#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_71
سهیل نگاهی به فاطمه کرد، نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست...
نمیدونست چرا، اما آروم تر شده بود، خیلی آروم تر از چند دقیقه پیش که وارد خونه شده بود، خیلی خیلی آروم
تر... تا چند دقیقه قبل احساس میکرد دنیا تیره و تار شده و اون تبدیل به یک ورشکسته مفلوک شده، اما الان
احساس آرامش میکرد، احساس میکرد همه چیز حل میشه ... گرچه هنوز اون اخم عمیق از صورتش بیرون نرفته
بود و هنوز هم دغدغه آینده زندگیش اعصابش رو بهم میریخت، اما اطمینانی که قلبش رو تسکین میداد کمکش
کرد تا به خواب سنگینی فرو بره.
*
وقتی از خانم سهرابی شنید که شیدا مدارکی داره بر اختالس و رشوه سهیل توی پروژه پارک رو به آقای جبلی نشون
داده و آقای جبلی هم ناچارا اونها رو به وکیل شرکت داده تا پیگیری کنند، تمام تنش یخ کرد، باید کاری میکرد،
فورا به کامران که وکیل دادگستری بود زنگ زد و ماجرا رو براش تعریف کرد، خانم سهرابی قبل از فرستادن اون
مدارک به وکیل شرکت همش رو اسکن کرده بود و برای سهیل فرستاده بود، سهیل هم اون عکسها رو گرفت و
رفت پیش کامران:
+این مدارک رو از کجا گیر آوردی؟
سهیل مضطرب گفت:
-منشی شرکت واسم فرستاده
+عجیبه! چقدر منشی وفاداری بوده! البته فقط به تو ...
-بس کن کامران، نظرتو در مورد مدارک بگو
+این مدارک می تونه دخلت رو بیاره
-یعنی چی؟
+یعنی کسی با داشتن این مدارک میتونه زندگیتو نابود کنه ... چند روز نرو خونه و بیا خونه ما، مطمئنا حکم جلبت رو
گرفتند.
سهیل دستی به موهاش کشید و گفت: - همه این مدارک ساختگیه و یک پاپوشه... لعنت به اون زن ...
کامران که با شنیدن اسم زن گوشاش تیز شده بود گفت:
+ کدوم زن؟
-هیچی بابا، هیچی
+سهیل من اگه همه چیزو ندونم نمیتونم کمکت کنم
-یک زن مدیر عامل شرکتمونه که با من بده و می خواست هر جور شده بدبختم کنه که داره موفق میشه.
کامران ابرویی بالا انداخت و گفت: +همین؟
سهیل کلافه گفت:
-آره همین، چطوری باید ثابت کنیم که این مدارک جعلیه؟
+جعلی نیست، امضای تو پاشه.
-اما من اونجا رو امضا نکردم
+آروم باش سهیل ... من باید بیشتر بررسی کنم ... سها کارگاهه زنگ میزنم بیاد خونه، تو فعلا برو خونه ما و تا وقتی
که بهت نگفتم دورو بر خونه خودتون پیدات نشه، با فاطمه هم تماس بگیر و ماجرا رو بهش بگو ... ممکنه با حکم
جلبت برن دم در خونتون، بهتره فاطمه خونه باشه، بگو بهشون بگه تو رفتی مسافرت.
-اگه بخوان خونه رو بگردن چی؟ فاطمه که تنهاست.
+اولا بعیده که بخوان بگردن، چون با حکم جلب فقط یک بار میشه خونه ای رو گشت و اونها این فرصتشون رو به
همین راحتی از دست نمیدن، بعدم به فرض محال که بخوان بگردن، پلیس همراهشونه دیگه، نگران نباش... من
پیگیر کارت میشم و تمام تلاشم رو برای تبرئت میکنم... اما ...
-اما چی؟
کامران سکوت کرد و باز هم به تماشای مدارک مشغول شد، سهیل کلافه گفت:
- خوب بگو اما چی؟
+نمیتونم الان نظری بدم، اما حدودا میتونم بگم دستم خیلی خالیه ...
سهیل نفس تندی کشید و لیوان آب رو تا ته سر کشید...
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_70 "زهرا" اونقدر از خواستگاری و ابراز علاقه کارن شکه شده بودم که پاک فر
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_71
خیلی دلخور بودم از اینکه کارن اینجوری شبم رو خراب کرده. اون اگه واقعا دوسم داشت به این شرطم عمل میکرد و با هم ازدواج میکردیم.
اما لجبازی کرد و منو با یک دنیا فکر تنها گذاشت.
دیگه از اتاقم بیرون نرفتم و ده دقیقه بعد متوجه رفتنشون شدم.
کاش دیگه برنگرده و منو هوایی کنه.
کاش از ذهنم بتونم بیرونش کنم.
کاش دیگه کارنی نباشه که قلبم واسش بتپه.
منه بچه مذهبی رو چه به عاشق شدن؟
اه مگه من چیکارکردم؟
مگه من دل ندارم؟
خب منم دوست دارم با اونی که دوسش دارم ازدواج کنم.
نه ازدواج قبلیش، نه بچه اش...هیچی برام مهم نبود جز دین و اعتقادش.
کاش میتونستم راضیش کنم بیاد به راه حق.
راه خدایی که منو امام زمانی کرد.
راه خدایی که تو مشکلات دستمو گرفت و تنهام نذاشت.
چند روزی گذشت و خانوادم دیگه حرفی از کارن و شب خاستگاری نزدن.
منم درگیر امتحان های میان ترمم بودم و زیاد وقت فکر کردن و فلسفه بافی نداشتم.
یک شب که مشغول دوره کردن کتاب فلسفه اسلامی بودم، گوشیم تک زنگ خورد و بعدم براش پیامک اومد.
فکر کردم آتناست و بازم درد و دلش باز شده اما درکمال تعجب دیدم کارنه.
پیامشو باز کردم و با اشتیاق خوندم.
"سلام بانو. خوبی؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟ خواستم بگم من خیلی به شرطت فکر کردم با خودم گفتم نمیزارم به هیچ وجه همچین دختر پاکیو از دست بدم که مدت هاست دنیای من شده. ما فرداشب برای قرارای اصلی میایم خدمتتون. مواظب خودت باش بانوی پاک من. شبت قشنگ"
اصلا باورم نمیشد. یعنی به همین زودی شرطمو قبول کرد؟ یعنی با هم ازدواج میکنیم؟ یعنی میشم همسرش؟ مادر محدثه؟
دیگه سر از پا نمیشناختم و هی دور خودم دور میزدم. از خوشحالی واقعا نمیدونستم چیکار کنم.
فرداشب رسید و من با یک تیپ متفاوت جلو کارن حاضر شدم.
شلوار کتون سفید با مانتو یخی نسبتا کوتاه همراه با روسری ساتن لیمویی رنگم که صورتمو شفاف تر و روشن تر نشون میداد.
چادر حریرمو انداختم رو سرم و رفتم به استقبالش.
منو که دید کپ کرد. لحظاتی خیره شد به من و بعد گفت:ماه شدی بانو.
از خجالت لپام گل انداخت. نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم.
نشست و منم رفتم پیش بقیه نشستم.
کارن گفت که شرطمو انجام داده و الان با شرایط کامل اومده خاستگاری.
همون شب قرار عقد رو گذاشتن برای ازدواج حضرت خدیجه و پیامبر که خیلی مبارک و میمون بود.
عروسیم نداشتم فقط یک عقد مختصر بود و بعد میرفتم خونه کارن.
تو این یک هفته کلاسامو تعطیل کردم و فقط با مامان و گاهی هم با کارن میرفتیم خرید.
از لباس و لوازم آرایش گرفته تا نقل و نبات و شکلات.
خلاصه که روز عقدم خیلی زود رسید. همون روز با مامان رفتم ارایشگاه
خیلی فرق کرده بودم اصلا انگار یک زهرای دیگه شدم.
خوشحال بودم که قراره همه زیبایی هام رو برای همسرم به نمایش بزارم.
یکهو اما دلم گرفت. کاش لیدا هم بود. هرچند اگر بود این ازدواج صورت نمیگرفت.
از ارایشگاه کارن اومد دنبالمون و با عمه رفتیم خرید حلقه.
کارن وقتی منو دیده بود کلی شکه شده بود و هی دم گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد.
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_71
..
..
..
آقاے رسولے رئیس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت:ڪہ اینطور!
دست هاش رو،روے میز بهم گرہ زد و ادامہ داد:بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این
چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ!
از روے صندلے بلند شدم،ڪیفم رو انداختم روے دوشم.
_هرطور صالح میدونید،دلم نمیخواد آقاے سهیلے بے گناہ این وسط بسوزن!
آقاے رسولے لبخندے زد و گفت:این وصلہ ها بہ امیرحسین نمے چسبہ!خوب میشناسمش!
سرم رو تڪون دادم و گفتم:میتونم برم؟
با دست بہ در اشارہ ڪرد و گفت:آرہ دخترم ممنون ڪہ اطلاع دادے!
با گفتن خدانگهدار از اتاق خارج شدم،سهیلے رو از دور دیدم ڪہ بہ این سمت مے اومد،آروم بہ سمتش
رفتم،چند قدم باهام فاصلہ داشت،با صداے آروم گفتم سلام!
زیر لب جواب داد خواست بہ راهش ادامہ بدہ ڪہ گفتم:میخواستم باهاتون صحبت ڪنم!
با فاصلہ رو بہ روم ایستاد،دست بہ سینہ جدے،نگاهش رو دوخت پشت سرم!
پیرهن ڪرم رنگ یقہ آخوندے با شلوار ڪتان مشڪے پوشیدہ بود،مثل همیشہ مرتب و تمیز!
محڪم اما با تُن آروم گفت:درخدمتم اما ممنون میشم از این بہ بعد ڪارے داشتید تو ڪلاس ها بگید!
متعجب نگاهش ڪردم جدے رو بہ رو نگاہ مے ڪرد،منظورش رو خوب فهمیدم،درحالے ڪہ سعے
مے ڪردم آروم باشم گفتم:عذر میخوام اما عاشق چشم و ابروتون نیستم!خواستم بگم با آقاے رسولے
درمورد اتفاقات اخیر صحبت ڪردم.
چیزے نگفت،ادامہ دادم:همہ چیزو حل مے ڪنن ببخشید ڪہ تو دردسر افتادید.
با ڪنایہ اضافہ ڪردم:بہ قدرے براتون آزاردهندہ بودہ ڪہ ذهنتون خستہ شدہ رفتہ سراغ فڪراے
بیخودے!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456