🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهفتادوسه:
بغض نشسته در گلو را به سختی فرو دادم.
و آهسته و زیر لب گفتم : احمد ، پسرم ...
و کافی بود همین جمله را از من بشنود تا مثل فشنگ از جا بلند شود و به سمت در برود و مادرش را صدا بزند .
و از مادرش بخواهد تا احمد را برایم بیاورند .
من در میان بغض و اشک و آه لب هایم به خنده وا شد و دلم غرق خوشی ...
سهراب بیش از پیش داشت مردانگی اش را جوانمردی اش را به رخم می کشید .
دقایقی بعد احمد را در آغوش گرفته و در را بست و با خنده به سمتم آمد .
صورت احمد را غرق در بوسه کرد و خطاب به او می گفت : خوبی بابایی !؟
نمیگی منوو مامان خانم دلمون برات تنگ میشه قند عسل بابا !
برای یک لحظه کمال را جای او تصور کردم و دوباره هجوم غم و غصه ها به دلم راه یافت ...
زود رفت ...
حقش بود که او هم یکبار پسرکش را بغل کند و قربان صدقه اش برود .
با چشمان تار شده از اشکم به سهراب نگاهی انداختم و برای یک لحظه از او خجالت کشیدم .
برای اویی که تمام هم و غمش را برای من گذاشته بود و دائم در پی خوشحال کردن من بود .
مردی که تمام حرف هایش را از قلبش بر زبان جاری میکرد .
آنقدر زیبا احمد پسرش خطاب می کرد که هر کس فکر می کرد واقعا بچه ی خودش است .
و او آنقدر دلی و بی شیله پیله جلو آمده بود که من واقعا در درون احساس شرمندگی میکردم و دلم میخواست کسی کمکم کند تا من بتوانم همسر خوبی برای او باشم .
احمد را به سمتم گرفت و با صدای بچگانه گفت : دلم برات تنگ شده بود مامانی .
دست هایم را باز کرده و در آغوش کشیدمش ...
عطر تنش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم و آرامشی عجیب به روحم تزریق شد .
سرش را به سینه ام فشردم و گفتم : عزیز مامان ، الهی دورت بگردم .
تو امید مامانی ...
چشم های پر از ذوق سهراب را دیدم که به من خیره شده بود.
آنشب برایمان شام را به اتاق آوردند و شام سه نفره مان را خوردیم .
اصلا خم به ابرویش نیامد برای احمد ...
شاید اگر هر کس دیگری بود اخم و تخم میکرد و غرولند ...
که شب اول زندگی اش دلش می خواهد با زنش تنها باشد .
شام را خوردیم و سهراب بلند شد و رو به من در حالی که آستین های لباسش را به طرف بالا تا میزد گفت : با اجازه شما من برم نمازبخوانم .
سری تکان داده و با نگاهم بدرقه اش کردم .
طولی نکشید که مادر به اتاق آمد ...
ادامه دارد ....
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃