eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : هوا برای نفش کشیدن کم است . بی تو این زندگانی برای من جهنم است . به زور دم و باز می کردم و قلبم بدجور تیر می کشید . فضای خفقان آوری بر دلم حاکم بود . داغ سنگین کمال الدین از یک سو و نگاه های خصمانه ی حمید و افسانه و از سویی نگاه های منزجر کننده ی جمال حالم را بدتر می کرد . باورش سخت بود که من چهارده روز است که بعد از کمال الدین در این دنیای تباه زندگی می کنم . شاید تنها به عشق دردانه ام بود که توان به من داده بود تا بتوانم بعد کمال هم روز را شب کنم و از سر اجبار زندگی کنم . از سر تنهایی و اجبار و نگاه های تهدید آمیز ،جمال، مرا به این واداشته بود که شب ها را در خانه ی پدری سپری کنم . رنگ نگاهم به جمال بیش از قبل منفور تر شده بود و تهدیدی که قبلاً کرده بود در گوشم زنگ می خورد . و تمام حسم این بود که این تصادف یک سرش به او مربوط می شود . اما این تنها یک حس بود و من سند و مدرکی نداشتم برای اثباتش . و مجبور به سکوت بودم ... سکوتی مرگبار ... احمد را شیر داده و کنارم خواباندمش . شب از نیمه شب گذشته بود . و مادر با تسبیح مشغول ذکر بود . پدر از زمانی که کمال رفته بود طور دیگری شده بود . حس می کردم نوعی عذاب وجدان و ناراحتی در رفتار و کارهایش مشهود است . این را میشد از نگاه های پر از حسرتش به من و نوه اش فهمید . پدر از در وارد شد و در را پشت سرش بست . چهره اش دمغ به نظر می رسید . ابروهایش بهم گره خورده بود . کتش را در آورد و با حالتی عصبی به گوشه ای پرتش کرد . مادر که تا آن موقع مشغول ذکر بود با دیدن پدر با آن حالت عصبی کمی خودش را جمع و جور کرد و جرات به خرج داده و گفت : چیزی شده آقا غلام! چهار زانو گوشه ی خانه نشست و دستی به صورت عرق کرده اش کشید و گفت : دو دستی گرفتم این دختر رو بدبختش کردم . نگاه نادمی به من انداخت و گفت : هر آن بهت نگاه می کنم کتایون از خودم شرمم میشه . به والله که نمی تونم تو چشمات نگاه کنم . دختر جوونم با یک بچه ی نوزاد اول جوونیش بیوه شده . لب ورچید و رو به من گفت : ببخش بابا . ببخش پدرت رو .... بخدا که نمی خواستم اینطور بشه . میخواستم خوشبخت بشی . با کسی ازدواج کنی که دستش به دهنش برسه . نه مثل پدرت بعد چند سال زیر دست کسی باشه . رابطه ی گرمی با پدر نداشتم اما دلم نمی خواست شکستنش را ببینم . آب دهانم را قورت داده و گفتم : این چه حرفیه پدر ؛ شما هم که نمی دونستی اینطور میشه . کی از آینده خبر داره . ما از یک ثانیه ی خودمون هم خبر نداریم . چه برسه به چند صباح دیگه . شما خودت رو شماتت نکن . کاری هست که شده ... لابد خواست خدا بوده . با تقدیر که نمیشه جنگید . -باید بری از اینجا دخترم ... تا حالا در حقت پدری نکردم اما دیگه نمیذارم احدی بهت زور بگه . تا آخر عمرم پشتت هستم . با تعجب به لبهای خشک شده پدر خیره شده و گفتم : یعنی چی ! چرا باید برم ... کجا برم ؟ مگه من جایی هم دارم که برم . -خودم می‌برمت . شبانه بدون اینکه کسی متوجه بشه باید بریم . اتابک خواب هایی واست دیده . خیالات خوبی تو سرش نیست . اما من دیگه نمیذارم . به حد کافی زندگیت رو داغون کردم . اما دیگه نمیذارم . هر کی هر کاری دلش خواست انجام بده . -چرا بهم نمیگی چی شده ؟! چی باعث شده شما انقد بهم بریزی !! نگاهش را از من دزدید و در حالی که به گل های قالی خیره شده بود گفت : اتابک گفته که بعد چهلم ترو به عقد جمال الدین در میاره . اگر هم قبول نکنی احمد رو ازت میگیره . حس کردم هر آن است که مثل بمب منفجر شوم . دیگر تحمل این همه زور گویی را نداشتم . مرا تا سر حد مرگ برده بودند ... باز هم مرا به حال خود نمی گذاشتند . دندان هایم را از سر خشم روی هم فشار داده و گفتم : اخه یعنی چی ؟! دیگه اینا وقاحت رو از سر گذروندن . من خودم میرم با خان صحبت می کنم . پدر اخمی کرد و گفت : به اعصابت مسلط باش ‌ می‌دونم داری چه عذابی می‌کشی . اما منم بهت گفتم که تنهات نمیذارم . این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست . اینبار پدری رو باید در حقت تمام کنم . هر چه زودتر باید یواشکی از این عمارت نحس و نفرین شده بریم . مادر که تا آن لحظه ساکت بود گفت : اخه چیزی میگی که نشدنی هست ! خودت می دونی هر جایی بریم ما رو پیدا می کنه . - شماها نگران نباشید ‌ به من اعتماد کنید ... ادامه دارد.... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃