❤️ عاشقانه #دو_مدافع ❤️
#پارتسیوپنجم
_غرق در افکارم بودم که یدفعه
بابا وارد اتاق شد
بہ احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے ؟
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم_الاݧ آماده میشم
باشہ حالا بیا بشیـݧ کارت دارم
_چشم
اسماء جاݧ بابا اگہ تا الاݧ نیومدم پیشت و درمورد انتخابے کردے نظرے بدم یا باهات حرف بزنم واسہ ایـݧ بود کہ اطمیناݧ داشتم دخترے کہ مـݧ تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خوانوادشو روسفید میکنہ.
_الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت و گفت:
چقد زود بزرگ شدے بابا
_بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم
اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ ها گریہ میکنے ؟
_پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسـ...
کمدمو باز کردم یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سر کردم
_با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے
زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علے با ماماݧ و باباش و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ
یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود
_یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یا اللہ هاے آقایوݧ و میشنیدم
_استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ
ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق
مامان:بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند
_ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسیـنم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد
_از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکوݧ میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد
_بزرگتر ها مشغول تعییـݧ مهریہ و مراسم بودند
مهریہ مـݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد
_همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعییـݧ کنــ.
بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد
بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دست گل و برداشتم گذاشتم تو اتاقم
_مث همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس شد
احساس آرامش خاصے داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مـݧ بودݧ تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در
اردلاݧ در حال غر زدݧ بود:
اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیـݧ و گفتم:ایشالا قسمت شما
خندید و گفت :ایشالا ایشالاـ
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
#خانوم_علی_آبادی
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتسیوچهارم –به ظاهر توجه نکنید. مرموز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتسیوپنجم
آقای طراوت که اینجا همه کامران صدایش میکردند از همان برخورد اول خیلی مهربان و به ظاهر دلسوزانه کمکم میکرد و اگر مشکلی داشتم و سوال میپرسیدم با خوشرویی جواب میداد.
بر عکس راستین ته ریش داشت و موهایش را ساده به یک طرف میداد.
فقط عیبش این بود که زیادی راحت بود و این مرا معذب میکرد.
بالای سرم ایستاده بود و به صفحهی مانیتور نگاه میکرد.
–میتونی اون پنجره رو ببندی و کناریش رو باز کنی. لیست خریدها و تاریخهاشون اینجا ثبت شده. یادت باشه حتما تاریخ بزنی.
همان موقع خانمی با دو تا استکان چای وارد شد. آقای طراوت به طرف میزش رفت و گفت:
–خیلی به موقع بود خانم ولدی. چه خوب شد شما امدید، این سوسن که به ما چای نمیداد.
خانم ولدی استکان چای را روی میزش گذاشت و گفت:
–ببخشید که بهتون سخت گذشت. بعد به طرف میز من آمد و بعد از سلام، دستش را به طرف استکان چای برد.
گفتم:
–ممنون، من نمیخورم فعلا میل ندارم.
بعد از رفتن خانم ولدی دوباره مشغول کارم شدم.
آقای طراوت استکان به دست دوباره کنارم ایستاد.
–شما همیشه اینقدر عبوس هستید؟
نگاهی به استکان چاییاش انداختم و بیتفاوت گفتم:
–نه، امروز یه کم بیحوصلهام.
–چرا؟ از محیط اینجا خوشتون نیومد یا از کارتون؟
–ربطی به کار نداره، چیز خاصی نیست. حل میشه. خواستم بگویم به شریکت مربوط میشود، شریکی که امده خواستگاری من ولی به عشق کس دیگری اعتراف میکند.
سکوت کرد و بعد از چند دقیقه دوباره نکتههایی را از روی مانتور برایم توضیح داد.
کمی از ظهر گذشته بود که خانم ولدی آبدارچی شرکت وارد اتاق شد و پرسید:
–کامران خان امروز نهار نیاوردین؟ میخوام غذاها رو گرم کنم.
–نه، از امروز تا یک هفته بی ناهارم، مامانم مثل شما رفته مرخصی خونهی خواهرم. آخه برای دومین بار دایی شدم.
خانم ولدی ذوق کرد.
–مبارکه، پس باید شیرینی بدید.
آقای طراوت لبخند زد.
–باشه، امروز ناهار همه مهمون من. همین رستوران سر کوچه سفارش بدید بیارن. بعد از رفتن خانم ولدی پرسید:
–خانم مزینی شما چی میخورید؟
از دنیای خودم بیرون امدم.
"اینام دلشون خوشهها"
–مبارک باشه، ممنون برای من سفارش ندید. بعد بلند شدم. من ساعت ناهارم رو میرم بیرون زود برمیگردم.
قبل از ظهر که به سرویس رفتم و سر و گوشی آب دادم جایی را برای نماز خواندن ندیدم.
نمیدانم چرا نتوانستم از کسی بپرسم که آنها کجا نماز میخوانند. شاید خجالت کشیدم در بین آنها حرفی از نماز بزنم.
از شرکت که بیرون زدم بعد از کمی پیاده روی یک مسجد پیدا کردم و فوری رفتم و نمازم را خواندم. دل و دماغ چیزی خوردن را نداشتم. به زور لقمهایی که صبح برای خودم داخل کیفم گذاشته بودم را در آوردم و خوردم تا ضعف نکنم. بعد از مسجد خارج شدم و به طرف شرکت برگشتم.
وارد که شدم، یک راست به طرف اتاقم رفتم بوی غذا شرکت را برداشته بود ولی من اشتهایی نداشتم. پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم. آقای طراوت لیستی نوشته بود که باید به جدولی که گفته بود در سیستم وارد میکردم. سرگرم کارم شدم.
–با من مشکلی دارید؟
نگاهم را از سیستم کَندم و به صاحب صدا چسباندم.
راستین دست به سینه جلوی میز ایستاده بود. سوالی نگاهش کردم و گفتم:
–منظورتون چیه؟
–ما با هم معامله کردیم درسته؟ پس دیگه الان حساب بی حسابیم. دلیل کارمم خودتون مجبورم کردید که بگم. پس دیگه...
نگاهم را دوباره به مانیتور دادم و سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم.
–منظورتون رو نمیفهمم.
–یه کم روی رفتارتون دقت کنید میفهمید. جوری رفتار کردید که کامران دلیل رفتار تون رو از من میپرسه.
اخم کردم.
–باید مشکلات شخصیمم با شما در میون بزارم؟ یا قانون اینجا اینجوریه که مدام بگیم بخندیم. من هر جور دلم بخواد رفتار میکنم. قرار اینجا کار کنیم یا خوش و بش؟ من همینم، اگه کسی خوشش نمیاد مشکل خودشه.
دستهایش را پایین انداخت.
–فقط خواستم بدونم دلیل ناراحتیتون من هستم؟ نکنه خانوادتون حرفی زدن و فکر کردن همهی تقصیرها گردن شماست؟ میخواهید با پدرتون صحبت...
"دوباره این از این پیشنهادهای روشنفکرانه داد."
حرفش را بریدم.
–نه اصلا. مشکلی نیست شما بفرمایید.
همان موقع خانمی که صبح دیده بودمش وارد اتاق شد. "این که رفته بود."
–راستین چه بوی غذایی راه افتاده پس من چی؟
راستین بی تفاوت به حرفش با دستش به من اشاره کرد و گفت:
–پری ناز، با کارمند جدیدمون آشنا شدی؟
پری ناز لبخند زورکی زد و گفت:
–بله صبح دیدمش، همونی که جای من رو اشغال کرده دیگه...
راستین اخم کرد.
–خانم مزینی جای کسی رو اشغال نکرده، به اصرار من امده اینجا. ما به یه حسابدار نیاز داشتیم. کامران دقیق نمیتونست کارش رو انجام بده.
–وا، خب به من میگفتی انجام میدادم چه کاری بود؟
@mahruyan123456