🌙مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمانزیبایطهورا #ر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانانلاینبهقلمدلآرا:
#پارتدویستوهشتادوهفت:
با دیدن حال و روزم ، چهره ی رنگ پریده ام مادرم دو دستی بر سرش کوبید و فریاد کشید و بر سینه اش زد : الهی مادرت برات بمیره
ترو اینطور نبینه !
چی میخواستن از جونت ...
الهی خیر نبینن که با دخترم خوب تا نکردند .
رمقی برایم نمانده بود تا بتوانم مادر را دعوت به سکوت و آرامش کنم .
تنها چشم دوخته بودم به دهان ماما ...
پیرزنی که دستش را به آرامی روی شکمم می کشید .
و پاهایم را بالا داد
و خجالت ازسر و رویم می ریخت اما چه کنم که چاره نبود .
دانه های عرق شرم از سر و رویم می ریخت .
میدانست که شرمم میشود برای ادامه ی کارش مادر و قدم خیر را بیرون کرد که مادر با اصرار از جایش تکان نخورد اما او رفت .
با قیافه ای مغموم و درهم ...
دلم برایش سوخت
در انتظار بچه ی سهراب بود و دلش را خوش کرده بود .
از همان روز اول فهمید که باردارم
و گل و گلش شکفت ...
خودم هم دست کمی از او نداشتم .
بغض سنگینی در گلویم نشسته بود و هر آن آماده ی ترکیدن بود اما خودداری میکردم .
دوست داشتم در خلوت اشک بریزم .
معاینه ام که کرد صدای جیغم بلند شد و مادرم دستم را محکم گرفت و گفت : چیزی نیست مادر، تحمل کن .
اشک چشمش را با گوشه ی روسری اش پاک کرد و گفت : دلم برات کبابه بخدا ...
انگار ذغال سرخ شده گذاشتن روی جیگرم دارم آتیش میگیرم .
نتوانستم دلداری اش بدهم ...
خودم یکی را می خواستم تا دردهایم را تسکین بدهد .
ماما نگاهی به من کرد و بعد هم نگاهی به خون های دور و برم با اندک مکثی گفت : بچه افتاده به احتمال خیلی زیاد ...
این خونریزی هم مال همونه
و مطمئنا تیکه ای ازش داخل رحمش مونده .
بلند شد و آماده ی رفتن شد که مادرم ملتمسانه نگاهش کرد و گفت : خانم جان ، یعنی واقعا افتاده ؟!
میگی به نظرت نبریمش شهر شاید هنوز ...
عصبانی شد و نگذاشت حرف مادرم تمام شود در حالی چادر کمرش را سفت میکرد گفت : این موهامو تو آسیاب سفید نکردم
از پانزده سالگی این کارمه
تو نمیخواد به من بگی چیکار کنم ...
بعدشم این بچه هم داره
دیگه جلز ولز نداره .
مادرم شرمنده سرش را پایین انداخت و کف دست هایش را به هم می مالید گفت : ببخش خانم جان ، بخدا درمانده ام
بگذار به حساب دل نگرانی مادرانه ام .
در ضمن هر گلی بوی خودش رو میده .
هر بچه ای جای خودش رو داره .
_ پس من چی که خدا یه اولاد هم بهم نداد !
برو خدا تو شکر کن که دخترت بچه داره اجاق کور نیست .
برو جوشانده دم کن بیار بهش بده .
زعفرون هم زیاد بهش بده تا کلا بیفته .
وگرنه اذیت میشه و ذائم خونریزی داره .
مادرم باشه ای گفت و تا دم در بدرقه اش کرد.
آمد و کنارم نشست .
احمد را که تازه بیدار شده بود بغل گرفت و سرش را به سینه اش چسباند
و گفت : مادر به قربونت دل خوشی من !
نگاهش به قیافه ای درهم من افتاد و با مهربانی گفت : غصه نخور ،
من بمیرم و این روزهای ترو نبینم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃