🌹ادواردو آنیلی، ڪسی ڪه با تلاش و راهنمایی او، دوست نزدیکش کنت لوکا گائتانی لاواتلی پسر سلطان شراب ایتالیـا مسلمـان شـــد و جـــالـب اینـڪه سر نوشت شون یه جور بـود و هر دو به طـرز مشڪوڪی بـه شهــادت رسیدنــد.🌹
اینڪه میگن رفیـق خوب اونیه ڪه تو رو یاد خـدا بندازه و موجـب سعادتت توی ایـن دنیـا و آخرت بشـه یعنی همین!👌🏻✨
@mahruyan123456
میانبر به قسمت اول رمان طهورا❤️👇🏻
نویسنده #دلآرا
خوش آمد میگم به اعضای جدید🌹
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
تمام رمان های کانال نیز سنجاق شده😍
بخونید و لذت ببرید👌🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپنجاهوهفت:
تمام اتفاقات زندگیم را زیر و رو می کردم تا بدانم کجا را اشتباه رفتم !!
چه باید می کردم که نکردم ...
هر دختری جای من بود شاید همین کار را برای نجات پدرش انجام میداد .
عقیده ام این بود سال های سال او جوانی اش را پای ما گذاشت و آرامش را از خودش سلب کرد تا خرج زندگی را در بیاورد .
حالا نوبت بچه هایش بود تا جبران کنند ...
جبران موهای سفیدش !
آخ که چقدر دلتنگش شده بودم .
کاش کنارم بود و مثل همیشه آرامم می کرد و بهترین راه حل را پیش رویم می گذاشت .
دلم گریه میخواست .
گریه ای زنانه ، از جنس مادرانه ...
چه کلمه ی غریبی !
چه راحت داشتم مادر میشدم .
دستم را روی شکمم دایره وار چرخاندم و باهاش حرف زدم .
با جنین چند هفته ای که در رحمم جا خوش کرده بود و ثمره ی عشق و نفرت من و سیاوش بود .
لخته ی خونی که هنوز اندازه اش میلی متری بود .
--باهات چیکار کنم ! تو که میدونستی چقدر گرفتارم .
چرا ناخواسته پا به زندگیم گذاشتی .
نیا به این دنیا جای قشنگی نیست .
برای تو اصلا جای خوبی نیست یک بچه ی صیغه ای که مادرش پنهانی ازدواج کرده .
هیچ کس ترو نمی خواد حتی من که مادرتم .
نه من نمیگذارم پا به این دنیا بگذاری .
دلم نمی خواد یکی دیگه مثل خودم سیاه بخت بشه .
منو ببخش .
در همین حین صدای زنگ گوشی ام بلند شد و با دیدن شماره ی خونه گریه ام را قطع کرده و بغضم را قورت دادم و تماس را برقرار کردم : الو سلام مامان .
صدایی خوشحال و خندان در گوشم پیچید .
خوشی که از وقتی پدرم رفته بود دگر از مادر ندیده بودم .
--سلام به روی ماهت عزیز دلم حالت خوبه ؟! دلمون تنگ شده واست .
--ممنونم مامان جون شما خوبی طاها خوبه بابا حالش چطوره !
--همه خوبن دخترم ، اینجا فقط جای تو خالیه .
فرشته ی نجات ما .
کاش اینجا بودی و هزار دور ، دور سرت می گشتم و فدات می شدم .
خدا همه ی در ها رو به روم بسته بود اما غافل از اینکه گشایش به واسطه دخترم انجام میشه .
منو پدرت نمی دونیم چطور ازت تشکر کنیم .
فقط دعای خیرم همیشه پشت سرته .
احمد از وقتی اومده همش سراغ ترو می گیره .
شاخک هایم فعال شده و با شگفتی ازش پرسیدم : بابا کی اومده مامان ؟! چرا بهم نگفتی .
سر خوشانه خندید و گفت : بخدا از بس ذوق داشتیم وقت نکردم بهت بگم .
دو روزه که اومده .
سر از پا نمی شناسم .
انگار دوباره جوون شدم طهورا .
حس میکنم همون دختر شانزده ساله ام که با هزار تا شوق و اشتیاق پا به خونه احمد گذاشتم .
چه چیزی از این بالاتر !
لبخندی به لب خانواده ام آمده بود . مادرم باز هم احساس جوانی می کرد .
مهم نبود به چه قیمتی این آزادی بدست آمده بود .
مهم دلِخوش و خنده های اعضای خانواده ام بود .
اهمیتی نداشت که من بیوه شده بودم و حالا بچه ی من در حال رشد و نمو بود .
تمام اینها فدای سر پدر و مادرم !
از شادی او من هم شاد شدم و گفتم : خدا رو شکر مامان چشمت روشن .
ان شاالله دیگه هیچ وقت از هم دور نشید .
حس کردم بغض در گلویش نشسته با صدای گرفته ای گفت : مدیونت هستم تا آخر عمر .
چرا نگفتی اومدی تهران پول دیه رو دادی ؟
ترس تمام وجودم را پر کرد از اینکه خانم معینی اسم سیاوش را اورده باشد و با اضطراب گفتم : کار داشتم باید خیلی زود برمی گشتم سر کارم .
--نگفتی که چطور جور کردی این پول رو؟!
باز هم دروغ پشت دروغ باید می بافتم و بهش تحویل می دادم .
--وام گرفتم از شرکت و یه آدم خیر به پُستم خورد و نصف بیشترش رو داد .
خدا خیرش بده .
نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : خدا الهی خیرش بده .
دستش درد نکنه . باید یک سر بیام اصفهان ازش تشکر کنم .
--اونا واسه خاطر خدا این کارا می کنن نه واسه تقدیر و تشکر .
مادر خانم معینی رو ندید ؟؟
--نه من ندیدمش فقط پدرت دیدش .
اونم چیزی نگفته فقط گفته دخترت پول دیه رو آورد واسم .
مکثی کرد و ادامه داد : طهورا جان ، حالا که دیگه همه چیز به خیر و خوشی تموم شده دیگه بیا .
اون زمان مجبور بودم به این دوری رضایت بدم اما حالا نه .
--چشم میام فقط تا آخر این ماه باید بازم صبر کنید تا قراردادم تموم بشه .
--مراقب خودت باش مادر ، من دیگه باید برم مشتری اومده واسه لباسش رو تحویل بگیره .
--باشه سلام برسونید خداحافظ .
--خدانگهدار عزیزم .
گوشی را قطع کرده و به طرفی پرتش کردم .
سرم را روی دسته ی راحتی گذاشتم و به فکر فرو رفتم .
باز هم غم ها و شادی ها به هم آمیخته شده بود و از طرفی دلم غنج میرفت برای آمدن پدر .
از سویی دیگر خاطرم را ناراحت می کرد این مهمان ناخواسته .
عقلم به جایی قد نمی داد .
میان دو راهی گیر افتاده بودم
چه کاری درست بود و چه کاری غلط !!
حسی گنگ و نامفهوم به این بچه داشتم .
با خود می گفتم 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--چرا میخوای حق زندگی رو از یه طفل معصوم بگیری .
اونم یه موجود زنده است که خدا داره بهش حق حیات رو میده .
از طرفی دلم نمی خواست کسی وجودش خبر دار شود .
و رسوایی ام در شهر میان دوست و آشنا غریبه و فامیل بپیچد و سر خانواده ام را زیر نَنگ ببرم .
درست بود که حلال و شرعی بود .
اما کاری کرده بودم که عُرف نمی پسندید .
درِ دَهان مَردم را چگونه می بستم .
همه اینها را که به کنار بگذارم اخلاق سیاوش را چه !!!
نه من آدم این زندگی نیستم و نخواهم بود ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپنجاهوهشت:
باز هم کنجکاو شدم برای خواندن ادامه داستان زندگی خانجون .
هر چند که غم انگیز بود اما چیزی در متنش نهفته بود که مرا به خودش جذب می کرد .
روی تخت طاق باز دراز کشیدم و دفتر را ورق زدم ...
( کتایون )
مدت زیادی از ازدواجشان نگذشته بود حدودا شش ماه بود که حرف هایی از دور و نزدیک می شنیدم .
حرف هایی که ناراحت کننده بود اما دل شکسته ام کمی آرام می گرفت .
اتابک نوه می خواست و هر روز فشارش را بر کمال الدین زیاد می کرد و بر روی خواسته اش پا فشاری می کرد .
با اینکه هنوز یک سال نشده بود اما او وارث می خواست !!
و افسانه هنوز نتوانسته بود لبخند را مهمان لب های خان کند .
و زمزمه ی اینکه او ناقص است و توانایی بچه دار شدن را ندارد در عمارت میان کوچک و بزرگ پیچیده شده بود .
به یاد نداشتم که از ناراحتی دیگران خوش حال شده باشم اما افسانه موضوعش فرق داشت .
بد جور تحقیرم کرد و عشقم را از چنگم در آورد .
یک سالی همین روند ادامه داشت و تمام دکتر های حاذق را می آوردند تا بتوانند مشکل را بر طرف کنند .
شده بودم مسوول خوراندن جوشانده ها به افسانه .
با این که از درون در حال انفجار بودم اما مجبور به انجام این کار بودم .
اوایل هر چه می بردم را نمی خورد اما زمان که می گذشت کمی نرم تر میشد و جرعه ای از جوشانده ی گیاهی می خورد .
کمال الدین هم که اصلا پیدایش نبود .
شب ها تا دیر وقت به خانه نمی آمد .
و خیلی کم از دور یکدیگر را می دیدیم .
او دیگر برایم حکم یک میوه ی ممنوعه را داشت بایستی هر طور شده بود از او دل می کندم .
یک روز تو همین روزها بود که رفته بودم اتاقشون رو جمع و جور کنم و مادرش اومده بود .
خودم رو سر گرم تمیز کردن نشون میدادم اما تمام وجودم گوش شده بود تا کلمه به کلمه ی حرف های افسانه را با مادرش بشنوم .
باورم نمیشد که همان زن مغرور که گویی از دماغ فیل افتاده بود حالا اینطور عاجزانه داشت با مادرش درد و دل می کرد و زار می زد .
صدایش را می شنیدم که می گفت : مامان دیگه نمیتونم چیکار کنم .
خسته ام کرده کمال الدین .
اصلا انگار چشمش من رو نمی بینه .
هر چی به خودم می رسم آرایش می کنم لباس نو نوار تن میکنم نمی بینه و توجهی نداره .
تو این یکساله هیچ حرف خوشی ازش نشنیدم و محبتی بهم نکرده .
مثل یه تیکه سنگ می شینه گوشه ی خونه اگر که خونه باشه .
روزها اصلا نیست فقط شبا دیر وقت میاد .
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: دلم می خواد بمیرم مادر ، جای خوابش رو سَوا میکنه .
دلش با من نیست .
دیگه نمی دونم چه کاری کنم بلکه یکمی باهام خوب بشه .
مادرش آهی کشید و دستش روی دستش گذاشت و دلداریش داد و گفت : درست میشه دخترم .
شوهرت یکم مغرور هست .
اما با محبت درست میشه .
مردها دلشون فقط محبت می خواد .
باز هم قبلا بهت گفتم نگذار این دخترای جوون نوکر و کلفت واسش چایی چیزی بیارن .
بالاخره اونم مرد هست و دلش هوس میکنه .
خودت همه ی کاراش رو انجام بده .
نیم نگاهی از سر تنفر بهم انداخت و ادامه داد : همین دختره رو نگذار بیاد .
اینم بر و رو داره خب اونم شاید هوایی بشه .
افسانه حرصی شد و گفت : خب میگی چیکار کنم آخه !
دستور عمو جون هست .
کسی نمیتونه روی حرفش حرفی بزنه .
اون گفته که باید کتایون بیاد اینجا و این دارو و دوا ها رو به خورد من بده .
--دختر مگه زبون نداری بهش با زبون خوش بگو عمو از پس کارای خودم بر میام .
چُلاغ که نیستم . لازم نیست کسی بیاد .
منم با پدرت صحبت می کنم که بهش بگه .
بالاخره مردها حرف همدیگرو بهتر می فهمن .
توام خودت رو ناراحت نکن قیافه ات رو از ریخت می ندازی .
غم هات رو بریز دور وقتی شوهرت میاد .
مثل پروانه دورش بچرخ .
نگاهی از سر خشم هر دو شون به من انداختند و افسانه چشمای وزغیش رو گشاد تر کرد و گفت : آهای دختر ، اگه بفهمم یکی از این حرف ها از این در رفته بیرون زنده ات نمی گذارم .
این چیزایی که شنیدی رو همین جا فراموش میکنی .
با اکراه سری تکون دادم و مطیع و سر به زیر گفتم : خیالتون راحت خانم .
من نه چیزی شنیدم و نه چیزی میگم .
پشت چشمی نازک کرد و دستی در هوا تکون داد و گفت : خیلی خب به کارت برس .
بقیه ی حرف هاشون دیگه واسم مهم نبود .چون راجب کمال الدین نبود .
شاید واسه اولین بار بود که به اندازه پر کاهی دلم برای افسانه سوخت .
چه چیزی از این بدتر که مَردش بهش علاقه ای نداشته باشه و بود و نبودش فرقی نکنه .
هر چقدر هم خودش رو به آب و آتیش بزنه اون دلش باهاش صاف نمیشه و نمیتونه دوستش داشته باشه .
درست همانند مادرم که هنوز هم بعد از سالیان سال از پدرم دل خوشی ندارد مجبوری تحملش می کند .
افسوس و صد افسوس ...
کمال الدین حقش نبود این زندگی 👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
--یه آشیانه ی سرد و بی روح .
زندگی خالی از مهر و مهربانی !
او لایق بهترین ها بود .
آخ که جبر زمانه بد جور با ما دو تا تا کرد و ما را از هم جدا کرد .
پدر خود خواهش به خاطر حفظ منافع و بدست آوردن املاک برادرش چون می دانست تمام این اموال به افسانه می رسد این کار را کرد .
وگرنه او اصلا دل خوشی از زن برادر و برادر زاده اش نداشت .
و واقعا که هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیرد حکایت این خان متکبر و زور گو بود .
خون رعیت هایش را به شیشه کرده بود و خودش با خیال راحت به خوش گذرانی هایش می پرداخت .
کی حق مظلوم را از ظالم می گیرد .
باز هم پاهای برهنه ی محمود پسرک هشت ساله ای پدرش را از دست داده بود جلوی چشمانم نقش بست .
همان بچه ای که پدرش سر زمین همین ارباب کار کرد و با تراکتور همین به ته دره رفت و مُرد .
و حالا هیچ مسوولیتی در قبال یک بچه و یک زن بیوه ندارد ...
خدایا چرا سکوت کرده ای ! می دانم که می بینی اما دیگر صبر ما فقیر بیچاره ها لبریز شده .
تا کی باید زیر دست اینان باشیم .
ادامه دارد...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
نقد و نظر طهورا 👆🏻
پاسخ گوی سوالات شما عزیزان هستم
ورود آقایان به گروه ممنوع است ❌❌
#سلام_ارباب_دلم ❤️
🍃دلم ز روز ازل
🍂گشتہ مبتلاىِ حُسین
🌱سلامِ من بہ
حُسین و بہ كربلاىِ حسیݧ🌹
#صبحتون_حسینی
@mahruyan123456🍃
💚از هر دستی بدی از همون دست پس ميگيری💚
💠ﻣﮕـﺮ میﺷﻮﺩ
قلبی ﺭﺍ بشکنی
ﻭ قلبت شکسته ﻧﺸـﻮد🌸🍃
💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
چشمی ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺎﻥ کنی
ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃
💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
ﺫهنی ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ کنی
ﻭ ﺫهنت ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃
💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
اﺣﺴﺎسی ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍنی
ﻭ ﺍﺣﺴﺎست ﺳﻮخته ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃
💠ﻣﮕر ﻣﯽ ﺷـــﻮﺩ ؟✨✨
بیشتر مواظب باش
این دنیا بیقانون نیست!
✍از خیر و شر، هرچه که به این دنیا داده باشی، روزی به طرف خودت باز میگردد.
🌹این جهان کوه است و فعل ما ندا
باز می گردد نداها را صدا
@mahruyan123456🍃