eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بر خلاف تصورم ، که فکر میکردم اشتهایم کوره باشد غذایم را با میل خوردم و تمام مدت متوجه لبخند های گاه و بی گاهش موقع غذا خوردن بودم . غذایم که تمام شد رو بهش گفتم : ممنون بابت شام ... _خواهش می‌کنم بانو! انجام وظیفه است . تک خنده ای کرد و گفت : آنقدر قشنگ و با میل خوردی که منم سر ذوق آوردی . نوش جانت ... _پس تمام این مدت داشتی به خوردنم لبخند میزنی!؟ _بله پس چی ! نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت : بریم دیگه من هنوز نماز نخوندم . باشه ای گفتم و همراهش شدم . و او جلوتر از من رفت و مشغول حساب و کتاب شد و بیرون آمدم . نسیم خنکی صورتم را نوازش میداد . هوای دلچسب و مطبوعی بود . از همان وقت ها بود که دلم نمی خواست خانه بروم و دوست داشتم از این هوا لذت ببرم . چشمانم را بستم و اکسیژن را به ریه هایم فرستادم و گفتم : آخیییییش ! چه هوای خوبی ... صدایش را از نزدیک ترین فاصله شنیدم که گفت : تا هر وقت بخوای بیرون وایمیسیم تا حالت خوب بشه . چشم باز کردم و مرد مهربانم روبه رو شدم . مردی که از هیچ چیزی برای خوشحال کردن من دریغ نمی‌کرد . همقدمش شدم و سوار ماشین شده و راه افتاد . و همان طور که دنده جابه جا میکرد گفت: دوست داری کجا بریم ؟! بی معطلی پاسخش را داده و گفتم : بریم بام تهران . چشمی گفته و به طرف بام راه افتاد . نیم ساعتی طول کشید تا به آنجا رسیدیم . و من عاشق بام بودم . عاشق بلندی و زیبایی اش ! تمام تهران زیر پایم بود و من از این ارتفاع تمام شهر را می دیدم و چقدر از این فاصله همه چیز کوچک بود . صندوق عقب ماشین را باز کرده و بطری آبی بیرون آورد . آستین پیراهنش را تا زده و مشغول وضو گرفتن شد . زیر انداز حصیری کوچکی بیرون آورد و روی زمین انداخت و مشغول نماز شد .و من چقدر این حال و هوایش را دوست داشتم . آرامش عجیبی به جانم می افتاد که مانندش را ندیده بودم . آنقدر قشنگ و با آرامش نمازش را می خواند که به کل بیخیال تماشای بام و...شده بودم و تمام قد نظاره گر او شده بودم . چقدر قشنگ است وقتی در مقابلت خم و راست می شویم و با تو سخن می گوییم و تو چقدر بزرگی خدای مهربانم!؟ یادم افتاد که من هم نماز نخوانده ام و بعد از اتمام نمازش رو به او گفتم : منم نماز نخوندم . در حالی که مشغول ذکر بود اشاره به کنار ماشین کرد و گفت : بیا اینجا وضو بگیر که مشخص نباشی . نگاهم افتاد به سه جوانی که مشغول سیگار کشیدن بودند و گهگاهی قهقهه ی سرمستانه می‌زدند .... و در دلم به غیرت مردانه اش احسنت گفتم و دلم برای هواخواهی اش غنج رفت . کنار ماشین رفته و آستین مانتویم را بالا زده و روسری ام را کمی عقب بردم تا بهتر بتوانم وضو بگیرم ... متوجه سنگینی نگاهش شدم . سر بالا آورده و با چشمان مشکی اش مواجه شدم . چشمانی که برق خوشحالی را میشد از عمقش فهمید . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃