eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دو هفته ای از آمدنم به خانه ی رویاهایم می گذشت . دو هفته ای که هر روزش جز شیرین ترین و خاطره انگیز ترین روزهای عمرم محسوب می شد . از محبت های خالصانه اش تا مردانگی و معرفتش همه و همه دست به دست هم داده بودند تا من دوباره بتوانم از پس تمام این مشکلات قد علم کنم و دوباره باایستم . روبرویم نشسته بود و سر میز صبحانه مشغول لقمه گرفتن برای من ! و غرق تماشای صورت ماهش بودم . لقمه را طرفم گرفته و با لبخند گفت : باز چی شده ! خانومم رفته تو فکر ! دست جلو برده تا لقمه را از دستش بگیرم که با شیطنت دستش را عقب کشید و گفت : نه دیگه نشد ؛ دهنت رو باز کن خودم بذارم دهنت . -سر صبح اذیت نکن دیگه امیر حسین . منو انقد بد عادت نکن . دل من بی ظرفیته . تاب این همه محبت رو نمیاره . دستش را جلو آورد و من با نگاه مصممش تسلیم خواسته اش شده و دهان باز کرده و لقمه ای خوشمزه را مزه کردم . کتش را از روی دسته صندلی برداشت و در حالی که به من چشم دوخته بود ، گفت : می‌خوام برم بیمارستان . مواظب خودت باشی ها . دست به سیاه و سفید نمیزنی تا من بیام . سرش را کمی کج کرده و دوباره تاکید کرد : باشه طهورا خانم ! -انقد نگران نباش . باور کن چیزیم نمیشه . خسته شدم انقد خوردم و خوابیدم و استراحت کردم . بدنم ورم کرده . چندشم میشه از این حال و اوضاع . انگشتش را روی لبش گذاشت و گفت : هیچی نگو دیگه . من باید برم . توام الان باید استراحت کنی تا موقع دنیا اومدن بچه . اون فسقلی این خواب های طولانی مدتت رو واست جبران می کنه . برخاسته و روبروش ایستادم سرسختانه پایم را بر زمین کوبیده و همچون بچه های سر تق و لجباز لب ورچیده و گفتم : خسته شدم دیگه . چرا نمی فهمی . این کارها هیچ فایده ای نداره امیر حسین. مادرت باهات سرسنگین شده چون داری با من زیر یک سقف زندگی می کنی . من اینو نمی خوام . نمیخوام مانع باشم . خانواده ی خودمم که طردم کردن . دستم را روی قلبم گذاشته و ادامه دادم : می فهمی من هیچ کسی رو جزتو ندارم . من عادت ندارم این همه تنهایی و خونه موندن رو . حوصله ام سر رفته . توام که نمی‌ذاری با سارا برم و بیام . با آوردن اسم سارا ابروهایش را در هم گره زده و گفت : اسم اون دختره رو دیگه تو این خونه نیار . نکنه یادت رفته که داشت ، دو دستی بچه ات رو به کشتن میداد . چطور دوستی هست اون . حیف کلمه ی رفیق که روی اون باشه . مادرم هم از من رو برگردونه من ناراحت میشم . تو بیخود نشین فکر و خیال کن . من مادرم رو بهتر از هر کسی می شناسم . تو دلش هیچی نیست . همون چیزی هست که به زبون میاره . داره دیرم میشه ، عمو منتظرمه . اجازه میدی برم ! -میگم ، مادرت میدونه که داری پدر میشی !؟ لبخند محوی گوشه ی لبش نقش بست و گفت : نه هنوز چیزی نگفتم . مطمئنم بفهمه خودش با سر و کله میاد اینجا . -امید وارم همین طور باشه که تو میگی . برو ، بیش از این معطلت نمی کنم . خدا به همراهت . مواظب خودت باش . دستش را روی چشمش گذاشت و گفت : چشم عزیزدلم ؛ نمیدونی چه حال عجیبی بهم دست میده وقتی میبینم نگرانم میشی . -من همیشه دل نگرانی ترو دارم . ترسم اینکه خدای نکرده ... حرفم را قطع کرده و گفت : از چیزی که هنوز پیش نیومده حرف نزن . توام مراقب خودت باش . ********************** لای دفتر را باز کرده و سرم را لای برگه های کاهی و خاک خورده بردم . بوی عشق و عطر تن خانجون در لا به لایش پیچیده شده بود . حال، بیشتر از قبل می توانستم درکش کنم . من هم مانند او حامله بودم ... با مشکلات ریز و درشت! وجای شکرش باقی بود که من برادر شوهر خیره سری مانند جمال نداشتم . این خاطرات ناب و دست نخورده یک چیز را خوب به من یاد آوری میکرد . نباید کمر خم کرد در برابر غصه ها و مشکلات . که اگر ذره ای از خودت ضعف نشان دهی کلاهت پس معرکه است . آدم هایی همچون جمال هیچ رد و اثری از خود جای نگذاشته بودند . جز دلی مملو از کینه... و در این میان تنها خوبی بود که بر جای می ماند . «سعدیا،مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکویی نبرند ...» (کتایون) از درد به خودم می پیچیدم و صدای جیغ و فریادم سکوت مرگ بار عمارت را می شکست . قابله کنارم بود و مادر هم کمک دستش و زیر لب صلوات می فرستاد . دستم را محکم فشار میداد و زیر لب می گفت : تحمل کن مادر ... یا فاطمه ی زهرا به داد،بچه ام برس . مرگ را به عینه می دیدم . چهار ستون بدنم از شدت درد می لرزید . سایه ی محو کمال از پشت شیشه، آبی بود بر روی آتش . و دلم را آرام می کرد . دندان هایم را روی هم فشار داده و با آخرین توانم فریاد زدم و گفتم : یا ام البنین👇🏻👇🏻
۲۵ فروردین ۱۴۰۰