کرد و بر روی خواسته اش پا فشاری می کرد .
با اینکه هنوز یک سال نشده بود اما او وارث می خواست !!
و افسانه هنوز نتوانسته بود لبخند را مهمان لب های خان کند .
و زمزمه ی اینکه او ناقص است و توانایی بچه دار شدن را ندارد در عمارت میان کوچک و بزرگ پیچیده شده بود .
به یاد نداشتم که از ناراحتی دیگران خوش حال شده باشم اما افسانه موضوعش فرق داشت .
بد جور تحقیرم کرد و عشقم را از چنگم در آورد .
یک سالی همین روند ادامه داشت و تمام دکتر های حاذق را می آوردند تا بتوانند مشکل را بر طرف کنند .
شده بودم مسوول خوراندن جوشانده ها به افسانه .
با این که از درون در حال انفجار بودم اما مجبور به انجام این کار بودم .
اوایل هر چه می بردم را نمی خورد اما زمان که می گذشت کمی نرم تر میشد و جرعه ای از جوشانده ی گیاهی می خورد .
کمال الدین هم که اصلا پیدایش نبود .
شب ها تا دیر وقت به خانه نمی آمد .
و خیلی کم از دور یکدیگر را می دیدیم .
او دیگر برایم حکم یک میوه ی ممنوعه را داشت بایستی هر طور شده بود از او دل می کندم .
یک روز تو همین روزها بود که رفته بودم اتاقشون رو جمع و جور کنم و مادرش اومده بود .
خودم رو سر گرم تمیز کردن نشون میدادم اما تمام وجودم گوش شده بود تا کلمه به کلمه ی حرف های افسانه را با مادرش بشنوم .
باورم نمیشد که همان زن مغرور که گویی از دماغ فیل افتاده بود حالا اینطور عاجزانه داشت با مادرش درد و دل می کرد و زار می زد .
صدایش را می شنیدم که می گفت : مامان دیگه نمیتونم چیکار کنم .
خسته ام کرده کمال الدین .
اصلا انگار چشمش من رو نمی بینه .
هر چی به خودم می رسم آرایش می کنم لباس نو نوار تن میکنم نمی بینه و توجهی نداره .
تو این یکساله هیچ حرف خوشی ازش نشنیدم و محبتی بهم نکرده .
مثل یه تیکه سنگ می شینه گوشه ی خونه اگر که خونه باشه .
روزها اصلا نیست فقط شبا دیر وقت میاد .
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: دلم می خواد بمیرم مادر ، جای خوابش رو سَوا میکنه .
دلش با من نیست .
دیگه نمی دونم چه کاری کنم بلکه یکمی باهام خوب بشه .
مادرش آهی کشید و دستش روی دستش گذاشت و دلداریش داد و گفت : درست میشه دخترم .
شوهرت یکم مغرور هست .
اما با محبت درست میشه .
مردها دلشون فقط محبت می خواد .
باز هم قبلا بهت گفتم نگذار این دخترای جوون نوکر و کلفت واسش چایی چیزی بیارن .
بالاخره اونم مرد هست و دلش هوس میکنه .
خودت همه ی کاراش رو انجام بده .
نیم نگاهی از سر تنفر بهم انداخت و ادامه داد : همین دختره رو نگذار بیاد .
اینم بر و رو داره خب اونم شاید هوایی بشه .
افسانه حرصی شد و گفت : خب میگی چیکار کنم آخه !
دستور عمو جون هست .
کسی نمیتونه روی حرفش حرفی بزنه .
اون گفته که باید کتایون بیاد اینجا و این دارو و دوا ها رو به خورد من بده .
--دختر مگه زبون نداری بهش با زبون خوش بگو عمو از پس کارای خودم بر میام .
چُلاغ که نیستم . لازم نیست کسی بیاد .
منم با پدرت صحبت می کنم که بهش بگه .
بالاخره مردها حرف همدیگرو بهتر می فهمن .
توام خودت رو ناراحت نکن قیافه ات رو از ریخت می ندازی .
غم هات رو بریز دور وقتی شوهرت میاد .
مثل پروانه دورش بچرخ .
نگاهی از سر خشم هر دو شون به من انداختند و افسانه چشمای وزغیش رو گشاد تر کرد و گفت : آهای دختر ، اگه بفهمم یکی از این حرف ها از این در رفته بیرون زنده ات نمی گذارم .
این چیزایی که شنیدی رو همین جا فراموش میکنی .
با اکراه سری تکون دادم و مطیع و سر به زیر گفتم : خیالتون راحت خانم .
من نه چیزی شنیدم و نه چیزی میگم .
پشت چشمی نازک کرد و دستی در هوا تکون داد و گفت : خیلی خب به کارت برس .
بقیه ی حرف هاشون دیگه واسم مهم نبود .چون راجب کمال الدین نبود .
شاید واسه اولین بار بود که به اندازه پر کاهی دلم برای افسانه سوخت .
چه چیزی از این بدتر که مَردش بهش علاقه ای نداشته باشه و بود و نبودش فرقی نکنه .
هر چقدر هم خودش رو به آب و آتیش بزنه اون دلش باهاش صاف نمیشه و نمیتونه دوستش داشته باشه .
درست همانند مادرم که هنوز هم بعد از سالیان سال از پدرم دل خوشی ندارد مجبوری تحملش می کند .
افسوس و صد افسوس ...
کمال الدین حقش نبود این زندگی 👇🏻👇🏻
۲۵ آبان ۱۳۹۹
👆🏻👆🏻ادامه
--یه آشیانه ی سرد و بی روح .
زندگی خالی از مهر و مهربانی !
او لایق بهترین ها بود .
آخ که جبر زمانه بد جور با ما دو تا تا کرد و ما را از هم جدا کرد .
پدر خود خواهش به خاطر حفظ منافع و بدست آوردن املاک برادرش چون می دانست تمام این اموال به افسانه می رسد این کار را کرد .
وگرنه او اصلا دل خوشی از زن برادر و برادر زاده اش نداشت .
و واقعا که هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیرد حکایت این خان متکبر و زور گو بود .
خون رعیت هایش را به شیشه کرده بود و خودش با خیال راحت به خوش گذرانی هایش می پرداخت .
کی حق مظلوم را از ظالم می گیرد .
باز هم پاهای برهنه ی محمود پسرک هشت ساله ای پدرش را از دست داده بود جلوی چشمانم نقش بست .
همان بچه ای که پدرش سر زمین همین ارباب کار کرد و با تراکتور همین به ته دره رفت و مُرد .
و حالا هیچ مسوولیتی در قبال یک بچه و یک زن بیوه ندارد ...
خدایا چرا سکوت کرده ای ! می دانم که می بینی اما دیگر صبر ما فقیر بیچاره ها لبریز شده .
تا کی باید زیر دست اینان باشیم .
ادامه دارد...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
۲۵ آبان ۱۳۹۹