eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹ادواردو آنیلی، ڪسی ڪه با تلاش و راهنمایی او، دوست نزدیکش کنت لوکا گائتانی لاواتلی پسر سلطان شراب ایتالیـا مسلمـان شـــد و جـــالـب اینـڪه سر نوشت شون یه جور بـود و هر دو به طـرز مشڪوڪی بـه شهــادت رسیدنــد.🌹 اینڪه میگن رفیـق خوب اونیه ڪه تو رو یاد خـدا بندازه و موجـب سعادتت توی ایـن دنیـا و آخرت بشـه یعنی همین!👌🏻✨ @mahruyan123456
میانبر به قسمت اول رمان طهورا❤️👇🏻 نویسنده خوش آمد میگم به اعضای جدید🌹 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 تمام رمان های کانال نیز سنجاق شده😍 بخونید و لذت ببرید👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : تمام اتفاقات زندگیم را زیر و رو می کردم تا بدانم کجا را اشتباه رفتم !! چه باید می کردم که نکردم ... هر دختری جای من بود شاید همین کار را برای نجات پدرش انجام میداد . عقیده ام این بود سال های سال او جوانی اش را پای ما گذاشت و آرامش را از خودش سلب کرد تا خرج زندگی را در بیاورد . حالا نوبت بچه هایش بود تا جبران کنند ... جبران موهای سفیدش ! آخ که چقدر دلتنگش شده بودم . کاش کنارم بود و مثل همیشه آرامم می کرد و بهترین راه حل را پیش رویم می گذاشت . دلم گریه میخواست . گریه ای زنانه ، از جنس مادرانه ... چه کلمه ی غریبی ! چه راحت داشتم مادر میشدم . دستم را روی شکمم دایره وار چرخاندم و باهاش حرف زدم . با جنین‌ چند هفته ای که در رحمم‌ جا خوش کرده بود و ثمره ی عشق و نفرت من و سیاوش بود . لخته ی خونی که هنوز اندازه اش میلی متری بود . --باهات چیکار کنم ! تو که میدونستی چقدر گرفتارم . چرا ناخواسته پا به زندگیم گذاشتی . نیا به این دنیا جای قشنگی نیست . برای تو اصلا جای خوبی نیست یک بچه ی صیغه ای که مادرش پنهانی ازدواج کرده . هیچ کس ترو نمی خواد حتی من که مادرتم . نه من نمیگذارم پا به این دنیا بگذاری . دلم نمی خواد یکی دیگه مثل خودم سیاه بخت بشه . منو ببخش . در همین حین صدای زنگ گوشی ام بلند شد و با دیدن شماره ی خونه گریه ام را قطع کرده و بغضم را قورت دادم و تماس را برقرار کردم : الو سلام مامان . صدایی خوشحال و خندان در گوشم پیچید . خوشی که از وقتی پدرم رفته بود دگر از مادر ندیده بودم . --سلام به روی ماهت عزیز دلم حالت خوبه ؟! دلمون تنگ شده واست . --ممنونم مامان جون شما خوبی طاها خوبه بابا حالش چطوره ! --همه خوبن دخترم ، اینجا فقط جای تو خالیه . فرشته ی نجات ما . کاش اینجا بودی و هزار دور ، دور سرت می گشتم و فدات می شدم . خدا همه ی در ها رو به روم بسته بود اما غافل از اینکه گشایش به واسطه دخترم انجام میشه . منو پدرت نمی دونیم چطور ازت تشکر کنیم . فقط دعای خیرم همیشه پشت سرته . احمد از وقتی اومده همش سراغ ترو می گیره . شاخک هایم فعال شده و با شگفتی ازش پرسیدم : بابا کی اومده مامان ؟! چرا بهم نگفتی . سر خوشانه‌ خندید و گفت : بخدا از بس ذوق داشتیم وقت نکردم بهت بگم . دو روزه که اومده . سر از پا نمی شناسم . انگار دوباره جوون شدم طهورا . حس میکنم همون دختر شانزده ساله ام که با هزار تا شوق و اشتیاق پا به خونه احمد گذاشتم . چه چیزی از این بالاتر ! لبخندی به لب خانواده ام آمده بود . مادرم باز هم احساس جوانی می کرد . مهم نبود به چه قیمتی این آزادی بدست آمده بود . مهم دلِخوش و خنده های اعضای خانواده ام بود . اهمیتی نداشت که من بیوه شده بودم و حالا بچه ی من در حال رشد و نمو بود . تمام اینها فدای سر پدر و مادرم ! از شادی او من هم شاد شدم و گفتم : خدا رو شکر مامان چشمت روشن . ان شاالله دیگه هیچ وقت از هم دور نشید . حس کردم بغض در گلویش نشسته با صدای گرفته ای گفت : مدیونت‌ هستم تا آخر عمر . چرا نگفتی اومدی تهران پول دیه رو دادی ؟ ترس تمام وجودم را پر کرد از اینکه خانم معینی اسم سیاوش را اورده باشد و با اضطراب گفتم : کار داشتم باید خیلی زود برمی گشتم سر کارم . --نگفتی که چطور جور کردی این پول رو؟! باز هم دروغ پشت دروغ باید می بافتم و بهش تحویل می دادم . --وام‌ گرفتم از شرکت و یه آدم خیر به پُستم خورد و نصف بیشترش رو داد . خدا خیرش بده . نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : خدا الهی خیرش بده . دستش درد نکنه . باید یک سر بیام اصفهان ازش تشکر کنم . --اونا واسه خاطر خدا این کارا می کنن نه واسه تقدیر و تشکر . مادر خانم معینی رو ندید ؟؟ --نه من ندیدمش فقط پدرت دیدش . اونم چیزی نگفته فقط گفته دخترت پول دیه رو آورد واسم . مکثی کرد و ادامه داد : طهورا جان ، حالا که دیگه همه چیز به خیر و خوشی تموم شده دیگه‌ بیا . اون زمان مجبور بودم به این دوری رضایت بدم اما حالا نه . --چشم میام فقط تا آخر این ماه باید بازم صبر کنید تا قراردادم تموم بشه . --مراقب خودت باش مادر ، من دیگه باید برم مشتری اومده واسه لباسش رو تحویل بگیره . --باشه سلام برسونید خداحافظ . --خدانگهدار عزیزم . گوشی را قطع کرده و به طرفی پرتش کردم . سرم را روی دسته ی راحتی گذاشتم و به فکر فرو رفتم . باز هم غم ها و شادی ها به هم آمیخته شده بود و از طرفی دلم غنج میرفت برای آمدن پدر . از سویی دیگر خاطرم را ناراحت می کرد این مهمان ناخواسته . عقلم به جایی قد نمی داد . میان دو راهی گیر افتاده بودم چه کاری درست بود و چه کاری غلط !! حسی گنگ و نامفهوم به این بچه داشتم . با خود می گفتم 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه --چرا میخوای حق زندگی رو از یه طفل معصوم بگیری . اونم یه موجود زنده است که خدا داره بهش حق حیات رو میده . از طرفی دلم نمی خواست کسی وجودش خبر دار شود . و رسوایی ام در شهر میان دوست و آشنا غریبه و فامیل بپیچد و سر خانواده ام را زیر نَنگ ببرم . درست بود که حلال و شرعی بود . اما کاری کرده بودم که عُرف نمی پسندید . درِ دَهان مَردم را چگونه می بستم . همه اینها را که به کنار بگذارم اخلاق سیاوش را چه !!! نه من آدم این زندگی نیستم و نخواهم بود ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : باز هم کنجکاو شدم برای خواندن ادامه داستان زندگی خانجون . هر چند که غم انگیز بود اما چیزی در متنش نهفته بود که مرا به خودش جذب می کرد . روی تخت طاق باز دراز کشیدم و دفتر را ورق زدم ... ( کتایون ) مدت زیادی از ازدواجشان نگذشته بود حدودا شش ماه بود که حرف هایی از دور و نزدیک می شنیدم . حرف هایی که ناراحت کننده بود اما دل شکسته ام کمی آرام می گرفت . اتابک نوه می خواست و هر روز فشارش را بر کمال الدین زیاد می کرد و بر روی خواسته اش پا فشاری می کرد . با اینکه هنوز یک سال نشده بود اما او وارث‌ می خواست !! و افسانه هنوز نتوانسته بود لبخند را مهمان لب های خان کند . و زمزمه ی اینکه او ناقص است و توانایی بچه دار شدن را ندارد در عمارت میان کوچک و بزرگ پیچیده شده بود . به یاد نداشتم که از ناراحتی دیگران خوش حال شده باشم اما افسانه موضوعش‌ فرق داشت . بد جور تحقیرم‌ کرد و عشقم را از چنگم‌ در آورد . یک سالی همین روند ادامه داشت و تمام دکتر های حاذق را می آوردند تا بتوانند مشکل را بر طرف کنند . شده بودم مسوول خوراندن جوشانده ها به افسانه . با این که از درون در حال انفجار بودم اما مجبور به انجام این کار بودم . اوایل هر چه می بردم را نمی خورد اما زمان که می گذشت کمی نرم تر میشد و جرعه ای از جوشانده ی گیاهی می خورد . کمال الدین هم که اصلا پیدایش نبود . شب ها تا دیر وقت به خانه نمی آمد . و خیلی کم از دور یکدیگر را می دیدیم . او دیگر برایم حکم یک میوه ی ممنوعه را داشت بایستی هر طور شده بود از او دل می کندم . یک روز تو همین روزها بود که رفته بودم اتاقشون رو جمع و جور کنم و مادرش اومده بود . خودم رو سر گرم تمیز کردن نشون میدادم اما تمام وجودم گوش شده بود تا کلمه به کلمه ی حرف های افسانه را با مادرش بشنوم . باورم نمیشد که همان زن مغرور که گویی از دماغ فیل افتاده بود حالا اینطور عاجزانه داشت با مادرش درد و دل می کرد و زار می زد . صدایش را می شنیدم که می گفت : مامان دیگه نمیتونم چیکار کنم . خسته ام کرده کمال الدین . اصلا انگار چشمش من رو نمی بینه . هر چی به خودم می رسم آرایش می کنم لباس نو نوار تن میکنم نمی بینه و توجهی نداره . تو این یکساله هیچ حرف خوشی ازش نشنیدم و محبتی بهم نکرده . مثل یه تیکه سنگ می شینه گوشه ی خونه اگر که خونه باشه . روزها اصلا نیست فقط شبا دیر وقت میاد . سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: دلم می خواد بمیرم مادر ، جای خوابش رو سَوا میکنه . دلش با من نیست . دیگه نمی دونم چه کاری کنم بلکه یکمی باهام خوب بشه . مادرش آهی کشید و دستش روی دستش گذاشت و دلداریش داد و گفت : درست میشه دخترم . شوهرت یکم مغرور هست . اما با محبت درست میشه . مردها دلشون فقط محبت می خواد . باز هم قبلا بهت گفتم نگذار این دخترای جوون نوکر و کلفت واسش چایی چیزی بیارن . بالاخره اونم مرد هست و دلش هوس میکنه . خودت همه ی کاراش رو انجام بده . نیم نگاهی از سر تنفر بهم انداخت و ادامه داد : همین دختره رو نگذار بیاد . اینم بر و رو داره خب اونم شاید هوایی بشه . افسانه حرصی شد و گفت : خب میگی چیکار کنم آخه ! دستور عمو جون هست . کسی نمیتونه روی حرفش حرفی بزنه . اون گفته که باید کتایون بیاد اینجا و این دارو و دوا ها رو به خورد من بده . --دختر مگه زبون نداری بهش با زبون خوش بگو عمو از پس کارای خودم بر میام . چُلاغ که نیستم . لازم نیست کسی بیاد . منم با پدرت صحبت می کنم که بهش بگه . بالاخره مردها حرف همدیگرو بهتر می فهمن . توام خودت رو ناراحت نکن قیافه ات رو از ریخت می ندازی . غم هات رو بریز دور وقتی شوهرت میاد . مثل پروانه دورش بچرخ . نگاهی از سر خشم هر دو شون به من انداختند و افسانه چشمای وزغیش رو گشاد تر کرد و گفت : آهای دختر ، اگه بفهمم‌ یکی از این حرف ها از این در رفته بیرون زنده ات نمی گذارم . این چیزایی که شنیدی رو همین جا فراموش میکنی . با اکراه سری تکون دادم و مطیع و سر به زیر گفتم : خیالتون راحت خانم . من نه چیزی شنیدم و نه چیزی میگم . پشت چشمی نازک کرد و دستی در هوا تکون داد و گفت : خیلی خب به کارت برس . بقیه ی حرف هاشون دیگه واسم مهم نبود .چون راجب کمال الدین نبود ‌. شاید واسه اولین بار بود که به اندازه پر کاهی دلم برای افسانه سوخت . چه چیزی از این بدتر که مَردش بهش علاقه ای نداشته باشه و بود و نبودش فرقی نکنه . هر چقدر هم خودش رو به آب و آتیش بزنه اون دلش باهاش صاف نمیشه و نمیتونه دوستش داشته باشه . درست همانند مادرم که هنوز هم بعد از سالیان سال از پدرم دل خوشی ندارد مجبوری تحملش می کند . افسوس و صد افسوس ... کمال الدین حقش نبود این زندگی 👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه --یه آشیانه ی سرد و بی روح . زندگی خالی از مهر و مهربانی ! او لایق بهترین ها بود . آخ که جبر زمانه بد جور با ما دو تا تا کرد و ما را از هم جدا کرد . پدر خود خواهش به خاطر حفظ منافع و بدست آوردن املاک برادرش چون می دانست تمام این اموال به افسانه می رسد این کار را کرد . وگرنه او اصلا دل خوشی از زن برادر و برادر زاده اش نداشت . و واقعا که هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیرد حکایت این خان متکبر و زور گو بود . خون رعیت هایش را به شیشه کرده بود و خودش با خیال راحت به خوش گذرانی هایش می پرداخت . کی حق مظلوم را از ظالم می گیرد . باز هم پاهای برهنه ی محمود پسرک هشت ساله ای پدرش را از دست داده بود جلوی چشمانم نقش بست . همان بچه ای که پدرش سر زمین همین ارباب کار کرد و با تراکتور همین به ته دره رفت و مُرد . و حالا هیچ مسوولیتی در قبال یک بچه و یک زن بیوه ندارد ... خدایا چرا سکوت کرده ای ! می دانم که می بینی اما دیگر صبر ما فقیر بیچاره ها لبریز شده . تا کی باید زیر دست اینان باشیم . ادامه دارد... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c نقد و نظر طهورا 👆🏻 پاسخ گوی سوالات شما عزیزان هستم ورود آقایان به گروه ممنوع است ❌❌
بسم‌رب‌الحسین... صلّـي‌اللّه‌علـیكِ‌یاابٰاعَبـدالله‌الحُسین🌹
❤️ 🍃دلم ز روز ازل 🍂گشتہ مبتلاىِ حُسین 🌱سلامِ من بہ حُسین و بہ‌ كربلاىِ حسیݧ🌹 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚از هر دستی بدی از همون دست پس ميگيری💚 💠ﻣﮕـﺮ میﺷﻮﺩ قلبی ﺭﺍ بشکنی ﻭ قلبت شکسته ﻧﺸـﻮد🌸🍃 💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ چشمی ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺎﻥ کنی ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃 💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ ﺫهنی ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ کنی ﻭ ﺫهنت ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃 💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ اﺣﺴﺎسی ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍنی ﻭ ﺍﺣﺴﺎست ﺳﻮخته ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃 💠ﻣﮕر ﻣﯽ ﺷـــﻮﺩ ؟✨✨ بیشتر مواظب باش این دنیا بی‌قانون نیست! ✍از خیر و شر، هرچه که به این دنیا داده باشی، روزی به طرف خودت باز ‌میگردد. 🌹این جهان کوه است و فعل ما ندا باز می گردد نداها را صدا @mahruyan123456🍃