eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمان‌زیبای‌طهورا #ر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : : با دیدن حال و روزم ، چهره ی رنگ پریده ام مادرم دو دستی بر سرش کوبید و فریاد کشید و بر سینه اش زد : الهی مادرت برات بمیره ترو اینطور نبینه ! چی میخواستن از جونت ... الهی خیر نبینن که با دخترم خوب تا نکردند . رمقی برایم نمانده بود تا بتوانم مادر را دعوت به سکوت و آرامش کنم . تنها چشم دوخته بودم به دهان ماما ... پیرزنی که دستش را به آرامی روی شکمم می کشید . و پاهایم را بالا داد و خجالت ازسر و رویم می ریخت اما چه کنم که چاره نبود . دانه های عرق شرم از سر و رویم می ریخت . می‌دانست که شرمم میشود برای ادامه ی کارش مادر و قدم خیر را بیرون کرد که مادر با اصرار از جایش تکان نخورد اما او رفت . با قیافه ای مغموم و درهم ... دلم برایش سوخت در انتظار بچه ی سهراب بود و دلش را خوش کرده بود . از همان روز اول فهمید که باردارم و گل و گلش شکفت ... خودم هم دست کمی از او نداشتم . بغض سنگینی در گلویم نشسته بود و هر آن آماده ی ترکیدن بود اما خودداری میکردم . دوست داشتم در خلوت اشک بریزم . معاینه ام که کرد صدای جیغم بلند شد و مادرم دستم را محکم گرفت و گفت : چیزی نیست مادر، تحمل کن . اشک چشمش را با گوشه ی روسری اش پاک کرد و گفت : دلم برات کبابه بخدا ... انگار ذغال سرخ شده گذاشتن روی جیگرم دارم آتیش میگیرم . نتوانستم دلداری اش بدهم ... خودم یکی را می خواستم تا دردهایم را تسکین بدهد . ماما نگاهی به من کرد و بعد هم نگاهی به خون های دور و برم با اندک مکثی گفت : بچه افتاده به احتمال خیلی زیاد ... این خونریزی هم مال همونه و مطمئنا تیکه ای ازش داخل رحمش مونده . بلند شد و آماده ی رفتن شد که مادرم ملتمسانه نگاهش کرد و گفت : خانم جان ، یعنی واقعا افتاده ؟! میگی به نظرت نبریمش شهر شاید هنوز ... عصبانی شد و نگذاشت حرف مادرم تمام شود در حالی چادر کمرش را سفت میکرد گفت : این موهامو تو آسیاب سفید نکردم از پانزده سالگی این کارمه تو نمی‌خواد به من بگی چیکار کنم ... بعدشم این بچه هم داره دیگه جلز ولز نداره . مادرم شرمنده سرش را پایین انداخت و کف دست هایش را به هم می مالید گفت : ببخش خانم جان ، بخدا درمانده ام بگذار به حساب دل نگرانی مادرانه ام . در ضمن هر گلی بوی خودش رو میده . هر بچه ای جای خودش رو داره . _ پس من چی که خدا یه اولاد هم بهم نداد ! برو خدا تو شکر کن که دخترت بچه داره اجاق کور نیست . برو جوشانده دم کن بیار بهش بده . زعفرون هم زیاد بهش بده تا کلا بیفته . وگرنه اذیت میشه و ذائم خونریزی داره . مادرم باشه ای گفت و تا دم در بدرقه اش کرد. آمد و کنارم نشست . احمد را که تازه بیدار شده بود بغل گرفت و سرش را به سینه اش چسباند و گفت : مادر به قربونت دل خوشی من ! نگاهش به قیافه ای درهم من افتاد و با مهربانی گفت : غصه نخور ، من بمیرم و این روزهای ترو نبینم . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃