🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتوچهار:
ته جمله اش نوعی تهدید بود که تنم را لرزاند و خوب میدانستم که اگر عصبانی شود خیلی بدتر میشود ...
بر خلاف میلم وسایلم را جمع کرده و مانند بچه ای سر به راه و آرام رفتم .
در ماشین را باز کرده و روی صندلی نشستم .
بی آنکه نگاهم کند ، راه افتاد و با سرعت بالا میرفت .
و این یعنی اعصابش اصلا سر جایش نبود و هر آن ممکن بود که منفجر شود درست مثل بمب ساعتی !
گوشه ی صندلی چسبیده بودم و کز کرده بودم !
جرات حرف زدن نداشتم ...
جلوی رستورانی همان حوالی نگه داشت .
ترمز دستی را کشید و نیم نگاهی به من انداخت و آرام گفت : پیاده شو !
بی معطلی پیاده شدم و دوشادوشش به طرف رستوران قدم برداشتم .
یک سر و گردن از من بالاتر بود .
اخم کمرنگی روی پیشانی اش به چشم می خورد و این به ابهت مردانه اش زیبایی خاصی داده بود .
دستش را پشتم گذاشت و آرام به داخل هدایتم کرد و همان طور که چشم می چرخاند تا جای خالی پیدا کند نگاهش روی آخرین میز کنار پنجره متوقف شد و به من گفت : برو اونجا بشین ! منم الان میام .
چشمی زیر لب گفته و رفتم ...
صندلی را عقب کشیده و نشستم .
جای دنج و زیبایی بود .
فضای آرام و دلنشینی داشت .
موسیقی سنتی در حال پخش بود .
و مرا به خاطره ها میبرد ...
به یاد پدر افتادم و بی اختیار صورتم از اشک خیس شد و همراه با آهنگ زیر لب زمزمه کردم :
«فصل پریشان شدنم را ببین
بی سر و سامان شدنم را ببین
بی تو فرو ریخته ام در خودم
لحظه ی ویران شدنم را ببین
کوچه پر از رد قدم های اوست
پشت همین پنجره می خوانمت
پس تو کجا که نمی بینمت!
پس تو کجا که نمی دانمت ...
بی تو پر از داغ پریشانی ام
مهر جنون خورده به پیشانی ام
پس تو کجایی که نمی بینی ام
پس تو کجا که نمی دانی ام
این منم این ساکت بی همصدا
این منم این خسته ی بی همسفر
حسرت افتاده ترین سایه ام
غربت آواره ترین رهگذر
بی تو پر از داغ پریشانی ام ...»
اشک جلوی دیدگانم را گرفت و جلویم را واضح نمی دیدم .
تنها لمس دستی را حس کردم که دستم را گرفت و به گرمی فشردش!
برگی دستمال کاغذی به دستم داد و با همان صدای بم و مردانه اش گفت : اشکات رو پاک کن .
دوست ندارم کسی اشک هات رو ببینه .
و این جمله اش معانی مختلفی میداد!
یعنی باز هم دوستم دارد !؟
یا غیرت مردانه اش گل کرده!
اما من به دلم وجه مثبتش را قول داده و بی اختیار لبخند کوتاهی زدم .
رد اشک هایم را پاک کرده و به او که مرا نظاره گر بود نگاه کردم .
دستش را زیر چانه اش زده بود و با دقت مرا از نظر می گذراند .
مثل کسی که برای اولین بار میخواهد کسی را انتخاب کند و او می خواهد ببیند .
لب وا کرد و گفت : شاید باورت نشه !
اما باید بهت بگم که انگار خیلی وقته ندیدمت !
این چند ساعت برای من چند سال گذشت ...
سر به زیر انداخت و ادامه داد: بدجور بهت وابسته شدم دختر !!!
هر کاری میکنم تا بهت بفهمونم که دوست دارم و چقدر برام عزیزی !
لب هایم به خنده وا شد و با خودم گفتم : حتی اگر دروغ هم باشد و برای دلخوشی ام باشد باز هم شیرین است ...
و چه دروغ زیبا و دلچسبی !
گارسون آمد و از امیر حسین سفارش غذا را پرسید و رو به من گفت : شما می خوری خانم؟!
_فرقی نمیکنه هر چی برای خودت سفارش دادی برای منم سفارش بده .
روبه گارسون گفت : دو پرس کوبیده و با مخلفاتش!!
ممنون آقا !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃