eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : با هزار ترس و لرز از کوچه ی تنگ و باریکمون رد شدم . هر قدمی که بر می داشتم قلبم از جا کنده میشد! هراس اینو داشتم که نکنه کسی ماشین سیاوش رو دیده باشه... اونقدر غد و یک دنده بود که حتما باید تا سر کوچه می اومد . درک نمی کردم رفتاراش رو ! ضد و نقیض بود کارها و حرکاتش.... یه بار مهربون و خوش اخلاق ! یه بار مثل برج زهر مار . کلید رو از کیفم در آوردم که چشمم خورد به حلقه ای که توی دستم بود . انقدر حواسم پرت بود که یادم نبود درش بیارم . درش آوردم و انداختمش توی کیفم .. در رو باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم. دور تا دور حیاط را از نظر گذراندم و چشم تو چشم شدم با مادرم که روی تخت گوشه ی حیاط ، نشسته بود . اخم پررنگی روی صورتش خود نمایی می کرد . سر تا پایم را نگاه کرد و از جاش بلند شد و قدمی به جلو برداشت. کم پیش می آمد که عصبی بشود اما وای به احوالی که دیگه ناراحت میشد دیگه جرات حرف زدن نداشتیم . دستش رو روی بازوم گذاشت و با دلخوری گفت : کجا بودی طهورا؟؟ این چه وقته خونه اومدنه؟ از ترس آب دهانم رو قورت دادم و در جوابش گفتم: سلام مامان خوبی ؟ رفته بودم دنبال کار ! چشماش پر بود از غیظ و غضب... ابروهای هشتی و پهنش گره خورده بود و کمی صداش رو بالا برد : مامان ُ یامان!! من نخوام تو کار کنی باید کی رو ببینم ! دلم نمیخواد دختر جوونم از صبح تا بوق سگ‌ بره دنبال کار !! و با هزار جور مرد و نامرد هم کلام بشه ! هنوز نمردم من میتونم خرج این زندگی رو با اون چرخ خیاطی فکستنی بدم . توام دیگه حق نداری بری ! از فردا می مونی ور دست خودم تا یاد بگیری... فردا پس فردا رفتی خونه شوهر واست خوبه یه هنری داشته باشی. با اعتراض بهش گفتم : ببین مامان ، شما حق داری که نگرانم باشی ؛ اما من دیگه بزرگ شدم عقلم میرسه که چکار کنم . من فعلا نمیخوام ازدواج کنم ! دیگه ام حرف ازدواج و خونه بخت رو پیشم نیار. اون خیاطی شما فقط نون یه شب تا صبح رو در میاره، اینطوری میخوای بابا رو از پای چوبه دار نجات بدی ! بغض کردم و زل زدم به چشمای نگرانش ...غم و دلتنگی موج میزد اما به روی خودش نمی آورد. تن خسته و درد کشیده اش رو در آغوش کشیدم و سرش رو روی شونه ام گذاشت و بی صدا گریه میکرد ... شونه هاش می لرزید ! اما صداش در نمی اومد ... سرش رو بوسیدم و گفتم : قربونت برم من ! بخدا من مواظب خودم هستم . شما نگرانم نباش . الان فقط باید همه ی هم و غم هامون رو روی هم بزاریم و هر طور شده اون پول رو جور کنیم .... وگرنه بابا اعدا... دستش رو روی دهانم گذاشت سرش رو برداشت و نگاهم کرد و گفت : دیگه ادامه نده نمیخوام بشنوم این واقعیت تلخ رو ! شده کابوس هر شبم . هر شب خواب می بینم طناب دار گردنش‌ انداختن و میخوان اعدامش کنن . هراسون از خواب بیدار میشم و خدا رو شکر میکنم که خواب دیدم. اما تو چطور میخوای این همه پول رو جور کنی؟ مگه الکیه سی صد چهارصدمیلیون! --خدا کمک میکنه مادر من! --میگم فردا بیا بریم خونه شون التماس شون کنیم تا بلکه کوتاه بیان سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: خونه ی کی ؟ --خانواده معینی دیگه !! بخدا می افتم سر دست و دامنش ... کنیزیش‌ رو میکنم تا از قصاص احمد بگذره. میگم نزار بچه هام یتیم بشن . نزار سایه ی سرم بره زیر خاک . خواستم جوابش رو بدم که نگاهم افتاد به طاها ... توی چهار چوب در ایستاده بود و با ناراحتی زل زده بود به ما . و لب باز کرد و خطاب به من گفت : آبجی چرا نمیاین داخل ؟! من گرسنمه! --میایم عزیزم حالا بدو بیا پیشم ! لبخندی زدم و آغوشم رو براش باز کردم . مثل اینکه فقط منتظر این بغل کردن من بود . با عشق به طرفم می دوید و خودش رو تو بغلم انداخت... سرش رو روی سینه ام گذاشت و دستاش رو محکم دور کمرم حلقه کرده بود ... حلقه ی دستش رو تنگ تر میکرد ! گویی ترس ، اینو داشت‌ که میخوام برم ... 👇👇👇ادامه