🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتویک:
نمیدونم چی شد !
که دیگه نتونستم در برابر حرفاش مقاومت کنم و فقط سکوت کردم .
نگاهی زیر زیرکی به نیم رخ صورتش انداختم .
نور ماه به نیم رخش تابیده بود و صورت مردانه و بی نقصش زیر نور برق میزد .
موهای پر پشتش را هم به طرف بالا شانه زده بود و این بیشتر بر جذابیتش می افزود .
منتظر حرفی از جانب من بود .
آنشب برای اولین بار بود که با دیدنش دلم لرزید و احساسی جدید و نو در وجودم شعله ور شد .
سکوت طولانی مرا که دید برگشت به سمتم و بی اینکه به چشمانم خیره شود همان طور که نگاهش را به پایین سر داده بود گفت : اینطور که پیداست سکوت علامت رضاست .
ممنون از اینکه امشب بهم وقت دادی تا حرفام رو بزنم .
بازم ممنون که بهم فرصت میدی و راجبم فکر میکنی !
فرصت بده بذار خودم رو بهت ثابت کنم .
دستش را روی زانویش گذاشت و یا علی گفت و بلند شد .
و در همان حال گفت : شب بخیر کتایون خانم ...
و من گویی که زبان به سقف دهانم چسبیده باشد نتوانستم در جوابش کلمهای حرف بزنم و تنها با نگاهم بدرقه اش کردم .
***********************
آن شب و شب های بعدش به سرعت برق و باد بر من گذشت و من هرروز بیش از پیش به سهراب و حرف هایش فکر میکردم .
هر چقدر فکر میکردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که او واقعا نمونه ی یک مرد ایده آل است و میشود در این روزگار پرفراز و نشیب ،که آدم های دو رو و ریا کار زیاد است .
روی او ، و صداقتش حساب باز کرد .
طی این مدت متوجه هواداری اش شده بودم و این برای زنی مثل من ، بسیار خوشحال کننده بود .
در این مدت زمانی که من مشغول دودوتا چهار تا کردن بودم چند باری عروس های قدم خیر به آنجا آمدند و وقتی فهمیده بودند که سهراب یک پله به من نزدیک تر شده است شمشیر هایشان را از رو بسته بودند و از هیچ نیش و کنایه ای برای چزاندن من دریغ نمی کردند .
گویی با این کار می خواستند مرا کاملا منصرف کنند و ضرب شصتی نشانم دهند .
سهراب هم از آنجا که حواسش تمام و کمال به من معطوف شده بود چند باری متوجه حرف هایش شده بود و من به وضوح می دیدم که صورتش از شدت عصبانیت سرخ میشود .
اما چیزی نمی گوید و خوب میدانستم قبل از اینکه او متعصب باشد بسیار مودب است و برای دیگران احترام قائل است و نمی خواست حرمت شکنی کند.
و در همین ایام یک روز به طور ناخواسته متوجه صحبتش با مادرش شدم .
داشت گلایه ی زن برادر هایش را به مادرش میکرد و می گفت :یه جوری جمعش کن اگر نتونستی خودم باید دست به کار بشم و به برادر هام بگم جلوی زن هاشون رو بگیرن ...
و من چقدر ذوق کردم و به قول معروف قند در دلم آب شد .
آن روز به معنای واقعی از سهراب خوشم آمد و در دل تحسینش کردم .
مگر یک زن چه می خواهد از مردش؟
جز اینکه خیالش راحت باشد که هوایش را دارد !
و این برای یک زن یعنی تمام زندگی ...
و اینجاست که زن به بودنش افتخار میکند و زنیت خود را بیش از پیش دوست دارد .
ادامه دارد ....
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃