❤️ عاشقانہ #دو_مدافع ❤️
#پارتسیام
_چرا،ایـݧ فکرو میکردید؟
خوب براے ایـݧ کہ همیشہ منو میدید راهتونو عوض میکردید،چند بارم تصادفا صندلے هاموݧ کنار هم افتاد کہ شما جاتونو عوض کردید.
همیشہ سرتوݧ پاییـݧ بود و اصلا با دخترا حرف نمیزدید حتے چند دفعہ چند تا از دختراے دانشگاه ازتوݧ سوال داشتـݧ ازتوݧ اما شما جواب ندادید...
_بعدشم اصولا دانشجوهایے کہ تو بسیج دانشگاه هستـݧ یکم بد اخلاقـݧ چند دفعہ دیدم بہ دوستم مریم بخاطر حجابش گیر دادݧ اگر آقاے محسنے دوستتونو میگم،اگہ ایشوݧ نبودݧ مریم و میبردݧ دفتر دانشگاه نمیدونم چے در گوش مأمور حراست گفتن کہ بیخیال شدݧ سجادے دستشو گذاشت جلوے دهنش تا جلوے خندش و بگیره و تو هموݧ حالت گفت محسنے؟
بلہ دیگہ
_آهاݧ خدا خیرشوݧ بده ان شاءالله
مگہ چیہ؟
هیچے،چیزے نیست،ان شاءالله بزودے متوجہ میشید دلیل ایــݧ فداکاریارو
اخمهام رفت توهم و گفتم
مث قضیہ اوݧ پلاک؟
خیلے جدے جواب داد...
_چیزے نگفتم تعجب کرده بودم از ایـݧ لحن
دستے بہ موهاش کشید و آهے از تہ دل
خانم محمدے دلیل دورے مـݧ از شما بخاطر خودم بود.
مـݧ بہ شما علاقہ داشتم ولے نمیخواستم خداے نکرده از راه دیگہ اے وارد بشم.
_مـݧ یک سال ایـݧ دورے و تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم براے خواستگارے پا پیش بزارم.
نمیدونید کہ چقد سخت بود همش نگراݧ ایـݧ بودم کہ نکنہ ازدواج کنید
هر وقت میدیدم یکے از پسرهاے دانشگاه میاد سمتتوݧ حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود کہ بیام جلو ببینم با شما چیکار داره
وقتے میدیدم شما بے اهمیت از کنارشوݧ میگذرید خیالم راحت میشد.
_وقتے ایـݧ حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
درمور صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود
بازم چیز دیگہ اے هست؟
فقط....
_فقط چے؟
آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست
شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم
خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید
_شما از چے میترسید؟
آهے کشیدم و گفتم:از آینده
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید
هرکارے بگید میکنم
نمیدونم....
_و باز هم سکوت بیـنموݧ
براے گوشیم پیام اومد
"سلام آبجے خنگم،بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الاݧ بنده خدا رو تو خرج ننداز یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکـݧ.فعلا"
_خندم گرفت
سجادے هم از خنده ے مـݧ لبخندے زد و گفت
خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و ایـݧ سکوت شکستہ بشه
بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید
حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشیـݧ
باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو ایـݧ پارک و فراموش کرده بودم...
_پشت چراغ قرمز وایساده بودیم
پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد
سجادے شیشہ ماشینو داد پاییـݧ
سلاااام عمو علے
سلام مصطفے جاݧ
عمو علے زنتہ؟ازدواج کردے؟
سجادے نگاهے بہ مـݧ کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کــݧ
_عمو پس ایـݧ یہ سال بخاطر ایـݧ خانم فال میگرفتے؟
سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے ایــݧ کہ نگووو داد بالا
عمو خوش سلیقہ اے هاااا
خندم گرفتہ بود
خوب دیگہ مصطفے جاݧ الاݧ چراق سبز میشہ برو
إ عمو فالونمیگیرے؟خالہ شما چے؟
خانم محمدے فال بر میدارید؟
بدم نمیاد.
چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت...
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتسیام:
سیاوش روی کاناپه لم داده بود و کانال های تلویزیون را بالا و پایین می کرد .
من هم در حال آماده کردن زرشک پلو بودم و خرد کردن سالاد شیرازی ...
یکی از غذایی هایی که به نحو احسن انجام میدادم همین بود .
علاقه زیادی به آشپزی نداشتم عادت کرده بودم همیشه حاضر و آماده بخورم .
قدر مادر رو این لحظات بیشتر می دونستم...
هوس چایی با عطر گل محمدی کرده بودم .
سینی را آوردم و استکان های لب طلایی را پر کردم و به پذیرایی رفتم .
حوصله ام سر می رفت در این خانه ی بزرگ ...
کسی نبود که باهاش حرف بزنم ...
وقتی هم که خونه می اومد سر سنگین بود .
باورم نمیشد به خاطر یه حرف کینه به دل گرفته باشه.
پیش قدم شدم رفتم کنارش نشستم .
سینی رو روی عسلی گذاشتم و بهش گفتم : سیاوش ، چای ریختم واست دوست داری با عطر گل محمدی ؟
بی تفاوت و خون سرد نگاهی بهم انداخت و گفت : نه میل ندارم خودت بخور ...
--قهوه درست کنم ؟ واست !
--نه نمیخورم کلا چیزی نمیخوام .
سر به زیر گرفته و اندوهگین شدم و با ناراحتی گفتم : چرا عوض شدی؟
مگه من چیکار کردم آخه؟!
چند روزه باهام سر سنگین شدی .
دیر میای ، زود میری ...
شام هم درست میکنم لب به غذا نمیزنی...
زیر چشمی نگاهی انداخت و پوزخندی زد و گفت : پس توام متوجه میشی !
پس بالاخره به چشمت اومدم و تو منو دیدی ...
ما آدمها چقدر بدبختیم تا وقتی که یکی بهمون بی دریغ و بی دلیل محبت میکنه هوا ورمون میداره که چه خبره !!
اما به محض کوچک ترین بی اعتنایی متوجه میشیم .
میبینی طهورا وقتی بهت میگم تو علاقه منو باور نداری دروغ نمیگم.
خیلی وقتا لازمه که دیگران تلنگر بزنیم که همه چیز تو این دنیا ثابت نیست .
نه به شادی و خوشحالی میشه دلخوش کرد و نه به غمش...
هیچ کدوم موندنی نیست ...
قدر لحظه ها رو باید دونست .
این وسط باید مواظب باشیم قلب کسی رو با حرف ها و رفتارمون نشکنیم که اگه قلبی خرد بشه، تکه تکه بشه !
دیگه نمیشه بندش زد ...
درست مثل یه ظرف که وقتی از دستت می افته و می شکنه اگه بازم بخوای دوباره درستش کنی و چسبش کنی مثل روز اول نمیشه.
عمیق به فکر فرو رفته بودم و به حرفاش فکر می کردم .
تلخ بود و گزنده اما حقیقت محض بود .
سر خورده و پشیمون از کنارش برخاستم و خم شدم تا سینی رو ببرم .
مچ دست بزرگ و قویش دور دستم حلقه شد .
بهش گفتم : بزار برم سرم درد میکنه.
شیطنت توی لحنش موج میزد.
--نه نمیشه کلاس اخلاق واست گذاشتم وقتم رو صرف کردم مفتی مفتی که نمیشه...
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم: منظورت چیه ؟ چیکار کنم !
موزیانه خندید و گفت : دیگه اونو تو باید بدونی .
وقتی شوهرت دلخوره چه کاری باید انجام بدی که کدورتش رفع بشه .
--کاری ازم بر نمیاد ...
--بشین .
بی توجه به حرفش تقلا کردم و دستش رو باز کردم.
خون جمع شده بود و پوست سفیدم سرخ شده بود و رگ های دستم فشرده شده بود .
ماساژش دادم و گفتم : ببین ! دستم داغون شد .
خنده ای کرد و گفت : اوخی ، نازی کاری نکردم که ...
هر کی ندونه فک میکنه با کمربند سیاه و کبودش کردم .
گریه ام گرفته بود .
لبم رو جمع کرده و با بغض گفتم : سنگ دل ! تو خیلی بی رحمی...
مرا به سمت خودش کشید و تو بغلش افتادم.
سرش رو نزدیک تر آورد و غرق شدیم در نگاه هم .
پلک نمی زد فقط خیره زل زده بود.
به سر و رویش نگاهی انداختم.
طبق معمول تمیز و مرتب ...
صورت صاف و براقش ...
ابرو های پرپشت و قهوه ایش که با اخم جذاب و تو دل برو تر میشد .
واقعا چی کم داشت ..
همه اون چیزایی که یه مرد ایده آل بایستی داشته باشه رو همه رو دارا بود ...
از همه مهم تر دلباختگی اش بود که سر سوزنی بهش شک نداشتم.
ناخود آگاه دستم را روی صورتش کشیدم
حسی در درونم در حال فوران بود .
قادر به کنترل و سرکوبیش نبودم .
باورم نمیشد داشتم بهش علاقه مند میشدم ...
دلم نمی خواست از آن کسی دیگر باشد...
چشم های زیادی را به دنبال خود میکشید.
بوسه ای روی انگشتای بلندم و کشیده ام زد و با خرسندی و گفت : نوازش دستات از خود بی خودم میکنه .
چیزی رو غیر تو نمی بینم.
فقط یه ماه می بینم که تو این تاریکی زندگیم میدرخشه...
"وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام ، شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی
می کند پرواز . . "
نفس عمیقی کشید و مرا بیشتر به خودش فشرد و آهسته گفت : چیزی ازت نمیخوام جز یه نگاه مهربون...
جز یه نوازش کوتاه ...
توقعی ازت ندارم ترجیح میدم اونی که عاشق تره من باشم تو فقط معشوقه ی عزیزم باش .
دلت که باهام باشه کافیه ...
لازم نیست اقرار کنی به علاقه ات .
حالا فهمیدی هر وقت دلخور شدم چیکار کنی ! ؟ 👇👇👇
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتسیام
بعد از شستن ظرفهای شام دور هم نشسته بودیم که حسن آقا گفت:
–من اونقدر خستهام که نمیتونم بشینم، صبح زودم باید برم سرکار. میرم بخوابم شب بخیر.
رو به آریا گفتم:
–آریا پاشو توام بخواب دیگه مگه فردا مدرسه نداری؟
–چرا خاله، نزدیک امتحاناته بچهها یکی در میون میان مدرسه. حالا دیرم برم عیبی نداره.
نگاهی به امینه کردم و پرسیدم:
–نزدیکه امتحاناتشه اونوقت این همش تبلت دستشه؟
امینه گوشیاش را از روی میز برداشت و نگاه گذرایی به آریا انداخت.
–پاشو برو بخواب آریا. درسهاش رو خونده. بعد با لبخند گفت:
–اُسوه عکس جدید ناخنهای میترا رو دیدی؟ خیلی بامزس.
سرکی به گوشیاش کشیدم و گفتم:
–برات فرستاده؟
–نهبابا، تو اینستا گرامه. آرم تیم فوتبال مورد علاقش رو روی ناخنهاش درآورده و نوشته، اینم کار جدید دیزاینر ناخن عزیزم.
چقدرم تحویلش گرفته.
با تعجب به عکس نگاه کردم.
–ای خدا ملت چقدر بیدَردَن.
–نهبابا بیدرد چیه، بدبخت با دوتا بچه طلاق گرفته.
–عه، آهان این اون دوستته که پارسال میگفتی طلاق گرفت؟ راستی آخر معلوم نشد چرا با دوتا بچه از شوهرش طلاق گرفت؟
–میگفت شوهرم درکم نمیکنه.
–یعنی چطوری؟ امینه فکری کرد و گفت:
–مثلا یه نمونش میگفت بهش میگم حوصلم سر رفته پاشو بریم خیابون گردی یه بادی به سرمون بخوره و دلمون باز بشه، شوهرش میگفته خیابون گردی چیه؟ که چی بریم بیخودی خیابونا رو متر کنیم. من خستهام. بعد صدایش را پایین آورد و لب زد"مثل حسن دیگه، همش خستس" بعد دوباره صدایش را بلند کرد یا مثلا کاشت ناخن انجام میداد، یا موهاش رو چند رنگ میکرد شوهرش میگفته من میترسم چرا مثل اجنهها دست و بالت رو وحشتناک میکنی.
از جملهی آخرش خندهام گرفت.
–خب وقتی شوهرش میترسیده چه کاریه؟
–خب خودش دوست داشت دیگه.
–بچههاش چی شدن؟
–پیش شوهرشن دیگه. الانم انگار شوهرش میخواد زن بگیره، میترا فعال شده هی خودش رو به رنگهای مختلف در میاره عکس میندازه میزاره تو اینیستا که شاید شوهرش کوتا بیاد.
–یعنی پشیمون شده؟
–اوایل خیلی میگفت راحت شدم و از این حرفها، با دوستاش مدام میرفت رستوران و خرید و تفریح و کلاسهای مختلف، ولی اون بار که درد و دل میکرد معلوم بود پشیمونه، ولی روش نمیشه برگرده، یعنی میترسه شوهرش قبولش نکنه. میگه نمیخوام بچههام زیر دست زنبابا بزرگ بشن. میگفت دارم افسردگی میگیرم.
همانطور که عکسهای پیجش را ورق میزدم گفتم:
–وا؟ پس انتظار داره شوهرش تا ابد ازدواج نکنه و به پاش بمونه؟ اون اگه بچههاش براش مهم بودن ول نمیکرد بره، اونم سر این مسائل مسخره،
امینه لبخند زد و گفت:
–تازه فردای روزی که طلاق گرفت مهمونی گرفت. گفت جشن طلاقه. منم دعوت کرده بود. حسن اجازه نداد برم. از عکسهای که بعدا تو صفحش گذاشته بود فهمیدم بهشون خیلی خوش گذشته. گوشی را دست امینه دادم. این عکسهایی که من دیدم همش آخرت خوشبختیه، افسردگی کجا بود. خودش رو نمیدونم ولی کسایی که این عکسها رو ببین حتما افسرده میشه.
امینه رو به آریا گفت:
–تو که هنوز اینجایی.
–منتطرم با خاله برم.
رو به آریا گفتم:
–تو برو بخواب منم الان میام.
بعد از رفتن آریا گفتم:
–واقعا یه وقتهایی با خودم فکر میکنم یعنی زندگی مشترک اینقدر سخته؟ پس این همه مشاور چه کار میکنن که ما اینقدر طلاق داریم.
امینه گفت:
–من خودم چند بار مشاور رفتم، البته وقتی به حسن گفتم اونم بیاد قبول نکرد.
–خب تاثیری داشت؟
سرش را کمی کج کرد.
–خب کارایی که گفت رو چند روز انجام دادم خوب بود، ولی آخه من حوصلهاش رو ندارم. بعدشم لجم میگیره چرا همش من انجام بدم پس اون چی؟ اینجوری میشه که ولش میکنم.
آهی کشیدم.
–نمیدونم امینه چی شده. پای درد و دل هر کسی میشینی از شوهرش راضی نیست. یعنی مردا کلا نسبت به قدیم بدتر شدن؟ یا خانمها یه عیب و ایرادی پیدا کردن؟ خب تو به مشاور نگفتی من یه طرفه وقتی کاری برای شوهرم انجام میدم انگیزه ندارم؟
امینه گوشیاش را کناری گذاشت.
–چرا گفتم میدونی چی گفت؟
–نه؟
–گفت اولین چیزی که باید محور فکرت بشه فقط یک جملس، اونم این که منبع تغییر و رضایت خودتی و باید این رو اونقدر با خودت کار کنی که ملکهی ذهنت بشه. گفت باید خودم رو عامل مشکلم بدونم. گفت انگشت اشارم باید به سمت خودم باشه.
با دهان باز نگاهش کردم.
–خب این که عاملش کی هست مگه فرقی داره حالا؟ بالاخره مشکل به وجود
آمده دیگه.
@mahruyan123456