eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ عاشقانہ ❤️ _علے جلوے محضر منتظر وایساده بود... بابا جلوے محضر پارک کردو از موݧ خواست پیاده شیم علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد _اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم. اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیـݧ پیاده شدیم ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدـݧ منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما با ورود ما بہ داخل محضر  همہ صلوات فرستادند _فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت  سفره ے عقد دختره با مزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے،درست مثل چشماے علے داشت. _مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند _هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود عاقد علے و صدا کرد آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ _با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم و تا چند دیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم استرس تموم جونم و گرفتہ بود. _دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و  جارے کنہ علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت: بخونید استرستوݧ کمتر میشہ قرآن رو باز کردم _"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم" یــــس_والقرآن الکریم... آیہ هاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم _براے بار آخر میپرسم خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم؟آیا وکیلم؟ همہ سکوت کرده بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود چشمامو بستم خدایا بہ امید تو _سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم با اجازه ے آقا امام زماݧ،پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها "بلہ" _صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ علے اومد نزدیک و در گوشم گفت:مبارکہ خانوم از زیر چادر حریر نگاهش کردم خوشحالے و تو چهرش میدیدم. حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت. با توکل بہ خدا و اجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع "بلہ" _فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد سرشو آورد بالا و چادرمو  کشید عقب  و خیره بہ صورتم نگاه کرد حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندید. دستشو فشار دادم و آروم گفتم: زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنـ. _متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ خندیدم و گفتم:انشا اللہ علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زدو گفت خوشبخت باشید _بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامانینا گفت خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو میبریم... @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راستین دستش را با فاصله پشت پری‌ناز حائل کرد و گفت: –بهتره بریم بیرون تا خانم مزینی به کارشون برسن. نگاهم روی دست راستین قفل شد. هر چه هوا در ریه‌هایم بود با فشار بیرون دادم. دیگر نتوانستم تمرکز کنم. از جایم بلند شدم کمی در اتاق راه رفتم. پشت پنجره ایستادم و به آسمان خیره شدم. دوتکه ابر به شکل قلب در هم گره خورده بودند. "خدایا حتی ابرها رو هم جفت آفریدی." دستهایم را در جیب دامنم فرو بردم و مشت کردم. آنقدرمشتم را فشار دادم که ناخنم در پوستم فرو رفت و احساس سوزش کردم. آخر وقت موقع خداحافظی خانم ولدی صدایم کرد. وارد آبدارخانه شدم و گفتم: –بله، خانم ولدی کارم داشتید؟ –نایلون شیکی را دستم داد و گفت: –عزیزم این ناهارته، اون موقع میل نداشتی برات کنار گذاشتم. نتوانستم محبت آمیز نگاهش نکنم. نایلون را به طرفش برگرداندم. –نیازی نبود. من که به آقای طراوت گفتم برای من سفارش ندن. اخم تصنعی کرد. –اتفاقا خودش گفت برات بزارم، ناراحت میشه دخترم ببر دیگه. تشکر کردم و از آبدارخانه بیرون آمدم. به خانه که رسیدم، امیر محسن از کار و شرکت پرسید. گفتم: –هی بد نبود. چند ضربه با دستش کنارش روی کاناپه زد. –بیا اینجا بشین کارت دارم. کنارش نشستم. –اونجا اتفاقی افتاده؟ خیلی دمغی. تکیه‌ام را به مبل دادم. –تو که بازم زود امدی. –آخه فقط ناهاره دیگه. کارگرها هم رفتن. گفتن حقوق کار نیمه وقت کفاف زندگیشون رو نمیده. –بدون کارگر که نمی‌تونید. –آره سخته، اگه نتونستیم یه کارگر نیمه وقت می‌گیریم. حالا رد گم نکن، جواب من رو بده. –راستش صبح همین که دیدمش انگار دشمنم رو دیدم، دوباره غصه‌هام یادم امد. بدتر از همه این که کسی که قراره باهاش ازدواج کنه هم اونجا بود. حالم بد شد. از صبح عین برج پیزا کج و معوج بودم. امیر محسن کمی جابه جا شد. –میگم اونجا رو ول کن بیا برو سر کار قبلیت. یا اصلا بیا رستوران، اونجا بیشتر به کمکت احتیاج داریم. از روز اول بخوای اینجوری پیش بری که چیزی از برج پیزا نمیمونه، به زودی نابود میشی. بلند شدم. –نه بابا، این همه سال پیزا کجه هیچیشم نشده. او هم بلند شد. –خب حالا چه اصراریه، خود آزاری داری مگه؟ نخواستم بگویم حقوقی که راستین پیشنهاد داده، دوبرابر شغل قبلی‌ام است. –مشکلی نیست امیر، عادت می‌کنم، خودت مگه همیشه نمیگی آدمیزاد به همه چی عادت میکنه، –آره، ولی نه به غصه خوردن این مدلی که تهش میشه... –نه بابا سعی می‌کنم غصه خوردنم شیطانی نباشه. بعد به طرف اتاقم رفتم. طولی نکشید که امیر محسن وارد اتاق شد و گفت: –الانم که زانوی غم بغل گرفتی. اُسوه جان قبول کن جنبه‌اش رو نداری دیگه. نمی‌دانم حس‌های مرا چطور می‌فهمید. –باور کن موضوع اون شرکت یا راستین نیست. کلا درگیر سرنوشت خودم هستم. امیر محسن پوزخندی زد و خواست از اتاق بیرون برود. صدایش کردم. برگشت و گفت: –زود بگو میخوام برم. –من چمه امیر محسن؟ کنارم روی تخت نشست. –قول میدی اگه بگم ناراحت نشی؟ –بگو بابا، مگه بچه‌ام. –تو اون راستین خان رو مقصر میدونی، ازش توقع داری چون تو اون گذشت رو در حقش کردی، اونم خیلی بیشتر از این برات جبران کنه، بهت کار داده قانع نشدی، کمی هم حسادت به هم ریختتت، با برخوردی که امروز داشتی شاید اونم متوجه‌ی این موضوع شده باشه. هین بلندی کشیدم. –خاک عالم تو سرم، راست میگی؟ وای آبروم رفت. یعنی قیافم اینقدر تابلوئه؟ خندید. –پس یعنی درست گفتم؟ با دهان باز نگاهش کردم، "وای خدایا عجب سوتی دادم" نالیدم و گفتم: –حالا چی‌کار کنم؟ به نظر من، از اون کار صرفه نظر کن. مگر این که بتونی با این حسی که برات به وجود آمده کنار بیای. توقع داشتن و مقصر دونستن دیگران آدم رو نابود میکنه. –ولی من توقعی از اون ندارم. –چرا داری، وگرنه ناراحت نمیشدی. اون گوشه‌ی ذهنت توقعاتی داری که حتی خودت هم نمیخوای باور کنی. @mahruyan123456