#رمان
#جانمـ_مے_رود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_چهل_پنجم
ــ آروم خانمی الان همه بیدار میشن
ــ وای شهاب باورم نمیشت همچین آدمی باشه
ــ ولی مهران اعتراف کرد و گفت که زهرا اولین بارشه و به اصرار اونا اومده و خبری از موضوع پارتی نداشته
ــ مهران گفت؟؟
ــ آره
ــ خدای من اصلا باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده ،اصلا تو این پارتی های شیطان پرستی چیکار میکنن مگه؟؟
شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت:
ــ زیاد فضول نکن
ــ اِ شهاب بگو دوست دارم بدونم
ــ نمیشه تا اینجا هم زیادی بهت گفت ،الان که تخلیه اصلاعاتیم کردی اجازه میدی برم بخوابم خستم بانو
مهیا نگاهی به چشمان سرخ شهاب انداخت و گفت :
ــ شانس اوردی خودمم خوابم میاد والا عمرا میزاشتمت بخوابی
شهاب خندید و چشمان مهیا را بوسید
ــ اینقدر گریه نکن دختر
مهیا لبخندی زد و گفت
ــ فردا کی میری
ــ ظهر ساعت۱
ــ پس برو درست استراحت کن که فردا صبح از ساعت۷ میام خونتون
ــ جان من ۱۲ بیا
مهیا پایش را روی زمین کوبید و اعتراض گونه گفت:
ــ اِ شهاب
شهاب خندید و گفت :
ــ شوخی کردم عزیز دلم تو اصلا بعد نمازصبح بیا باهم کله پاچه بزنیم خوبه؟؟
مهیا صورتش را جمع کرد و "ایشی" گفت که دوباره خنده شهاب در گوشش پیچید
مهیا روبه روی شهابی که مشغول کار با لب تاپ بود روی تخت خیره به او نشسته بود،اما شهاب تندتند مشغول تایپ کردن بود مهیا که از بی توجهی های شهاب حرصی شده بود لب تاپ را از دست شهاب کشید و با اخم به شهاب که با تعجب به اونگاه می کرد خیره شد؛
ــ شهاب دوساعت نشستم روبه روت و تو سرت تو این لب تاپه
شهاب خندید و لب تاپ را از از دست مهیا گرفت و گفت:
ــ شرمنده خانومی ،کار مهمی بود الان دیگه تموم میشه دربست در خدمتم
مهیا شروع کرد به غر زدن شهاب ریز خندید و سریع مشغول کار شد.
بلاخره بعد از ربع ساعت کارش تمام شد لب تاپ را بست وکنار گذاشت و به سمت مهیا چرخید:
ــ بفرمایید در خدمتم
ــ شما که همه وقت در خدمت کارت بودی
ــ مهم الانه که درخدمت شما هستم
مهیا به طرف شهاب چرخید و با چشمانی که نم اشک در آن ها موج می زد و دل شهاب را به لرزه در می آورد به شهاب خیره شد و گفت:
ــ قول میدی زود برگردی؟؟
شهاب چشمانش را آرام به علامت مثبت روی هم فشرد
ــ قول میدم،زود برگردم ،تو هم قول بده
مهیا با چانه ی لرزانی گفت:
ــ چی؟؟
ــ مواظب دستت باشی زود باز نکنی گچ دستتو،بی قراری نکنی من همیشه سعی میکنمـزود به زود زنگ بزم اما اگه زنگ نزدم نگران نباش چون بعضی وقتا آنتن نمیده و یک چیز دیگه
مهیا منتظر نگاهش کرد؛
ــزنگ زدم جواب بدی
مهیا با یادآوری کار بچه گانه اش شرمنده سرش را پایین انداخت که شهاب با دست چانه ی آن را گرفت سرش را بالا آورد:
ــ مهیا جواب منو بده
ــقول میدم
شهاب لبخندی زد وادامه داد:
ــ مهیا قسمت میدم به همه ی مقدساتی که می پرستی نگرانم نکن،نمیدونی دوری از تو چقدربرای من سخته،همش به این فکرم که نکنه اتفاقی برای توبیفته و من کنارت نباشم ،مهیا حواست به خودت باشه بزار اونو روی کارم تسلط داشته باشم
مهیا چشمانش را روی هم فشرد که اشک هایش روز گونه های سردش سرازیر شدند که شهاب بی قرار اعتراض کرد:
ــ مهیا من تازه چی گفت ؟گربه نکن عزیز دلم نمیدونی با این اشکات داغونم میکنیسر سفره ی نهار همه دورهم نشسته بودند و با صحبت های مختلف نهار را در کنار هم خوردند
مهیا هر لحظه نگاهی به ساعت می انداخت و هر دفعه که می دید به ساعت رفتن شهاب نزدیک می شود قلبش فشرده می شود.
با شنیدن صدای آرام شهاب نگاهی به او انداخت ؛
ــ به جای اینکه اینقدر ساعتو نگاه کنی ،یکم همسر گرامیتو نگاه کن
بعد از پایان نهار همه با کمک هم سفره را جمع کردند و دورهم چایی خوش رنگ و خوش طعمی نوشیدند که با صدای شهاب ناخوادگاه نگاه همه به طرف مهیا کشیده شده
ــ خب دیگه منم دیگه رفع زحمت کنم
و آرام خندید
همه نگران مهیا بودند ، هنوز خاطرات بد اولین اعزام شهاب را فراموش نکرده بودند
مهبا که متوجه نگرانی بقیت شده بود لبخند غمگینی زد و همراه بقیه به حیاط رفت تا شهاب را بدرقه کنند
شهاب در حال خداحافظی با مادر و پدرش بود که مریم نگاه نگرانش را به مهیا درخت مهیا لبخندی به نگرانی مریم زد او دیگر با خود کنار آمد او الان با مهیای قدیمی فرق می کرد او الان همسر یک مرد مومن و پاسدار و مدافع حرم بود پد بای قوی تر از این چیزها باشد و همیشه کنار همسرش استوار و محکم باشد،همسر ضعیف به دردشهاب نمی خورد و او باید قوی باشد وکنار شهاب با همه ی بدی های زندگی همراه هم بجنگند و به زیبایی های زندگی همراه هگ لبخند بزنند .
شهاب روبه روی مهیا ایستاد، مهیا برای اینکه اشک هایش سرازیر نشوند کاسه ی فیروزه ای آب رامحکم در دستانش فشرد و سعی کرد لبخندی بر لبانش بنشاند
ــ خب خانمی ماهم دیگه بریم ،یادت نره چه قولایی به من دادی،یادت نمیره که؟؟
ــ یادم نمیره
ــ مواظب خودت باش مهیا،جواب تماسام👇👇