eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بغض نشسته در گلو را به سختی فرو دادم. و آهسته و زیر لب گفتم : احمد ، پسرم ... و کافی بود همین جمله را از من بشنود تا مثل فشنگ از جا بلند شود و به سمت در برود و مادرش را صدا بزند . و از مادرش بخواهد تا احمد را برایم بیاورند . من در میان بغض و اشک و آه لب هایم به خنده وا شد و دلم غرق خوشی ... سهراب بیش از پیش داشت مردانگی اش را جوانمردی اش را به رخم‌ می کشید . دقایقی بعد احمد را در آغوش گرفته و در را بست و با خنده به سمتم آمد . صورت احمد را غرق در بوسه کرد و خطاب به او می گفت : خوبی بابایی !؟ نمیگی منوو مامان خانم دلمون برات تنگ میشه قند عسل بابا ! برای یک لحظه کمال را جای او تصور کردم و دوباره هجوم غم و غصه ها به دلم راه یافت ... زود رفت ... حقش بود که او هم یکبار پسرکش را بغل کند و قربان صدقه اش برود . با چشمان تار شده از اشکم به سهراب نگاهی انداختم و برای یک لحظه از او خجالت کشیدم . برای اویی که تمام هم و غمش را برای من گذاشته بود و دائم در پی خوشحال کردن من بود . مردی که تمام حرف هایش را از قلبش بر زبان جاری میکرد . آنقدر زیبا احمد پسرش خطاب می کرد که هر کس فکر می کرد واقعا بچه ی خودش است . و او آنقدر دلی و بی شیله پیله جلو آمده بود که من واقعا در درون احساس شرمندگی میکردم و دلم میخواست کسی کمکم کند تا من بتوانم همسر خوبی برای او باشم . احمد را به سمتم گرفت و با صدای بچگانه گفت : دلم برات تنگ شده بود مامانی . دست هایم را باز کرده و در آغوش کشیدمش ... عطر تنش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم و آرامشی عجیب به روحم تزریق شد . سرش را به سینه ام فشردم و گفتم : عزیز مامان ، الهی دورت بگردم . تو امید مامانی ... چشم های پر از ذوق سهراب را دیدم که به من خیره شده بود. آنشب برایمان شام را به اتاق آوردند و شام سه نفره مان را خوردیم . اصلا خم‍ به ابرویش‌ نیامد برای احمد ... شاید اگر هر کس دیگری بود اخم و تخم میکرد و غرولند ... که شب اول زندگی اش دلش می خواهد با زنش تنها باشد . شام را خوردیم و سهراب بلند شد و رو به من در حالی که آستین های لباسش را به طرف بالا تا میزد گفت : با اجازه شما من برم نمازبخوانم . سری تکان داده و با نگاهم بدرقه اش کردم . طولی نکشید که مادر به اتاق آمد ... ادامه دارد .... به قلم ✍🏻دل دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃