🌙مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمانزیبایطهورا #ر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا:
#پارتدویستونودوچهار:
زندگی در غربت برایم سخت بود و هر روزش اندازه ی یکسال بر من می گذشت .
تا مدت ها دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت و گوشه ای دراز می کشیدم و به سقف زل میزدم و بی صدا اشک می ریختم .
تاب و توان از کف داده بودم .
و این وسط سهراب همچون پروانه دورم می چرخید .
صبح تا ظهر سر کار بود و مشغول بنایی ساختمانی نیمه کاره در آن حوالی بود و ظهر هم خسته و کوفته می آمد اما آنقدر رئوف و خوش قلب بود که به خاطر من تمام خستگی هایش را پشت در جا می گذاشت و می آمد .
با همه ی خستگی دست به کار میشد برای تمیز کردن خانه و درست کردن ناهار ....
احمد هم که مشغول درس و کتاب بود و بعد از ظهرها به طور پاره وقت به یکی از نجاری ها می رفت و شاگردی میکرد .
کم میدیدمش !
گاهی اوقات احساس میکردم احمد هم از این وضع خسته شده !
کلافه گی هایش را خوب حس میکردم .
اما آنقدر پسرم متین و با معرفت بود که ذره به من بی احترامی نکرد .
اما من مادر بودم خوب می توانستم درک کنم که ناچار است و برای رهایی از این وضع به نجاری پناه برده !
رابطه اش با سهراب خیلی خوب بود .
و تمام این خوبی را من مدیون مردی چون سهراب بودم .
آستین هایش را تا زده بود و در آشپز خانه مشغول شستن ظرف ها بود .
و من همانطور به او خیره شده بودم .
سنگینی نگاهم را حس کرد .
برگشت سمتم و خنده ی قشنگی کرد و گفت : به چی نگاه میکنی ؟
_خب معلومه به تو نگاه میکنم .
دست از شستن کشید و سمتم آمد و کنارم نشست .
دست گرمم را درون دست خیسش فشرد و گفت : حالا از نزدیک نگاهم کن .
خوب ببین ! ببینم پشیمون نشدی !
ابروهایم را در هم کشیده و گفتم : دیگه پر رو نشو !
حالا من یه چیز گفتم.
به وضوح دیدم که حالت نگاهش عوض شد و دمغ به نظر می رسید .
سرش را پایین انداخت و حس میکردم که میخواهد چیزی بگوید اما در گفتنش تردید دارد ...
دستم را روی دست مردانه اش گذاشتم و گفتم : بگو اون چیزی که باید بگی .
میشنوم ...
بهم خیره شد و آرام پلک زد و با کمی تعلل گفت : کتایون ، تو این سالها همش به این فکر میکنم که آیا تو منو دوست داری ؟
اصلا عاشقم شدی تو این چند ساله ؟
چطور باهام ازدواج کردی !؟؟
به چشم هایش که نگران و مضطرب به نظر می آمد خیره شدم و گفتم : چرا اینطور فکر میکنی !
اصلا دلیلی نداره بعد چند سال بخوای به این موضوع فکر کنی ...
ادامه دارد ....
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃