🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتوهشت:
شوهری که هیچ وقت درکم نکرد.
سعی میکرد با زور و قلدری حرفاش رو پیش ببره .
و به محض مخالفت شروع میکرد کتک کاری !
و زندگی را به کامم تلخ میکرد .
تلخ تر از زهر ...
طوری که روزی هزار بار آرزوی مرگ می کردم .
اما من ته دلم دوستش داشتم .
با تمام این چیزا بازم دوستش داشتم .
و به خودم اینو می گفتم که غلام ، هر چقدر هم بد باشه بازم شوهرمه و داره برای این زندگی زحمت میکشه .
اینو که به خودم می گفتم آروم میشدم و منم پا به پاش تلاش میکردم تا این که بعد کلی دعا خدا ترو بهمون داد و زندگیمون از قبل کمی شیرین تر شد و تو شدی نور چشم هر دوتامون .
اما بازم اخلاق های تند و گندش رو داشت اما دیگه وقتی می اومد خونه با تو سرش گرم میشد .
و من گاهی اوقات بهش حق میدادم که عصبی بشه .
شب تا صبح انگار روی یخ می دوید آخر سر هم چیزی دستش رو نمی گرفت .
و مجبور بود جلوی اتابک ظالم و خائن برای امرار معاش و سیر کردن شکم زن و بچه اش سر خم کنه .
متکا را از پشتش بیرون آورد و روی پایش گذاشت. احمد را که خسته ی خواب بود روی پایش گذاشت و آرام شروع کرد، به تکان دادن ...
و من مشتاق شنیدن !
_آره دخترم اینا همه که گفتم میخوام بهت بگم من چطوری تا اینجا اومدم .
سختی های خیلی زیادی پشت سر گذاشتم .
بخوام کوچک ترینش رو بگم که به نظر من برای زن خیلی بزرگ و سهمگینه همین کتک زدن بود .
و با هر ضربه ای که میزد قلبم می شست و تکه تکه میشد .
و من بی هوا سوالی به ذهنم خطور کرد و پرسیدم : چرا طلاق نگرفتی مادر!؟
آخه چرا این همه خودت رو عذاب دادی ؟؟
نگاه عاقل اندر سفیه ای بهم انداخت و با تامل گفت : در عجبم که چرا این حرف رو زدی ؟!
دختر من !! کتایون ! ازت بعید بود .
مگه تا توی زندگیت مشکلی بوجود آمد باید سریع کم بیاری و بری تو فکر جدایی !
نه مادرجان ! زندگی همه چیز با هم داره
خوب و بد ، تلخ و شیرین !
وقتی که گفتی بله باید همه رو با جان و دل تحمل کنی .
من تحمل کردم و تا اینجا که رسیدم .
سخت بود اما بهت گفتم پدرت رو دوست داشتم .
و از همه مهم تر تو ثمره ی زندگیم بودی و به خاطر تو هم که شده بود باید زندگی میکردم .
زن اگر گذشت داشته باشه و یکم صبوری به خرج بده خیلی از مشکلات حل میشه .
همه ی اینایی که گفتم برای این بود که بهت بگم ! عزیزم ، تو داری وارد زندگی میشی که یک دهم سختی هایی که من کشیدم هم نداره .
مردی که همه جوره پات وایساده و دوستت داره .
اونی که من دیدم حاضره برای خاطر تو جونش هم بده .
قدر دان باش دختر گلم .
مثل سهراب کم گیر میاد .
دیگه حواست رو بده به زندگیت ...
به آینده ات.
درسته کمال رو خیلی دوست داشتی و کسی نمیتونه جاش رو بگیره اما اون رفت تمام شد !
با تقدیر کنار بیا .
من یقین دارم که خدا برای بنده اش بد نمی خواد .
خدا ترو به واسطه ی مرگ کمال از اون زندگی نکبت بار نجات داد .
اون همه محبت به حمید و افسانه کردی آخرش چی شد !
اون جمال بی آبرو ، هم که می خواست حیثیتت رو بر باد بده و تو تا آخر عمر میخواستی تو سری خور باشی و حرف زور اونها رو تحمل کنی .
شاکر باش ، خدا مرد خوبی سر راهت قرار داده ...
دل به دلش بده .
اگر کمال نتونست ترو خوشبخت کنه مطمئنم این خوشبختت میکنه .
«اصطلاح روی یخ دویدن یک اصطلاح عامیانه در زبان لری می باشد که من در رمان به کار بردم و منظور ، یعنی کار بی فایده است »
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃