eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 –به ظاهر توجه نکنید. مرموز نگاهم کرد. "آهان مثل این که عقلم گرم شد و راه افتاد." همین که خواستم از در خارج شوم یک خانم شیک و مجلسی وارد شد. با دیدن من مکثی کرد و براندازم کرد. بعد به راستین خان سلام بلند بالایی کرد. راستین بدون این که جواب سلامش را بدهد گفت: –مگه قرار نشد فعلا اینجا نیایی. بوی عطرش بینی‌ام را پر کرد. موهای رنگ شده و بلندش از جلو و عقب شالش خود نمایی می‌کرد. کفش پاشنه بلندی که پوشیده بود باعث شده بود قد بلندتر از من به نظر بیاید. رُژ مخملی‌اش بد جور توی چشم بود. حدس زدم که باید همان پری‌ناز باشد. تمام نیرویش را برای دلبری از راستین به کار برده بود. کلا آدم خوشحالی به نظر می‌رسید. اشاره‌ایی به من کرد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری از اتاق بیرون آمدم و موقع بستن در از روی کنجکاوی نگاهی به راستین انداختم. شاید می‌خواستم عکس العملش را ببینم. دیدم او هم مرا نگاه می‌کند. در را که بستم همانجا ایستادم. حس خوبی نداشتم. همانطور به زمین زل زده بودم. –چقدر لباستون جالبه، از کجا خریدید؟ صدای خانم بلعمی باعث شد نگاهم را از زمین بلند کنم. بلعمی لبخندش جمع شد. –خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟ بعد اشاره به اتاق کرد. –چیزی بهت گفت ناراحت شدی؟ سرم را به طرفین تکان دادم. آرام گفت: –ببین کلا اینجوریه، برج زهرماره، زیاد حرفهاش رو جدی نگیر. صدای خنده‌ی پری‌ناز خنجری شد روی قلبم. بلعمی گفت: –آبی چیزی میخوای بگم خانم ولدی برات بیاره؟ لبخند زورکی زدم. –نه بابا خوبم. به اتاقی که قبلا نشان داده بود اشاره کردم. –من برم کارم رو شروع کنم. لبخند زد و گفت: –الام میام معرفیت می‌کنم. جلوتر از من در اتاق را باز کرد و وارد شد. –کامران خان، همکار جدیدت امد. وارد اتاق شدم. داخل اتاق دو میز قرار داشت که روی هر دو سیستم گذاشته بودند. مردی که خانم بلعمی کامران صدایش کرد. با دیدنم از جایش بلند شد و به طرفم آمد. دستش را دراز کرد و گفت: –کامران هستم. "ای‌ بابا اینم که روشنفکره باید براش هندی بازی دربیارم." کف دستانم را به هم نزدیک کردم و گفتم: –خوشبختم. بعد به میز کنار پنجره اشاره کردم. –من باید اونجا بشینم؟ خانم بلعمی پوزخندی زد و رفت. دروغ چرا از پوزخندش اعتماد به نفسم را از دست دادم. ولی آقای طراوت به روی خودش نیاورد و بدون این که از کارم ناراحت شود با مهربانی گفت: – بنده افتخار همکاری با چه کسی رو دارم؟ –مزینی هستم. سرش را به علامت تایید تکان داد. –منم خوشبختم. این کامران خان هم تقریبا هم تیپ و هیکل راستین بود. با همان جذابیت. فقط فرقشان این بود که انگار لبخند بر لبهایش چسب شده بود . @mahruyam123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : عشق پدر و مادرم به طاهر باعث شد که به ناحق هر چند که این کار درست نبود اما پدرم قبول کرد و به گردن گرفت . چقدر اشک ریختم و گفتم : نکن بابا ، با ما اینکار رو نکن ما به شما احتیاج داریم . ترو خدا شما نرو . خیلی از دستش عصبی بودم . وقتی که فهمیده بود چه غلطی کرده تا چند روز فراری شده بود و خودش رو آفتابی نمی کرد ... نگذاشت خوشی ازدواج اون دختر بیچاره زیر زبونش مزه کنه . سریع سیاه پوش برادرش شد . برادر جوونش... هر چند که اونا باور نداشتن‌ پدر چنین کاری انجام داده باشه. طی این مدت شناخته بودنش . که چقدر مرد آروم و صبوری هست . احساس قلبیشون‌ به عقلشون‌ برتری پیدا کرد و پدر رفت پشت میله های زندان . وقتی بهش گفتم چرا میخوای بری؟! چرا میخوای ما رو به خاک سیاه بنشونی‌ ؟! خونه ای که پدر‌نداره‌ صفایی نداره و همیشه چراغش‌ خاموشه‌ . بابا شما چه می فهمی از علاقه ی دختر به پدرش . هر شب نگاهم به ساعته و لحظه شماری میکنم تا ببینم شما کی میای . تا وقتی شما رو نبینم خواب به چشمام نمیره . دلخوشی من تو این دنیای لعنتی شمایی بابا ! نگذار بیشتر از این خوار و خفیف بشم . اگه خیلی چیزها نداشتم اما شما و مامان بودین . یه خانواده ی گرم و صمیمی. چرا باید به خاطر حماقت پسر پدرش چوب خطاش رو بخوره! بخدا که انصاف نیست. حق نیست ... خودش هم به گریه افتاده بود . این دومین باری بود که گریه ی پدر رو می دیدم . بار اولی که دیدم روز خاک سپاری خانجون‌ بود . اما اونشب خیلی شکسته شده بود . حس می کردم یه شبه چقدر پیر و فرسوده شده . کمرش از بار غم و اندوه خم شده بود . بغلم کرد ... هر دو ناله می کردیم و وداع میکردیم . سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت : دخترم ، قلبم به عشق تو میزنه چشم و چراغ خونه ام ، روزی هزار مرتبه خدا رو بابت این هدیه ای که بهم داده شکر می کنم. اما باور کن که راه دیگه ای نمونده. نمیتونم بنشینم و تماشا کنم تا جگر گوشه ام ، پاره ی تنم رو ببرن‌ پای چوبه دار . من عمر خودم رو کردم عزیزم . ترجیح میدم من اعدام بشم تا پسر جوونم که هنوز اول راهه و میتونه آینده ی خوبی داشته باشه اگه عاقل باشه و اشتباهاتش‌ رو تکرار نکنه . در ضمن تو کلت به خدا باشه . اگه خانواده اش بفهمن طاهر‌ بوده ممکنه اصلا رضایت ندن‌ اما شاید برای من قضیه فرق کنه . بازم آدم از فردای خودش خبر نداره و نمیشه آینده رو پیش بینی کرد . با چشمای اشکی دست به ریش جو گندمیش‌ کشیدم و گفتم: بابا ، چشمات رو باز کن و نگذار عشق به پسرت، مانع دیدن‌ حقایق بشه . دلم میخواست فریاد بزنم تا کمی از دردم سبک بشه و به همه بگم این‌ مرد که روبروی من ایستاده یک عمر با آبرو زندگی کرد . نون شب نداشتیم بخوریم اما هیچ وقت نه به خودش نه به ما اجازه نداد که عزت نفسمون‌ رو زیر پا بزاریم . این مرد قاتل نیست ... به والله نیست ... دستش رو محکم گرفتم و گفتم : پسرت یه آدم کشته ! خون ریخته شده ، یه خانواده عزادار شدن . خدا رو خوش نمیاد . وقتی اینکار رو کرد باید به عاقبتش‌ هم فکر میکرد. --طهورا جان وقت برای حرف زدن نیست ، اما قول بده بهم این قضیه همین جا بین خودمون چال بشه و مثل یه امانت ازش نگهداری کنید. هر اتفاقی که افتاد نه کاری میکنی نه چیزی میگی ‌. برادرت مست بود ، حال خودش نبود وگرنه بعید میدونم اینکار رو میکرد . یه عمر لقمه حلال سر سفره گذاشتم اما نمی دونستم که آخر و عاقبتم اینطور میشه ." به اینجا که رسیدم بغض گلوم رو فشار میداد و حس خفگی می کردم . نمی تونستم داد بزنم . ضجه بزنم و جیغ بکشم . بابا رفت و دنیا برام تیره و تار شد . از حال رفتم و روی زمین افتادم . حالم اونقدر بد بود که تا چند روز بیمارستان بستری شدم .و مادر بیچاره ام مراقبم بود . از اونجا که اومدم بیرون یک راست رفتم دم خونه ی مقتول . پرچم های سیاه روی دیوار ها اعلامیه های ترحیمش... حجله ای که براش بسته بودن .‌.. قلبم رو مچاله میکرد . خیره شدم به عکسش . یه جوون خوش تیپ و مذهبی... حسین معینی... اسمش هم مثل خودش قشنگ بود. شاید هزاران آرزو داشت اما با سهل انگاری و لجاجت برادرم رفت زیر خاک . آخ امان از دل مادرش . یک هفته از رفتنش‌ گذشته بود اما هنوز به نبود بچه اش عادت نکرده بود . حال وخیمی داشت. مثل دیوانه ها لباس های پسرش رو بغل کرده بود و مویه کنان شعر واسش میخوند . جرات حرف زدن نداشتم . منو نمی شناختن چون توی‌ هیچ کدوم از رفت و آمدهای خانواده ام همراهشون‌ نبودم . صلاح ندیدم که خودم رو معرفی کنم . سکوت بهترین کار بود . نگاهی به تازه عروسی که لباس عزا به تن کرده بود انداختم . صورتش بی رمق بود . رنگ از رخش‌ پریده بود . چشماش بی فروغ بود 👇👇👇