🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهفتاد:
آماده ی رفتن شدیم و قرار بود که سهراب هم همراهی مان کند وبا پیکان برادرش ما را تا شهر ببرد .
مادرش جلو نشست و من و مادرو احمد هم در عقب ...
تمام مدت حواسم به او بود و زیر نظر داشتمش که ببینم از آیینه مرا می پاید یا نه !؟
با خودم میگفتم شاید حالا که جواب بله را شنیده کمی عوض شده باشد اما اینطور نبود تمام طول راه جاده را نگاه میکرد و هنوز هم همان پسر ماخوذ به حیا و آقا بود .
احمد بی تابی میکرد و گرسنه اش بود .
و من هم دقیق از آیینه معلوم بودم و دست و پایم بسته بود تا شیرش بدهم .
نق نق میکرد و کلافه ام کرده بود.
مادر به پهلویم زد و گفت : شیرش بده مادر ، بچه هلاک شد .
آهسته با چشم و ابرو به سهراب اشاره کردم و گفتم : نمیشه !
_احمد رو ببر زیر چادر معلوم نمیشه .
_نمیتونم ...
در همین حین متوجه سنگینی نگاهی شدم و سرم را بالا آوردم و با چشمان زیبایش روبه رو شدم .
ماشین را کنار جاده نگه داشت و مادرش پرسید : چی شد سهراب ؟! خراب شد ؟!
_نه مادر جان ، یکم داغ کرده برم یه خورده آب بریزم روی موتورش هوا خیلی گرمه .
از ماشین پیاده شد و رفت و من هم از فرصت استفاده کردم .
کاپوت ماشین را بالا داده بود و اصلا پیدایش نبود و دلم بهم می گفت که اینها بهانه است ...
او نگه داشت تا من راحت باشم ...
و همین کارها و ادب و متانتش بود که مرا داشت به خودش علاقه مند می کرد .
بی مهابا نگاهی به مادر انداختم .
لبخند بر لب داشت و حس میکردم او هم به همان چیزی که من فکر میکردم فکر می کند .
و این مرد جوان را در دل تحسین میکند و می گوید : شیر مادرت حلال !
احمد را با خیال راحت شیر داده و در آغوشم به خواب رفت .
و او هم سوار شد و ادامه ی راه در سکوت ممتدی گذشت .
و به شهر رسیدیم خیابان ها را یکی پس از دیگری در کنار عابران طی کردیم .
و نگاهم به و درشکه ای افتاد که زن و مرد جوانی فارغ از هر غم و غصه ای سوارش بودند.
و از ته دل می خندیدند ...
و آن لحظه دوست داشتم من هم جای آنها باشم ...
به خودم میگفتم هیچ چیز این دنیا ماندگار نیست .
نه غمش !
و نه خوشی اش !
پس چه بهتر که این روزها با لبخند بگذرد .
و با خودم می گفتم سختی هایم تمام شد و هیچ فکرش را نمیکردم که دوباره بعد از کمال زندگی روی خوش نشانم دهد و دوباره و اینبار بهتر از قبل رونق بگیرم .
ماشین کنار بازار نگه داشت و من در حالی که با چشم همان درشکه را که حالا خیلی دور شده بود و چیزی به محو شدنش نمانده بود، دنبال می کردم ، درب ماشین باز شد .
چشمم افتاد به سهراب که سر به زیر منتظر من بود تا پیاده شوم .
روبه من دست هایش را دراز کرد و گفت : احمد را بده به من !
_نه ممنون ، خوابه میترسم بیدار شه .
لب هایش به خنده وا شد و گفت : دیگه باید عادت کنم .
بهتره هر چه زودتر این گل پسر با من عیاق بشه و اخت بگیره .
حق با او بود .
سری به تایید حرف هایش تکان داده و چادرم را با یک دست جلو آورده و با احتیاط که دستم به دستش برخورد نکند احمد را به آغوشش سپردم .
و من که تا آن لحظه حواسم به مادر نبود از ماشین پیاده شدم و با چشم دنبالش گشتم و گفتم : پس مادرم کجاست ! کی رفت ؟!
اون اینجا رو بلد نیست گم میشه .
ادامه دارد ...
به قلم✍🏻 دل آرا
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃