🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوچهلونه:
آهی از سینه بیرون داده و به ناچار لبخندی به احمدم که مرا می پایید زدم .
پسرکم تازه دندان درآورده بود و کمی از تپلی اش کاسته شده بود .
خم شده و بغلش کردم .
صورتم را به صورت نرم و گوشت آلودش چسبانده وگفتم : مامان قربونت بشه دلبندم .
آهسته وبا طمأنینه در را باز کرده و وارد هال شدم .
با صدای جیر و جیر در تمام نگاه ها به یکباره به سمت من برگشت .
نگاه هایی متفاوت ...
از نگاه پر از ذوق مادر تا نگاه خریدارانه ی قدم خیر ...
و نگاه بی تفاوت و با اندکی مرموز عروس هایش ...
این میان رنگ نگاهش با همه فرق می کرد .
نگاهی از جنس معصومیت و در پس آن خوشحالی نهفته شده ای بود که هر چقدر هم سعی داشت آن را پنهان کند اما از چشمان تیز بین من دور نماند .
حس یک بی پناه بر وجودم غالب شده بود .
حس اینکه من در این جمع جایی ندارم و مانند قاشق نشسته ای هستم که خودم را میانشان انداخته ام .
بازهم دلگیر شده و از مادر ناراحت ...
که اگر اصرار او نبود هرگز پا نمی گذاشتم در این محفل خانوادگی شأن ....
سلامی به جمع کرده و بعد از یک حال و احوال مختصر روبه جمع گفتم : عذر خواهم که به خاطر من معطل شدید .
عمو یحیی که کنار پدر نشسته بود نگاهی از سر محبت بهم انداخت و گفت : تو نور چشم ما هستی دخترم .
به وضوح دیدم که عروس بزرگش با شنیدن این حرف روبرگرداند و چینی به دماغش انداخت .
رو به عمو یحیی گفتم : شما لطف دارید.عمو جان !
پیچ رادیو را چرخاند رو به جمع گفت : تا چند دقیقه دیگه سال تحویله بیاید نزدیک سفره ...
اندکی صمیمانه تر دور سفره ی هفت سین که از هفت سین فقط سیب و سیر بود و با قرآن و آیینه نشستیم .
زیر چشمی نگاهش کردم .
قرآن را از روی رحل برداشت و بوسید.
و بعد هم بازش کرد .
و مشغول خواندن شد .
آرام نجوای قرآن خواندنش را می شنیدم .
حس عجیبی بهم دست داده بود .
حس عجیب و غریب ...
اما هر چه بود احساس کردم آرامم کرد .
مادر احمد را از بغلم گرفت و سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : موقع تحویل سال از خدا خوب بخواه دخترم .
هم برای خودت هم برای پسرت یک زندگی جدید با یه مرد خوب و مومن رو از خدا بخواه .
اخمی کرده و با آهسته ترین لحن ممکن گفتم : مامان بس کن ترو خدا .
هیچ معلوم هست چی میگی !
ترو خدا اوقاتم را تلخ نکن با این حرفات .
نگاه های همه به سمت ما برگشته بود و برای خاموش کردن حس کنجکاوی شأن هم که شده بود لبخندی زورکی زده و خود را به کوچه علی چپ زده ...
و در همین حین گوینده ی رادیو آغاز سال یکهزار و سیصد و ....
را گفت و همه یک به یک با یکدیگر سال نو را تبریک گفتند و نوبت به عروس بزرگه اش که رسید صورتم را با سردی بوسید و در گوشم گفت : خوب میخت رو کوبیدی .
خوشم میاد دختر زرنگی هستی .
با چشم های گرد شده و خشم فرو خورده ام نگاهش کرده و گفتم : منظورت چیه ؟
خنده ی مسخره ای کرد و گفت : شلوغش نکن ، به موقعش می فهمی .
نفهمیدم منظورش چه بود .
اما هر چه که بود بد جور ذهنم را مشغول کرد و اگر دستم خودم بود هر چه زودتر آن جمع را ترک میکردم .
و اگر به احترام بزرگ ترها نبود طوری جوابش را میدادم که سرجایش بنشیند و دیگر برایم رجز نخواند .
قدم خیر که گویی متوجه قیافه ی پکر من شده بود ظرف شیرینی را جلویم تعارف کرد و گفت : بخور کتایون جان دهنت رو شیرین کن عزیزم .
به اکراه شیرینی برداشته و لبخند زورکی زده و گفتم : ممنون ، دست شما درد نکنه .
بساط سفره ی شام را با کمک عروس هایش چیدیم و از شدت گرسنگی دلم ضعف می رفت و با دیدن کوفته های خوش رنگ درون قابلمه ضعفم بیشتر شد اما با شنیدن جمله ای که از دهان عروس بزرگش که در گوش آن یکی می گفت تمام اشتهایم کور شد و خونم به جوش آمد .
پشت سرم ایستاده بودند و در گوشی پچ و پچ می کردند و از عمد که من بفهمم صدایش را بلندتر کرد وگفت : زنیکه ی بیوه چه شانسی هم داره ...
و دیگری صدای خنده اش بلند شد و همچون مته ای بود روی سرم ...
برگشتم سمتشان و تا خواستم دهان باز کنم مثل اجل معلق سر رسید و خطاب به زن برادر هایش گفت : خانما آقایون گرسنه ان زودتر شام رو بیارید .
عروس کوچک تر که حس میکردم مرموز تر و با سیاست تر است روبه من گفت : کتایون جان زحمت قابلمه رو بکش .
در واقع یکی به نعل میزد یکی به میخ !
آشکارا قصد نداشت خصومتش را با من اعلام کند .
در دلم هر چقدر فحش و ناسزا بلد بودم نثار سهراب کردم که چقدر بدموقع رسید و نگذاشت حق آن زنیکه ی حراف و فضول را کف دستش بگذارم .
دستگیره را برداشته و قابلمه به دست از کنارشان گذشتم و رسیدم به سهراب که سرتاپای مرا داشت با دقت می کاوید .
ادامه دارد ...
👇🏻👇🏻👇🏻