eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 : علی هوس آبگوشت کرده بود . من هم صبح زود بلند شده بودم تا یه آبگوشت حسابی درست کنم . خونه رو جارو زده بودم و حیاط رو آب و جارو ... همه اینا از ذوق بود . وگرنه هر روز دل و دماغ کار کردن نداشتم . کمرم تیر می کشید .دراز کشیدم تا بهتر بشم . واقعا کار کردن سخت بود اونم خونه داری ... یا شاید هم برای من بی تجربه این طور بود . نگاه به ساعت می کردم و لحظه شماری برای آمدنش . خودش کلید داشت اما دوست داشت من به استقبالش بروم . با شنیدن ضربه ای که به در می خورد ، سریع از جایم بلند شدم و به طرف حیاط رفتم . در را باز کردم و با قیافه ی شاد و خندانش مواجهه شدم . سنگک را روی دستش گذاشته بود . دستم را جلو بردم و از دستش گرفتمش و گفتم : سلام سید علی ، خسته نباشی عزیزم !! در رو بست و اومد جلوتر ... صورتش را مقابل صورتم قرار داد و نفس عمیقی کشید و گفت : سلام به روی ماهت ؛ مهتابم ! چه بوی خوبی میدی! این چه عطری هست که منو این طور مست و بی هوش می کنه ! قهقه ای زدم و گفتم : حالت خوبه ، علی کدوم عطر ، بوی آبگوشت و پیاز گرفتم ... اخم کوچکی کرد و دستش را پشت سرم گذاشت و صورتم را جلو برد و گفت : دیگه هیچ وقت اینطور قهقه نزن !! دلم نمی خواد کسی صدای ناموسم رو بشنوه ! بوسه ای داغ و پر از حرارت و عشق روی گونه ام زد . از خود بی خود می شدم، دلم می خواست زندگی ام همین جا در همین حوالی هوای دو نفره مان توقف کند ... --حالا بریم که خیلی گرسنه ام ، روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می خوره ! خندیدم اما آرام تر ... -- فدای خنده های قشنگت ، ببینم مهتاب ناراحت که نشدی ،!! سرم رو پایین انداختم و گفتم : مگه میشه آقایی من ، یه چیزی بگه و من ناراحت بشم ! گونه ام را آهسته کشید و گفت : دیگه کم تر دلبری کن ؛ خودت دلبر هستی عزیزم. سفره ی دو نفره و ساده را چیدم . و علی قابلمه ی آبگوشت رو آورد . اجازه نمی داد چیزی بلند کنم یا بردارم . حسابی لوسم کرده بود . البته همش به خاطر فسقلی بود که در وجودم بود . -- میگم‌ سید علی انقد لوسم نکن ، دیگه یه قابلمه که سنگین نیست واسه من !! لبام رو غنچه کردم و با ناز گفتم : علی ! نکنه فقط به خاطر بچه است این کارا ! چشمکی زد و خندید : بخور غذات رو کم زبون بریز همین طوری هم شیرین زبون هستی عزیزم . بخور غذات رو بچه ام گرسنه می مونه . صدام رو بردم بالا و گفتم : می کشمت علللللی !!!!! که بچت گرسنه می مونه این وسط من بوقم !؟ -- تو که تاج سری ، سر به سرت میزارم خیلی خوشم میاد وقتی حرصی میشی ... آخه خوشگل تر میشی . چشمات از حدقه میزنه بیرون ... مثل فشنگ از جاش بلند شد و دوید به طرف حیاط . دامنم رو جمع کردم و سریع دویدم پشت سرش . لنگه دمپایی هم گرفته بودم دستم تا یه دل سیر کتکش بزنم .!! کنار دیوار وایساده بود و دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورده بود . -- باشه بابا من تسلیم !! -- نخیر نمیشه، تا کتک نخوری نمیشه . گردنش رو کج کرد و گفت : باشه ، بیا این گردن من از مو باریک تر ! رفتم جلوتر و دمپایی رو بالا بردم تا بزنمش! چشماش رو بسته بود و منتظر کتک خوری بود ! اما هنوز منو نشناخته بود ... پا بلندی کردم و روی پنجه ی پا ایستادم و بوسه ای زیر گردنش زدم ... چشماش رو باز کرد و اولش با تعجب نگاهم کرد رفته رفته لبخند به لبش اومد و منو سفت بغل کرد و گفت : فدای قلب مهربونت عزیزم ... کاش انقد خوب نبودی ... کاش انقد پاک و ساده نبودی ... اینطوری بیشتر دلم گیرت میشه . و رفتن برام سخت تر ... بغض در گلوم نشسته بود اما برای این که بحث رو عوض کنم گفتم : بیا بریم ناهار که از دهن افتاد ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃