🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهشت:
دو هفته ای از آمدنم به خانه ی رویاهایم می گذشت .
دو هفته ای که هر روزش جز شیرین ترین و خاطره انگیز ترین روزهای عمرم محسوب می شد .
از محبت های خالصانه اش تا مردانگی و معرفتش همه و همه دست به دست هم داده بودند تا من دوباره بتوانم از پس تمام این مشکلات قد علم کنم و دوباره باایستم .
روبرویم نشسته بود و سر میز صبحانه مشغول لقمه گرفتن برای من !
و غرق تماشای صورت ماهش بودم .
لقمه را طرفم گرفته و با لبخند گفت : باز چی شده ! خانومم رفته تو فکر !
دست جلو برده تا لقمه را از دستش بگیرم که با شیطنت دستش را عقب کشید و گفت : نه دیگه نشد ؛ دهنت رو باز کن خودم بذارم دهنت .
-سر صبح اذیت نکن دیگه امیر حسین .
منو انقد بد عادت نکن .
دل من بی ظرفیته .
تاب این همه محبت رو نمیاره .
دستش را جلو آورد و من با نگاه مصممش تسلیم خواسته اش شده و دهان باز کرده و لقمه ای خوشمزه را مزه کردم .
کتش را از روی دسته صندلی برداشت و در حالی که به من چشم دوخته بود ، گفت : میخوام برم بیمارستان .
مواظب خودت باشی ها .
دست به سیاه و سفید نمیزنی تا من بیام .
سرش را کمی کج کرده و دوباره تاکید کرد : باشه طهورا خانم !
-انقد نگران نباش .
باور کن چیزیم نمیشه .
خسته شدم انقد خوردم و خوابیدم و استراحت کردم .
بدنم ورم کرده .
چندشم میشه از این حال و اوضاع .
انگشتش را روی لبش گذاشت و گفت : هیچی نگو دیگه .
من باید برم .
توام الان باید استراحت کنی تا موقع دنیا اومدن بچه .
اون فسقلی این خواب های طولانی مدتت رو واست جبران می کنه .
برخاسته و روبروش ایستادم سرسختانه پایم را بر زمین کوبیده و همچون بچه های سر تق و لجباز لب ورچیده و گفتم : خسته شدم دیگه .
چرا نمی فهمی .
این کارها هیچ فایده ای نداره امیر حسین.
مادرت باهات سرسنگین شده چون داری با من زیر یک سقف زندگی می کنی .
من اینو نمی خوام .
نمیخوام مانع باشم .
خانواده ی خودمم که طردم کردن .
دستم را روی قلبم گذاشته و ادامه دادم : می فهمی من هیچ کسی رو جزتو ندارم .
من عادت ندارم این همه تنهایی و خونه موندن رو .
حوصله ام سر رفته .
توام که نمیذاری با سارا برم و بیام .
با آوردن اسم سارا ابروهایش را در هم گره زده و گفت : اسم اون دختره رو دیگه تو این خونه نیار .
نکنه یادت رفته که داشت ، دو دستی بچه ات رو به کشتن میداد .
چطور دوستی هست اون .
حیف کلمه ی رفیق که روی اون باشه .
مادرم هم از من رو برگردونه من ناراحت میشم .
تو بیخود نشین فکر و خیال کن .
من مادرم رو بهتر از هر کسی می شناسم .
تو دلش هیچی نیست .
همون چیزی هست که به زبون میاره .
داره دیرم میشه ، عمو منتظرمه .
اجازه میدی برم !
-میگم ، مادرت میدونه که داری پدر میشی !؟
لبخند محوی گوشه ی لبش نقش بست و گفت : نه هنوز چیزی نگفتم .
مطمئنم بفهمه خودش با سر و کله میاد اینجا .
-امید وارم همین طور باشه که تو میگی .
برو ، بیش از این معطلت نمی کنم .
خدا به همراهت .
مواظب خودت باش .
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت : چشم عزیزدلم ؛ نمیدونی چه حال عجیبی بهم دست میده وقتی میبینم نگرانم میشی .
-من همیشه دل نگرانی ترو دارم .
ترسم اینکه خدای نکرده ...
حرفم را قطع کرده و گفت : از چیزی که هنوز پیش نیومده حرف نزن .
توام مراقب خودت باش .
**********************
لای دفتر را باز کرده و سرم را لای برگه های کاهی و خاک خورده بردم .
بوی عشق و عطر تن خانجون در لا به لایش پیچیده شده بود .
حال، بیشتر از قبل می توانستم درکش کنم .
من هم مانند او حامله بودم ...
با مشکلات ریز و درشت!
وجای شکرش باقی بود که من برادر شوهر خیره سری مانند جمال نداشتم .
این خاطرات ناب و دست نخورده یک چیز را خوب به من یاد آوری میکرد .
نباید کمر خم کرد در برابر غصه ها و مشکلات .
که اگر ذره ای از خودت ضعف نشان دهی کلاهت پس معرکه است .
آدم هایی همچون جمال هیچ رد و اثری از خود جای نگذاشته بودند .
جز دلی مملو از کینه...
و در این میان تنها خوبی بود که بر جای می ماند .
«سعدیا،مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند ...»
(کتایون)
از درد به خودم می پیچیدم و صدای جیغ و فریادم سکوت مرگ بار عمارت را می شکست .
قابله کنارم بود و مادر هم کمک دستش و زیر لب صلوات می فرستاد .
دستم را محکم فشار میداد و زیر لب می گفت : تحمل کن مادر ...
یا فاطمه ی زهرا به داد،بچه ام برس .
مرگ را به عینه می دیدم .
چهار ستون بدنم از شدت درد می لرزید .
سایه ی محو کمال از پشت شیشه، آبی بود بر روی آتش .
و دلم را آرام می کرد .
دندان هایم را روی هم فشار داده و با آخرین توانم فریاد زدم و گفتم : یا ام البنین👇🏻👇🏻
۲۵ فروردین ۱۴۰۰