🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتوپنج:
بر خلاف تصورم ، که فکر میکردم اشتهایم کوره باشد غذایم را با میل خوردم و تمام مدت متوجه لبخند های گاه و بی گاهش موقع غذا خوردن بودم .
غذایم که تمام شد رو بهش گفتم : ممنون بابت شام ...
_خواهش میکنم بانو! انجام وظیفه است .
تک خنده ای کرد و گفت : آنقدر قشنگ و با میل خوردی که منم سر ذوق آوردی .
نوش جانت ...
_پس تمام این مدت داشتی به خوردنم لبخند میزنی!؟
_بله پس چی !
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت : بریم دیگه من هنوز نماز نخوندم .
باشه ای گفتم و همراهش شدم .
و او جلوتر از من رفت و مشغول حساب و کتاب شد و بیرون آمدم .
نسیم خنکی صورتم را نوازش میداد .
هوای دلچسب و مطبوعی بود .
از همان وقت ها بود که دلم نمی خواست خانه بروم و دوست داشتم از این هوا لذت ببرم .
چشمانم را بستم و اکسیژن را به ریه هایم فرستادم و گفتم : آخیییییش !
چه هوای خوبی ...
صدایش را از نزدیک ترین فاصله شنیدم که گفت : تا هر وقت بخوای بیرون وایمیسیم تا حالت خوب بشه .
چشم باز کردم و مرد مهربانم روبه رو شدم .
مردی که از هیچ چیزی برای خوشحال کردن من دریغ نمیکرد .
همقدمش شدم و سوار ماشین شده و راه افتاد .
و همان طور که دنده جابه جا میکرد گفت: دوست داری کجا بریم ؟!
بی معطلی پاسخش را داده و گفتم : بریم بام تهران .
چشمی گفته و به طرف بام راه افتاد .
نیم ساعتی طول کشید تا به آنجا رسیدیم .
و من عاشق بام بودم .
عاشق بلندی و زیبایی اش !
تمام تهران زیر پایم بود و من از این ارتفاع تمام شهر را می دیدم و چقدر از این فاصله همه چیز کوچک بود .
صندوق عقب ماشین را باز کرده و بطری آبی بیرون آورد .
آستین پیراهنش را تا زده و مشغول وضو گرفتن شد .
زیر انداز حصیری کوچکی بیرون آورد و روی زمین انداخت و مشغول نماز شد .و من چقدر این حال و هوایش را دوست داشتم .
آرامش عجیبی به جانم می افتاد که مانندش را ندیده بودم .
آنقدر قشنگ و با آرامش نمازش را می خواند که به کل بیخیال تماشای بام و...شده بودم و تمام قد نظاره گر او شده بودم .
چقدر قشنگ است وقتی در مقابلت خم و راست می شویم و با تو سخن می گوییم و تو چقدر بزرگی خدای مهربانم!؟
یادم افتاد که من هم نماز نخوانده ام و بعد از اتمام نمازش رو به او گفتم : منم نماز نخوندم .
در حالی که مشغول ذکر بود اشاره به کنار ماشین کرد و گفت : بیا اینجا وضو بگیر که مشخص نباشی .
نگاهم افتاد به سه جوانی که مشغول سیگار کشیدن بودند و گهگاهی قهقهه ی سرمستانه میزدند ....
و در دلم به غیرت مردانه اش احسنت گفتم و دلم برای هواخواهی اش غنج رفت .
کنار ماشین رفته و آستین مانتویم را بالا زده و روسری ام را کمی عقب بردم تا بهتر بتوانم وضو بگیرم ...
متوجه سنگینی نگاهش شدم .
سر بالا آورده و با چشمان مشکی اش مواجه شدم .
چشمانی که برق خوشحالی را میشد از عمقش فهمید .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃