🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوسیزده:
هوا برای نفش کشیدن کم است .
بی تو این زندگانی برای من جهنم است .
به زور دم و باز می کردم و قلبم بدجور تیر می کشید .
فضای خفقان آوری بر دلم حاکم بود .
داغ سنگین کمال الدین از یک سو و نگاه های خصمانه ی حمید و افسانه و از سویی نگاه های منزجر کننده ی جمال حالم را بدتر می کرد .
باورش سخت بود که من چهارده روز است که بعد از کمال الدین در این دنیای تباه زندگی می کنم .
شاید تنها به عشق دردانه ام بود که توان به من داده بود تا بتوانم بعد کمال هم روز را شب کنم و از سر اجبار زندگی کنم .
از سر تنهایی و اجبار و نگاه های تهدید آمیز ،جمال، مرا به این واداشته بود که شب ها را در خانه ی پدری سپری کنم .
رنگ نگاهم به جمال بیش از قبل منفور تر شده بود و تهدیدی که قبلاً کرده بود در گوشم زنگ می خورد .
و تمام حسم این بود که این تصادف یک سرش به او مربوط می شود .
اما این تنها یک حس بود و من سند و مدرکی نداشتم برای اثباتش .
و مجبور به سکوت بودم ...
سکوتی مرگبار ...
احمد را شیر داده و کنارم خواباندمش .
شب از نیمه شب گذشته بود .
و مادر با تسبیح مشغول ذکر بود .
پدر از زمانی که کمال رفته بود طور دیگری شده بود .
حس می کردم نوعی عذاب وجدان و ناراحتی در رفتار و کارهایش مشهود است .
این را میشد از نگاه های پر از حسرتش به من و نوه اش فهمید .
پدر از در وارد شد و در را پشت سرش بست .
چهره اش دمغ به نظر می رسید .
ابروهایش بهم گره خورده بود .
کتش را در آورد و با حالتی عصبی به گوشه ای پرتش کرد .
مادر که تا آن موقع مشغول ذکر بود با دیدن پدر با آن حالت عصبی کمی خودش را جمع و جور کرد و جرات به خرج داده و گفت : چیزی شده آقا غلام!
چهار زانو گوشه ی خانه نشست و دستی به صورت عرق کرده اش کشید و گفت : دو دستی گرفتم این دختر رو بدبختش کردم .
نگاه نادمی به من انداخت و گفت : هر آن بهت نگاه می کنم کتایون از خودم شرمم میشه .
به والله که نمی تونم تو چشمات نگاه کنم .
دختر جوونم با یک بچه ی نوزاد اول جوونیش بیوه شده .
لب ورچید و رو به من گفت : ببخش بابا .
ببخش پدرت رو ....
بخدا که نمی خواستم اینطور بشه .
میخواستم خوشبخت بشی .
با کسی ازدواج کنی که دستش به دهنش برسه .
نه مثل پدرت بعد چند سال زیر دست کسی باشه .
رابطه ی گرمی با پدر نداشتم اما دلم نمی خواست شکستنش را ببینم .
آب دهانم را قورت داده و گفتم : این چه حرفیه پدر ؛ شما هم که نمی دونستی اینطور میشه .
کی از آینده خبر داره .
ما از یک ثانیه ی خودمون هم خبر نداریم .
چه برسه به چند صباح دیگه .
شما خودت رو شماتت نکن .
کاری هست که شده ...
لابد خواست خدا بوده .
با تقدیر که نمیشه جنگید .
-باید بری از اینجا دخترم ...
تا حالا در حقت پدری نکردم اما دیگه نمیذارم احدی بهت زور بگه .
تا آخر عمرم پشتت هستم .
با تعجب به لبهای خشک شده پدر خیره شده و گفتم : یعنی چی ! چرا باید برم ...
کجا برم ؟
مگه من جایی هم دارم که برم .
-خودم میبرمت .
شبانه بدون اینکه کسی متوجه بشه باید بریم .
اتابک خواب هایی واست دیده .
خیالات خوبی تو سرش نیست .
اما من دیگه نمیذارم .
به حد کافی زندگیت رو داغون کردم .
اما دیگه نمیذارم .
هر کی هر کاری دلش خواست انجام بده .
-چرا بهم نمیگی چی شده ؟! چی باعث شده شما انقد بهم بریزی !!
نگاهش را از من دزدید و در حالی که به گل های قالی خیره شده بود گفت : اتابک گفته که بعد چهلم ترو به عقد جمال الدین در میاره .
اگر هم قبول نکنی احمد رو ازت میگیره .
حس کردم هر آن است که مثل بمب منفجر شوم .
دیگر تحمل این همه زور گویی را نداشتم .
مرا تا سر حد مرگ برده بودند ...
باز هم مرا به حال خود نمی گذاشتند .
دندان هایم را از سر خشم روی هم فشار داده و گفتم : اخه یعنی چی ؟!
دیگه اینا وقاحت رو از سر گذروندن .
من خودم میرم با خان صحبت می کنم .
پدر اخمی کرد و گفت : به اعصابت مسلط باش
میدونم داری چه عذابی میکشی .
اما منم بهت گفتم که تنهات نمیذارم .
این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست .
اینبار پدری رو باید در حقت تمام کنم .
هر چه زودتر باید یواشکی از این عمارت نحس و نفرین شده بریم .
مادر که تا آن لحظه ساکت بود گفت : اخه چیزی میگی که نشدنی هست !
خودت می دونی هر جایی بریم ما رو پیدا می کنه .
- شماها نگران نباشید
به من اعتماد کنید ...
ادامه دارد....
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃