eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فردای اون روز طبق قولی که زهرا خانم داده بود، غروب بود که رسید سهیل بعد از رسوندن زهرا خانم به خونه، دوباره سوار ماشین شد، دلیل کلافگی خودش رو نمیدونست، احساس میکرد اون بچه رو از همین حالا که حتی جون نگرفته بود دوست داشت ... اون بچه میتونست اوضاع روحی فاطمه رو رو به راه کنه، مطمئن بود ... اما اگر زنده میموند ... دکتر ناامیدشون کرده بود ... حتی فاطمه هم با مرگ اون بچه دوباره بچه دیگه ای رو از دست بده ... آسمون گرگ و میش بود، پشت چراغ قرمز ایستاده بود که صدای اذان بلند شد: الله اکبر، الله اکبر... نگاهی به اون ور خیابون کرد، با دیدن مسجد فورا حرکت کرد و ماشین رو پارک کرد، از ماشین پیاده شد و خواست وارد بشه که چشمش خورد به نام مسجد: مسجد حسین بن علی( ع) لبخندی زد و وارد وضو خونه شد ... نماز که تموم شد، دلش با این نماز آروم شده بود، ناگهان چشمش به پرچم یا حسین افتاد ... یاد آخرین عاشورایی افتاد که با علی توی دسته های عزاداری میرفتند، علی شیفته تر از اون بود، وقتی به دسته ها نگاه میکرد با گروه ها هم خوانی میکرد: + کربلا عشقت منو دیوونه کرد... سهیل همیشه از این حال و هوای پسرش تعجب میکرد، این فقط مختص اون عاشورا نبود، هر سال سهیل رو مجبور میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاص تر میشد ... و سهیل متعجب تر ...گرچه خودش هم میدونست چرا... آروم گفت: - مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه حسین رو گوش بده و مجنون حسین نباشه؟ مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی با صاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین براش متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان شجاعت و سخاوت حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریش گرفته بود ... دلش به حال خودش سوخت ... آروم زیر لب گفت: -خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من 35 ساله خیلی بیشتر می فهمیدی ... اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت: - من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ... اما تو می فهمیدی حسین کیه و به عشق حسین من رو هم عاشقش کردی ... علی ... علی ... میدونم این بچه اومده که جای تو رو برامون پر کنه ... تو که پاکی از خدا بخواه که نگهش داره، بهت قول میدم من به جات برم کربلا و از طرف تو امام حسین رو زیارت کنم ... سرش رو روی مهر گذاشت و گفت: - خدایا به حسینت قسمت میدم منو ببخش ... یک خط روی گذشته سیاهم بکش ... میدونی که توبه کردم و پای عهدم ایستادم ... خدایا تو رو به حسینت یک علی دیگه به من بده ... وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کلافگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی. سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: الا بذکر الله تطمئن القلوب ... *** دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حالا فاطمه توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند. خانم دکتر با لبخند گفت: + یه پسر سالم و سرحال فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: +تو علی منی که خدا دوباره بهم داد، مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخلاقیات مثل علی پرپرشده من باشه، چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی میخواستم نباشی ... حالا که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم ... نویسنده : @mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 سرش رو تڪون داد،با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مے اومد وارد حیاط شدیم،با خجالت گفت:میشہ تنها باشیم؟ نگاهے بہ بهار انداختم،با اخم و نارضایتے ازمون دور شد. رو بہ حمیدے گفتم:حالا بفرمایید. دست هاش رو طرفینش انداختہ بود،دست راستش رو مشت ڪردہ بود و فشار مے داد. من من ڪنان گفت:خب... نفسے ڪشید و بے مقدمہ گفت:اجازہ هست مادرم بیان باهاتون صحبت ڪنن؟ جا خوردم،توقع نداشتم،چیزے از جانب حمیدے احساس نڪردہ بودم! حالا بے مقدمہ مے گفت میخواد بیاد خواستگارے! با دستش عرق پیشونیش رو پاڪ ڪرد،انگار ڪوہ ڪندہ بود. آروم زل زدہ بود بہ ڪفش هاش،سرفہ اے ڪردم تا بتونم راحت صحبت ڪنم:جا خوردم توقعش رو نداشتم. چیزے نگفت و دوبارہ پیشونیش رو پاڪ ڪرد،ادامہ دادم:منتظر مادر هستم. با بینیش نفس ڪشید! چند قدم ازم فاصلہ گرفت و گفت:حتما مزاحم میشیم! همونطور ڪہ عقب مے رفت خورد بہ درخت ڪوچیڪ ڪنار دیوار! خندہ م گرفت،سریع وارد ساختمون دانشگاہ شد! بهار اومد بہ سمتم و دستش رو گذاشت روے شونہ م:مبارڪہ عروس خانم! نگاهش ڪردم و گفتم:مسخرہ! بیچارہ انقد هول شد یادش رفت شمارہ تلفنے چیزے بگیرہ! یهار با شیطنت گفت:عزیزم الان شمارہ شناسنامہ تم حفظہ نگران نباش یار خودش میاد! پشت چشمے براش نازڪ ڪردم و گفتم:من ڪہ قصد ازدواج ندارم. بازوم رو گرفت و گفت:ولے من دارم لطفا بفرستش خونہ ے ما! با خندہ گفتم:خلے دیگہ. _هانے سهیلے رو ندیدے؟ با تعجب گفتم:سهیلے؟! ✍🏻 @mahruyan123456