🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتبیستویک:
با هزار ترس و لرز از کوچه ی تنگ و باریکمون رد شدم .
هر قدمی که بر می داشتم قلبم از جا کنده میشد!
هراس اینو داشتم که نکنه کسی ماشین سیاوش رو دیده باشه...
اونقدر غد و یک دنده بود که حتما باید تا سر کوچه می اومد .
درک نمی کردم رفتاراش رو !
ضد و نقیض بود کارها و حرکاتش....
یه بار مهربون و خوش اخلاق ! یه بار مثل برج زهر مار .
کلید رو از کیفم در آوردم که چشمم خورد به حلقه ای که توی دستم بود .
انقدر حواسم پرت بود که یادم نبود درش بیارم .
درش آوردم و انداختمش توی کیفم ..
در رو باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم.
دور تا دور حیاط را از نظر گذراندم و چشم تو چشم شدم با مادرم که روی تخت گوشه ی حیاط ، نشسته بود .
اخم پررنگی روی صورتش خود نمایی می کرد .
سر تا پایم را نگاه کرد و از جاش بلند شد و قدمی به جلو برداشت.
کم پیش می آمد که عصبی بشود اما وای به احوالی که دیگه ناراحت میشد دیگه جرات حرف زدن نداشتیم .
دستش رو روی بازوم گذاشت و با دلخوری گفت : کجا بودی طهورا؟؟ این چه وقته خونه اومدنه؟
از ترس آب دهانم رو قورت دادم و در جوابش گفتم: سلام مامان خوبی ؟ رفته بودم دنبال کار !
چشماش پر بود از غیظ و غضب...
ابروهای هشتی و پهنش گره خورده بود و کمی صداش رو بالا برد : مامان ُ یامان!!
من نخوام تو کار کنی باید کی رو ببینم !
دلم نمیخواد دختر جوونم از صبح تا بوق سگ بره دنبال کار !!
و با هزار جور مرد و نامرد هم کلام بشه !
هنوز نمردم من میتونم خرج این زندگی رو با اون چرخ خیاطی فکستنی بدم .
توام دیگه حق نداری بری ! از فردا می مونی ور دست خودم تا یاد بگیری...
فردا پس فردا رفتی خونه شوهر واست خوبه یه هنری داشته باشی.
با اعتراض بهش گفتم : ببین مامان ، شما حق داری که نگرانم باشی ؛ اما من دیگه بزرگ شدم عقلم میرسه که چکار کنم .
من فعلا نمیخوام ازدواج کنم ! دیگه ام حرف ازدواج و خونه بخت رو پیشم نیار.
اون خیاطی شما فقط نون یه شب تا صبح رو در میاره، اینطوری میخوای بابا رو از پای چوبه دار نجات بدی !
بغض کردم و زل زدم به چشمای نگرانش ...غم و دلتنگی موج میزد اما به روی خودش نمی آورد.
تن خسته و درد کشیده اش رو در آغوش کشیدم و سرش رو روی شونه ام گذاشت و بی صدا گریه میکرد ...
شونه هاش می لرزید ! اما صداش در نمی اومد ...
سرش رو بوسیدم و گفتم : قربونت برم من ! بخدا من مواظب خودم هستم .
شما نگرانم نباش .
الان فقط باید همه ی هم و غم هامون رو روی هم بزاریم و هر طور شده اون پول رو جور کنیم ....
وگرنه بابا اعدا...
دستش رو روی دهانم گذاشت سرش رو برداشت و نگاهم کرد و گفت : دیگه ادامه نده نمیخوام بشنوم این واقعیت تلخ رو ! شده کابوس هر شبم .
هر شب خواب می بینم طناب دار گردنش انداختن و میخوان اعدامش کنن .
هراسون از خواب بیدار میشم و خدا رو شکر میکنم که خواب دیدم.
اما تو چطور میخوای این همه پول رو جور کنی؟ مگه الکیه سی صد چهارصدمیلیون!
--خدا کمک میکنه مادر من!
--میگم فردا بیا بریم خونه شون التماس شون کنیم تا بلکه کوتاه بیان
سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: خونه ی کی ؟
--خانواده معینی دیگه !! بخدا می افتم سر دست و دامنش ...
کنیزیش رو میکنم تا از قصاص احمد بگذره.
میگم نزار بچه هام یتیم بشن .
نزار سایه ی سرم بره زیر خاک .
خواستم جوابش رو بدم که نگاهم افتاد به طاها ...
توی چهار چوب در ایستاده بود و با ناراحتی زل زده بود به ما .
و لب باز کرد و خطاب به من گفت : آبجی چرا نمیاین داخل ؟!
من گرسنمه!
--میایم عزیزم حالا بدو بیا پیشم !
لبخندی زدم و آغوشم رو براش باز کردم .
مثل اینکه فقط منتظر این بغل کردن من بود .
با عشق به طرفم می دوید و خودش رو تو بغلم انداخت...
سرش رو روی سینه ام گذاشت و دستاش رو محکم دور کمرم حلقه کرده بود ...
حلقه ی دستش رو تنگ تر میکرد !
گویی ترس ، اینو داشت که میخوام برم ...
👇👇👇ادامه