eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمان‌زیبای‌طهورا #ر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : : زندگی در غربت برایم سخت بود و هر روزش اندازه ی یکسال بر من می گذشت . تا مدت ها دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت و گوشه ای دراز می کشیدم و به سقف زل میزدم و بی صدا اشک می ریختم . تاب و توان از کف داده بودم . و این وسط سهراب همچون پروانه دورم می چرخید . صبح تا ظهر سر کار بود و مشغول بنایی ساختمانی نیمه کاره در آن حوالی بود و ظهر هم خسته و کوفته می آمد اما آنقدر رئوف و خوش قلب بود که به خاطر من تمام خستگی هایش را پشت در جا می گذاشت و می آمد . با همه ی خستگی دست به کار میشد برای تمیز کردن خانه و درست کردن ناهار .... احمد هم که مشغول درس و کتاب بود و بعد از ظهرها به طور پاره وقت به یکی از نجاری ها می رفت و شاگردی میکرد . کم میدیدمش ! گاهی اوقات احساس میکردم احمد هم از این وضع خسته شده ! کلافه گی‌ هایش را خوب حس میکردم . اما آنقدر پسرم متین و با معرفت بود که ذره به من بی احترامی نکرد ‌. اما من مادر بودم خوب می توانستم درک کنم که ناچار است و برای رهایی از این وضع به نجاری پناه برده ! رابطه اش با سهراب خیلی خوب بود . و تمام این خوبی را من مدیون مردی چون سهراب بودم . آستین هایش را تا زده بود و در آشپز خانه مشغول شستن ظرف ها بود . و من همانطور به او خیره شده بودم . سنگینی نگاهم را حس کرد . برگشت سمتم و خنده ی قشنگی کرد و گفت : به چی نگاه می‌کنی ؟ _خب معلومه به تو نگاه میکنم . دست از شستن کشید و سمتم آمد و کنارم نشست . دست گرمم را درون دست خیسش فشرد و گفت : حالا از نزدیک نگاهم کن . خوب ببین ! ببینم پشیمون نشدی ! ابروهایم را در هم کشیده و گفتم : دیگه پر رو نشو ! حالا من یه چیز گفتم. به وضوح دیدم که حالت نگاهش عوض شد و دمغ به نظر می رسید . سرش را پایین انداخت و حس میکردم که میخواهد چیزی بگوید اما در گفتنش تردید دارد ... دستم را روی دست مردانه اش گذاشتم و گفتم : بگو اون چیزی که باید بگی . می‌شنوم ... بهم خیره شد و آرام پلک زد و با کمی تعلل گفت : کتایون ، تو این سالها همش به این فکر میکنم که آیا تو منو دوست داری ؟ اصلا عاشقم شدی تو این چند ساله ؟ چطور باهام ازدواج کردی !؟؟ به چشم هایش که نگران و مضطرب به نظر می آمد خیره شدم و گفتم : چرا اینطور فکر می‌کنی ! اصلا دلیلی نداره بعد چند سال بخوای به این موضوع فکر کنی ... ادامه دارد .... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ https://eitaa.com/mahruyan123456🍃