🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوده:
بگذار کمی جلوتر بروم.
از روزهای سختی بگویم که حتی در ذهنم هم خطور نمی کرد روزگار خوابی بس وحشتناک و مخوف برایم دیده .
احمد در آستانه ی چهار ماهگی بود و روز به روز بیشتر از قبل شیرین تر و با نمک تر می شد .
و زندگی عاشقانه ی من و کمال الدین بیش از پیش دلچسب تر شده بود .
با وجود هدیه ی ارزشمندی که خدا هدیه داده بود .
اما همه چیز آنطور که ما می خواهیم پیش نمی رود و روزگار گاه خیلی بی رحمانه غافلگیرت می کند .
شیرش داده و خواباندمش .
بوسه ای روی لپ های سرخ و سفیدش زده و از کنارش برخاستم .
رخت چرک ها را جمع کرده تا وقتی که خواب است بشویم .
آهسته در را باز کرده که صدای جیر و جیرش بیدارش نکند .
تشت را روی سرم گذاشته و از پله ها پایین آمدم .
کنار شیر آب حیاط نشسته و مشغول چنگ زدن لباس ها شدم .
همان طور که مشغول بودم گویی که در دلم رخت می شستند و قلبم ریپ میزد .
انگار که خدا به دلم انداخته بود خطری پسرکم را تهدید می کند .
حس مادرانه ام به من دروغ نمی گفت ...
با شتاب از جا بلند شده و پله ها را دوتا یکی کرده و چشمم به در نیمه باز اتاق افتاد .
دیگر شکم به یقین تبدیل شده بود که اتفاقی افتاده ...
گالش هایم را در آورده و سراسیمه وارد اتاق شدم .
چشمام سیاهی می رفت .
و به زور سر پا ایستاده بودم .
باورم نمیشد چیزی که در برابر دیدگانم نقش بسته واقعیت باشد .
دعا می کردم وهم و خیال باشد ...
اما نبود ...
واقعیت تلخ داشت به من رخ نمایی می کرد .
به طرف حمید که بالش را روی صورت احمد گذاشته بود و فشارش میداد خیز برداشتم و نفهمیدم چه شد که حمید را به طرف دیوار پرت کرده و احمد را از زیر دست هایش نجات دادم .
صورتش سرخ شده بود و گریه ی ضعیفی می کرد .
اشک هایم بند نمی آمد .
سرش را به سینه ام فشردم و فریاد زدم : داشتی چه غلطی می کردی حمید !
کی ترو اجیر میکنه هاااااان!
اومدی برادر شیرخوارت رو که نمی تونه از خودش دفاعی کنه خفه کنی .
وای بر تو حمید !
مگه من مادرت نیستم .
تو پسر منی !
چی باعث شده انقد کینه ای بشی و به جنگ با من قد علم کنی .
ذره ای از شرم و پشیمانی در نگاه و رفتار هایش مشهود نبود .
با غرور بهم زل زد و در حالی که نگاهش مملو از نفرت بود گفت : تاوان این هل دادنت رو به زودی پس میدی .
زنیکه ی بی اصل و نصب و بی خانواده .
دیگه طاقت این همه گستاخی رو نداشتم .
کاسه ی صبرم لبریز شده بود .
انتظار این حرفا ها را از بچه ای که در آغوش خودم قد کشید و بزرگ شد را نداشتم .
دستم را بلند کرده و به صورتش سیلی زدم.
آخ که چقدر آن لحظه دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد .
طاقت دیدن اشک نشسته در چشم های خوشگلش را نداشتم .
همان طور که دستش را روی صورتش گذاشته بود با بغض از کنارم دور شد و گفت : دروغ گو ! .....
تو هیچ وقت منو دوست نداشتی .
همیشه ادا در می آوردی .
ادای آدم خوب ها رو ...
هیچ وقت من جای پسرت نبودم .
که اگر بودم الان این بچه هم نبود .
به قول مامانم تو یک مار خوش خط،و خال هستی که زندگی همه مون رو نابود کردی .
تو محبت پدرم رو از من و مادرم دزدیدی .
شدی صاحبش !
اگه تا الان چند شب درمیون به خاطر من می اومد پیشمون الان دیگه نمیاد .
و من همه ی اینا رو از چشم تو می بینم .
مامان قلابی ! یک مادر هرگز تو صورت بچه اش سیلی نمیزنه .
از کرده ی خود پشیمان بودم .
احمد را زمین گذاشته و به طرفش رفتم .
شانه های کوچکش را بغل کرده و گفتم : الهی دستم بشکنه ...
تو هنوز هم امید من هستی !
چشم و چراغ این خونه .
تو پسر بزرگه ی منی .
برادر احمد کوچولو .
اون نیومده که جای ترو تنگ کنه .
اومده که تو پشتش باشی و کنارش .
مادرت رو ببخش که بهت سیلی زد .
هیچ می دونی چقدر دلتنگ شب هایی هستم که بغلم می خوابیدی و من تا صبح صورت ماهت رو تماشا می کردم .
گاهی آدم ها چه کوچیک چه بزرگ نیاز به تنبیه دارند عزیزکم .
این سیلی من برای این بود که به خودت بیای .
و اون قلب پاکت رو با یک مشت حرف های بی سر و ته آلوده نکنی .
تا بفهمی هنوزم من عاشقتم و جونم به جونت بسته است .
دستم را پس زد و آب دهانش را جمع کرده و به صورتم انداخت و بعد هم پا تند کرد و رفت ...
با گوشه ی روسری ام صورتم را پاک کرده و هق زدم .
خدای من ! چقدر آدم ها باید پست باشند که فطرت پاک کودک شأن را از تخم کینه پر کنند .
و آنقدر ضعیف که او را قاطی دعوای بزرگ تری می کنند .
حیف ازتو حمیدم !
که گوش هایت از حرف های یاوه ی مادر و اطرافیان دو به هم زنت پر شده .
و از طفل معصومی چون تو یک هیولا می سازد .
آخ اتابک خان تو را به خدا واگذار می کنم .
آنگونه که شایسته ات هست با تو رفتار کند .👇🏻👇🏻