eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بگذار کمی جلوتر بروم. از روزهای سختی بگویم که حتی در ذهنم هم خطور نمی کرد روزگار خوابی بس وحشتناک و مخوف برایم دیده . احمد در آستانه ی چهار ماهگی بود و روز به روز بیشتر از قبل شیرین تر و با نمک تر می شد . و زندگی عاشقانه ی من و کمال الدین بیش از پیش دلچسب تر شده بود . با وجود هدیه ی ارزشمندی که خدا هدیه داده بود . اما همه چیز آنطور که ما می خواهیم پیش نمی رود و روزگار گاه خیلی بی رحمانه غافلگیرت می کند . شیرش داده و خواباندمش . بوسه ای روی لپ های سرخ و سفیدش زده و از کنارش برخاستم . رخت چرک ها را جمع کرده تا وقتی که خواب است بشویم . آهسته در را باز کرده که صدای جیر و جیرش بیدارش نکند . تشت را روی سرم گذاشته و از پله ها پایین آمدم . کنار شیر آب حیاط نشسته و مشغول چنگ زدن لباس ها شدم . همان طور که مشغول بودم گویی که در دلم رخت می شستند و قلبم ریپ میزد . انگار که خدا به دلم انداخته بود خطری پسرکم را تهدید می کند . حس مادرانه ام به من دروغ نمی گفت ... با شتاب از جا بلند شده و پله ها را دوتا یکی کرده و چشمم به در نیمه باز اتاق افتاد . دیگر شکم به یقین تبدیل شده بود که اتفاقی افتاده ... گالش هایم را در آورده و سراسیمه وارد اتاق شدم . چشمام سیاهی می رفت . و به زور سر پا ایستاده بودم ‌. باورم نمیشد چیزی که در برابر دیدگانم نقش بسته واقعیت باشد . دعا می کردم وهم و خیال باشد ... اما نبود ... واقعیت تلخ داشت به من رخ نمایی می کرد . به طرف حمید که بالش را روی صورت احمد گذاشته بود و فشارش میداد خیز برداشتم و نفهمیدم چه شد که حمید را به طرف دیوار پرت کرده و احمد را از زیر دست هایش نجات دادم . صورتش سرخ شده بود و گریه ی ضعیفی می کرد . اشک هایم بند نمی آمد . سرش را به سینه ام فشردم و فریاد زدم : داشتی چه غلطی می کردی حمید ! کی ترو اجیر می‌کنه هاااااان! اومدی برادر شیرخوارت رو که نمی تونه از خودش دفاعی کنه خفه کنی . وای بر تو حمید ! مگه من مادرت نیستم . تو پسر منی ! چی باعث شده انقد کینه ای بشی و به جنگ با من قد علم کنی . ذره ای از شرم و پشیمانی در نگاه و رفتار هایش مشهود نبود . با غرور بهم زل زد و در حالی که نگاهش مملو از نفرت بود گفت : تاوان این هل دادنت رو به زودی پس میدی . زنیکه ی بی اصل و نصب و بی خانواده . دیگه طاقت این همه گستاخی رو نداشتم . کاسه ی صبرم لبریز شده بود . انتظار این حرفا ها را از بچه ای که در آغوش خودم قد کشید و بزرگ شد را نداشتم . دستم را بلند کرده و به صورتش سیلی زدم. آخ که چقدر آن لحظه دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد . طاقت دیدن اشک نشسته در چشم های خوشگلش را نداشتم . همان طور که دستش را روی صورتش گذاشته بود با بغض از کنارم دور شد و گفت : دروغ گو ! ..... تو هیچ وقت منو دوست نداشتی . همیشه ادا در می آوردی . ادای آدم خوب ها رو ... هیچ وقت من جای پسرت نبودم . که اگر بودم الان این بچه هم نبود . به قول مامانم تو یک مار خوش خط،و خال هستی که زندگی همه مون رو نابود کردی . تو محبت پدرم رو از من و مادرم دزدیدی . شدی صاحبش ! اگه تا الان چند شب درمیون به خاطر من می اومد پیشمون الان دیگه نمیاد ‌. و من همه ی اینا رو از چشم تو می بینم . مامان قلابی ! یک مادر هرگز تو صورت بچه اش سیلی نمیزنه . از کرده ی خود پشیمان بودم . احمد را زمین گذاشته و به طرفش رفتم . شانه های کوچکش را بغل کرده و گفتم : الهی دستم بشکنه ... تو هنوز هم امید من هستی ! چشم و چراغ این خونه . تو پسر بزرگه ی منی . برادر احمد کوچولو . اون نیومده که جای ترو تنگ کنه . اومده که تو پشتش باشی و کنارش . مادرت رو ببخش که بهت سیلی زد . هیچ می دونی چقدر دلتنگ شب هایی هستم که بغلم می خوابیدی و من تا صبح صورت ماهت رو تماشا می کردم . گاهی آدم ها چه کوچیک چه بزرگ نیاز به تنبیه دارند عزیزکم . این سیلی من برای این بود که به خودت بیای . و اون قلب پاکت رو با یک مشت حرف های بی سر و ته آلوده نکنی . تا بفهمی هنوزم من عاشقتم و جونم به جونت بسته است . دستم را پس زد و آب دهانش را جمع کرده و به صورتم انداخت و بعد هم پا تند کرد و رفت ... با گوشه ی روسری ام صورتم را پاک کرده و هق زدم . خدای من ! چقدر آدم ها باید پست باشند که فطرت پاک کودک شأن را از تخم کینه پر کنند . و آنقدر ضعیف که او را قاطی دعوای بزرگ تری می کنند . حیف ازتو حمیدم ! که گوش هایت از حرف های یاوه ی مادر و اطرافیان دو به هم زنت پر شده . و از طفل معصومی چون تو یک هیولا می سازد . آخ اتابک خان تو را به خدا واگذار می کنم . آنگونه که شایسته ات هست با تو رفتار کند .👇🏻👇🏻