🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتسیوهفتم:
لباس های خودم و سیاوش رو تا کرده و همه رو توی چمدان جا دادم .
نزدیکای ظهر بود و دیگه وقت اومدنش بود .
تا نیومده بود باید یه تماس با مادرم می گرفتم .
گوشی رو از روی عسلی برداشتم و شماره ی خونه رو گرفتم .
بعد چند تا بوق صدای الو گفتن طاها در گوشم پیچید .
تمام وجودم براش پر میکشید و دلتنگی واژه ی کمی بود برای احساسی که داشتم .
از همین فاصله هم با صدای کودکانه اش غصه ها را از یادم میبرد.
نمی تونستم حرف بزنم دوست داشتم فقط گوش بدم بشنوم صداش رو .
--الو آبجی! آبجی کجایی دلم واست یه ذره شده ...
چرا هیچ زنگ نمیزنی.
مکث کوتاهی کرد و صدای گریه ی آرامش را حس کردم.
کاش میدونست دل من هم چقدر براش پر میزنه .
--ابجی کجایی ! چرا هیچی نمی گی؟
خنده ای مصلحتی کردم تا دلش خوش شود که خواهرش خوشحال هست .
در جوابش گفتم : سلام عزیزم من خوبم تو خوب باش همیشه مواظب مامان باش منم خیلی زود برمیگردم پیشتون .
اگه گریه کنی دیگه باهات قهر میکنم هااا.
یه مدت باید اینجا باشم و کار کنم تا پول رو جور کنم .
--باشه چشم ، مامان هم بهم گفته واسه ی کار مجبور شدی بری.
--مامان کجاست خونه نیست؟!
--الان صداش میزنم.
لحن دلنواز و با محبتش در وجودم طنین انداز شد .
اونقدر احساس نزدیکی باهاش داشتم که گویی همین جا کنارم بود و مرا در آغوش گرفته .
--طهورا جان خوبی مادر ؟! چرا چیزی نمی گی.
--صدای شمارو بشنوم و خوب نباشم مگه میشه .
شما خودت خوبی ؟! بابا چی حالش خوبه رفتی ملاقاتش.
آه سردی کشید و با لحن کشداری گفت : هی مادر، چی بگم ...
کاش نمی رفتم
از وقتی رفتم و دیدمش آروم و قرار ندارم .
دلم خون شده ...
چقدر شکسته و فرسوده شده .
حبس با پدرت چکار ها که نکرد .
دلداریش دادم و گفتم: درست میشه بخدا .
به من اعتماد کن .
بهت قول میدم از اولش هم بهتر میشه .
--خودت رو خسته نکن .مواظب خودت باش اون شهر غریب کسی نیست هوای ترو داشته باشه .
من سپردمت به اون خدای بالا سر که حواسش بهت باشه.
همیشه دعای خیرم پشت سرته عزیزم .
--قربونت برم من ...
دیگه چه خبر، از طاهر خبری نداری؟
--نه والا از اونشب دیگه نیومده دیگه فک نمیکنه که یه مادر چشم به راه کنج خونه منتظرشه .
خودش رو و همه ما رو به پای عشقش به فنا داد .
--غصه نخور اونم یه روزی سرش به سنگ میخوره .
با من کاری ندارین دیگه باید برم ؟
--نه جونم ، برو دست خدا همراهت .
--خدا نگهدارتون .
زیر چشم خیس شده از اشک را پاک کردم و سرم را بالا آوردم و با دو چشم ملتهب روبرو شدم.
کی اومده بود که من نفهمیده بودم !
یک دستش را به دیوار تکیه داده بود و یک دست دیگرش را در جیبش گذاشته بود و طلب کارانه و محزون مرا می پایید .
--باز چی شده ؟! داشتی رد اشک هات رو پاک می کردی !
تو چرا نمیشه یه لحظه ازت غافل بشم تا تنها میشی میری تو فاز افسردگی!
--باور کن چیزی نیست با مادرم صحبت کردم دلتنگش شدم .
خب این طبیعیه .
توام اگه یه مدت دور باشی از خانواده ات دلت پرواز میکنه واسشون بهم حق بده .
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه من اینطور نیستم !
من دور همه رو خط کشیدم واسه خاطر تو .
تو اولین بهانه ی من برای ادامه ی این حیات هستی .
به هر چیزی که توی زندگیمه تو اولویت داری.
حوصله نداشتم ...
حوصله ی این همه عشق یک طرفه .
بدجور گرفتار شده بودم .
و هیچ جوره نمی خواستم دلش رو بشکنم .
بلند شدم و به چمدان اشاره ای کردم و گفتم : برو بگذارش صندوق عقب .
تا من آماده میشم بریم .
دوست دارم شام رو لب دریا بخوریم .
خنده ای از شوق کرد و بشکنی توی هوا زد ...
با ذوق به طرفم اومد و میان بازوانش اسیرم کرد و مرا به خود فشرد و سرش رو روی سرم گذاشت و نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد : افسانه ی زندگی ام .
با تو هر لحظه اش یه جور بهشته .
من این دنیا نیستم.
دارم توی یه دنیای دیگه سیر میکنم.
هیچ وقت منو از این خلسه شیرینی که برام بوجود آوردی بیرون نکش .
میخوام دنیا رو به پات بریزم عزیزم .
برگردوندم به طرف خودش و زل زد به صورتم و سوالی نگاهم کرد و گفت :
طهورا یه سوال ازت بپرسم؟! راستش رو بهم میگی !
--بپرس !
سرش را به زیر افکند و دانه های عرق بر پیشانی اش نشسته بود .
سختش بود اما پرسید ...
با خودم میگفتم حتما از جواب من هراس داره .
همان طور که به پایین نگاهش را دوخته بود گفت : میخوام بدونم من مرد رویاهات هستم یا نه ؟
همونی هستم که چشم انتظارم باشی و لحظه شماری کنی برای وقتی که میام ...
اونی هستم که تو کنارم خوشبختی رو حس کنی !
سرش رو بالا آورد و خیلی جدی و با صلابت گفت: نمیخوام دروغ بگی .
اون حسی که از اعماق وجودت نسبت به من داری رو بگو .
👇👇👇