eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : لباس های خودم و سیاوش رو تا کرده و همه رو توی چمدان جا دادم . نزدیکای ظهر بود و دیگه وقت اومدنش بود . تا نیومده بود باید یه تماس با مادرم می گرفتم . گوشی رو از روی عسلی برداشتم و شماره ی خونه رو گرفتم . بعد چند تا بوق صدای الو گفتن طاها در گوشم پیچید . تمام وجودم براش پر میکشید و دلتنگی واژه ی کمی بود برای احساسی که داشتم . از همین فاصله هم با صدای کودکانه اش غصه ها را از یادم میبرد. نمی تونستم حرف بزنم دوست داشتم فقط گوش بدم بشنوم صداش رو . --الو آبجی! آبجی کجایی دلم واست یه ذره شده ... چرا هیچ زنگ نمیزنی. مکث کوتاهی کرد و صدای گریه ی آرامش را حس کردم. کاش‌ میدونست دل من هم چقدر براش پر میزنه . --ابجی کجایی ! چرا هیچی نمی گی؟ خنده ای مصلحتی کردم تا دلش خوش شود که خواهرش خوشحال هست . در‌ جوابش گفتم : سلام عزیزم من خوبم تو خوب باش همیشه مواظب مامان باش منم خیلی زود برمیگردم پیشتون‌ . اگه گریه کنی دیگه باهات قهر میکنم هااا. یه مدت باید اینجا باشم و کار کنم تا پول رو جور کنم . --باشه چشم ، مامان هم بهم گفته واسه ی کار مجبور شدی بری. --مامان‌ کجاست خونه نیست؟! --الان صداش میزنم. لحن دلنواز و با محبتش در وجودم طنین انداز شد . اونقدر احساس نزدیکی باهاش داشتم که گویی همین جا کنارم بود و مرا در آغوش گرفته . --طهورا جان خوبی مادر ؟! چرا چیزی نمی گی. --صدای شمارو بشنوم و خوب نباشم مگه میشه . شما خودت خوبی ؟! بابا چی حالش خوبه رفتی ملاقاتش. آه سردی کشید و با لحن کشداری گفت : هی مادر، چی بگم ... کاش نمی رفتم از وقتی رفتم و دیدمش آروم و قرار ندارم . دلم خون شده ... چقدر شکسته و فرسوده شده . حبس با پدرت چکار ها که نکرد . دلداریش دادم و گفتم: درست میشه بخدا . به من اعتماد کن . بهت قول میدم از اولش هم بهتر میشه . --خودت رو خسته نکن .مواظب خودت باش اون‌ شهر غریب کسی نیست هوای ترو داشته باشه . من سپردمت‌ به اون خدای بالا سر که حواسش بهت باشه. همیشه دعای خیرم پشت سرته عزیزم . --قربونت برم من ... دیگه چه خبر، از طاهر خبری‌ نداری؟ --نه والا از اونشب دیگه نیومده دیگه فک نمیکنه که یه مادر چشم به راه کنج خونه منتظرشه . خودش رو و همه ما رو به پای عشقش‌ به فنا داد . --غصه نخور اونم‌ یه روزی سرش به سنگ میخوره . با من کاری ندارین دیگه باید برم ؟ --نه جونم ، برو دست‌ خدا همراهت‌ . --خدا نگهدارتون . زیر چشم خیس شده از اشک را پاک کردم و سرم را بالا آوردم و با دو چشم ملتهب روبرو شدم. کی اومده بود که من نفهمیده بودم ! یک دستش‌ را به دیوار تکیه داده بود و یک دست دیگرش را در جیبش گذاشته بود و طلب کارانه و محزون مرا می پایید . --باز چی شده ؟! داشتی رد اشک هات رو پاک می کردی ! تو چرا نمیشه یه لحظه ازت غافل بشم تا تنها میشی میری تو فاز افسردگی! --باور کن چیزی نیست با مادرم صحبت کردم دلتنگش شدم . خب این طبیعیه . توام اگه یه مدت دور باشی از خانواده ات دلت پرواز‌ میکنه واسشون بهم حق بده . سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه من اینطور نیستم ! من دور همه رو خط کشیدم واسه خاطر تو . تو اولین بهانه ی من برای ادامه ی این حیات هستی . به هر چیزی که توی زندگیمه تو اولویت داری. حوصله نداشتم ... حوصله ی این همه عشق یک طرفه . بدجور گرفتار شده بودم ‌. و هیچ جوره نمی خواستم دلش رو بشکنم . بلند شدم و به چمدان اشاره ای کردم و گفتم : برو بگذارش صندوق عقب . تا من آماده میشم بریم . دوست دارم شام رو لب دریا بخوریم . خنده ای از شوق کرد و بشکنی توی هوا زد ... با ذوق به طرفم اومد و میان بازوانش اسیرم کرد و مرا به خود فشرد و سرش‌ رو روی‌ سرم گذاشت و نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد : افسانه ی زندگی ام . با تو هر لحظه اش یه جور بهشته . من این دنیا نیستم. دارم توی یه دنیای دیگه سیر میکنم. هیچ وقت منو از این خلسه شیرینی که برام بوجود آوردی بیرون نکش . میخوام دنیا رو به پات بریزم عزیزم . برگردوندم‌ به طرف خودش و زل زد به صورتم و سوالی نگاهم کرد و گفت : طهورا یه سوال ازت بپرسم؟! راستش رو بهم میگی ! --بپرس ! سرش را به زیر افکند و دانه های عرق‌ بر پیشانی اش نشسته بود . سختش بود اما پرسید ... با خودم میگفتم حتما از جواب من هراس‌ داره . همان طور که به پایین نگاهش را دوخته بود گفت : میخوام بدونم من مرد رویاهات‌ هستم یا نه ؟ همونی هستم که چشم انتظارم باشی‌ و لحظه شماری کنی برای وقتی که میام ... اونی هستم که تو کنارم خوشبختی رو حس کنی ! سرش رو بالا آورد و خیلی جدی و با صلابت گفت: نمیخوام دروغ بگی . اون حسی که از اعماق وجودت نسبت به من داری رو بگو . 👇👇👇