@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#قسمتصدوشصتوسه:
علی هوس آبگوشت کرده بود .
من هم صبح زود بلند شده بودم تا یه آبگوشت حسابی درست کنم .
خونه رو جارو زده بودم و حیاط رو آب و جارو ...
همه اینا از ذوق بود .
وگرنه هر روز دل و دماغ کار کردن نداشتم .
کمرم تیر می کشید .دراز کشیدم تا بهتر بشم .
واقعا کار کردن سخت بود اونم خونه داری ...
یا شاید هم برای من بی تجربه این طور بود .
نگاه به ساعت می کردم و لحظه شماری برای آمدنش .
خودش کلید داشت اما دوست داشت من به استقبالش بروم .
با شنیدن ضربه ای که به در می خورد ، سریع از جایم بلند شدم و به طرف حیاط رفتم .
در را باز کردم و با قیافه ی شاد و خندانش مواجهه شدم .
سنگک را روی دستش گذاشته بود .
دستم را جلو بردم و از دستش گرفتمش و گفتم :
سلام سید علی ، خسته نباشی عزیزم !!
در رو بست و اومد جلوتر ...
صورتش را مقابل صورتم قرار داد و نفس عمیقی کشید و گفت :
سلام به روی ماهت ؛ مهتابم !
چه بوی خوبی میدی!
این چه عطری هست که منو این طور مست و بی هوش می کنه !
قهقه ای زدم و گفتم : حالت خوبه ، علی کدوم عطر ، بوی آبگوشت و پیاز گرفتم ...
اخم کوچکی کرد و دستش را پشت سرم گذاشت و صورتم را جلو برد و گفت :
دیگه هیچ وقت اینطور قهقه نزن !!
دلم نمی خواد کسی صدای ناموسم رو بشنوه !
بوسه ای داغ و پر از حرارت و عشق روی گونه ام زد .
از خود بی خود می شدم، دلم می خواست زندگی ام همین جا در همین حوالی هوای دو نفره مان توقف کند ...
--حالا بریم که خیلی گرسنه ام ، روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می خوره !
خندیدم اما آرام تر ...
-- فدای خنده های قشنگت ، ببینم مهتاب ناراحت که نشدی ،!!
سرم رو پایین انداختم و گفتم : مگه میشه آقایی من ، یه چیزی بگه و من ناراحت بشم !
گونه ام را آهسته کشید و گفت : دیگه کم تر دلبری کن ؛ خودت دلبر هستی عزیزم.
سفره ی دو نفره و ساده را چیدم .
و علی قابلمه ی آبگوشت رو آورد .
اجازه نمی داد چیزی بلند کنم یا بردارم .
حسابی لوسم کرده بود .
البته همش به خاطر فسقلی بود که در وجودم بود .
-- میگم سید علی انقد لوسم نکن ، دیگه یه قابلمه که سنگین نیست واسه من !!
لبام رو غنچه کردم و با ناز گفتم :
علی ! نکنه فقط به خاطر بچه است این کارا !
چشمکی زد و خندید :
بخور غذات رو کم زبون بریز همین طوری هم شیرین زبون هستی عزیزم .
بخور غذات رو بچه ام گرسنه می مونه .
صدام رو بردم بالا و گفتم : می کشمت علللللی !!!!!
که بچت گرسنه می مونه این وسط من بوقم !؟
-- تو که تاج سری ، سر به سرت میزارم خیلی خوشم میاد وقتی حرصی میشی ...
آخه خوشگل تر میشی .
چشمات از حدقه میزنه بیرون ...
مثل فشنگ از جاش بلند شد و دوید به طرف حیاط .
دامنم رو جمع کردم و سریع دویدم پشت سرش .
لنگه دمپایی هم گرفته بودم دستم تا یه دل سیر کتکش بزنم .!!
کنار دیوار وایساده بود و دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورده بود .
-- باشه بابا من تسلیم !!
-- نخیر نمیشه، تا کتک نخوری نمیشه .
گردنش رو کج کرد و گفت : باشه ، بیا این گردن من از مو باریک تر !
رفتم جلوتر و دمپایی رو بالا بردم تا بزنمش!
چشماش رو بسته بود و منتظر کتک خوری بود !
اما هنوز منو نشناخته بود ...
پا بلندی کردم و روی پنجه ی پا ایستادم و بوسه ای زیر گردنش زدم ...
چشماش رو باز کرد و اولش با تعجب نگاهم کرد رفته رفته لبخند به لبش اومد و منو سفت بغل کرد و گفت :
فدای قلب مهربونت عزیزم ...
کاش انقد خوب نبودی ...
کاش انقد پاک و ساده نبودی ...
اینطوری بیشتر دلم گیرت میشه .
و رفتن برام سخت تر ...
بغض در گلوم نشسته بود اما برای این که بحث رو عوض کنم گفتم : بیا بریم ناهار که از دهن افتاد ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃