🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا:
#پارتدویستونودوپنج:
آهسته لب زد : جواب سوال رو با سوال نده کتایون ...
نجاتم بده از این برزخ ...
گاهی وقتا که تو خودتی و سکوت میکنی واقعا احساس میکنم داری از سر اجبار باهام زندگی میکنی .
و دیگه چاره ای نداری...
این حس مثل خوره می افته به جونم.
چه کنم که دست خودم نیست .
من از روزی که دیدمت دل و دینم رو بهت باختم .
تمام زندگیم شد زنی به نام کتایون ...
اونقدر به فکرخوشحال کردنت هستم که گاهی وقتا اصلا یادم میره دیگه خودم از این دنیا چی میخوام ...
اما دست آخر به این نتیجه میرسم که لبخند کتایون برای من همه ی اون چیزیه که میخوام .
با خودم که فکر میکردم من مدیون چنین مردی بودم .
از همه چیزش گذشته بود فقط به خاطر من...
خدای من چطور جواب این محبت هاش رو بدم .
باید بهش میگفتم و اطمینان میدادم که من هم عاشقانه دوستش دارم .
کسی که تمام زندگیش رو به پای من ریخته بود .
لبخند گرمی تحویلش داده و گفتم : تو آنقدر خوبی سهراب ، که واقعا هر کس دیگه ای هم جای من بود عاشقت میشد .
من آدم نمک نشناسی نیستم
خوب میدونم و می فهمم به خاطر من دست به چه کارهایی که نزدی .
اومدی برای بچم شدی پدر
برای خودم سایه بالا سر .
هر چی داشتی و نداشتی رو گذاشتی وسط برای رفاه من و بچم ...
زن نا امید و افسرده رو به زندگی برگردوندی و بهم ثابت کردی که هنوزم مرد پیدا میشه تو این روزگار نامرد که برادر به برادر خودش رحم نمیکنه .
پای همه چیز وایسادی.
و پشت کردی به حرف همه ی مردم و بهترین زندگی رو باهام ساختی .
از همه مهم تر ...
به اینجا که رسیدم بغض در گلویم را خفه کرده و ادامه دادم : با زنی که دیگه نمیتونه برات بچه بیاره موندی و دم نزدی ...
تو حس قشنگ پدر شدن رو در خودت گرفتی فقط و فقط به خاطر من ...
کور نیستم که اینارو ندید بگیرم .
اشک توی چشماش حلقه زده بود اما نگاهش پر بود از امید و شور و شوق ...
دستاش رو از هم باز کرد و منو به آغوش پر مهرش دعوت کرد .
سرم رو روی سینه اش گذاشتم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و عاشقشم ....
اونقدر تو حال و هوای خودم بودم که اصلا متوجه اومدن احمد نشده بودم .
که با صدایی که خبر از اومدنش میداد سهراب تکونی به خودش داد اما دیگه دیر شده بود و احمد ما رو تو همون حالت دیده بود .
از شرم سرخ شده بود و سرش رو پایین انداخته بود .
ببخشیدی و گفت و قصد رفتن کرد که سهراب صداش زد : بیا پسرم .
هاج و واج نگاهش کرد و گفت : ببخشید بابا من بد موقع اومدم .
سهراب تک خنده ای کرد و گفت : بیا که به موقع اومدی منو از خودش جدا کرد و احمد رو در آغوش گرفت و در گوشش گفت : خدا رو شکر که پسر خوبی مثل تو نصیبم شده ...
خوشبختی من با وجود تو و مادرت تو این دنیا تکمیله .
هیچی از خدا نمیخوام جز اینکه عاقبت بخیر بشی و زندگی خوبی تشکیل بدی .
احمد دستش را بوسید و من چقدر اون لحظه از خدا ممنون بودم .
هم به خاطر سهراب هم پسرم ...
شاید هر کس دیگه ای بود باورش نمیشد که اینا پدر و پسر واقعی نیستن .
وقتی به داشته هام فکر میکردم بیشتر از خودم در برابر خدا خجالت میکشیدم که چرا این مدت همش طلبکار خدا بودم .
و دنبال هزارو یک چرا بودم ...
احساس میکردم زندگی با وجود این دونفر خیلی برام قشنگه .
با خودم میگفتم من که مادر هستم چرا خلق خودم و خانواده ام رو بگیرم برای چیزی که خدا نمیخواد که بشه .
حتما تقدیر من این بوده و هست .
رفته رفته بهتر شدم و فرمون زندگی رو بدست گرفتم و این عوض شدن حالم رو در درجه اول مدیون خدا و بعد سهراب بودم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
❌کپی رمان حرام است❌
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃