eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : چشم دوخته بودم به حرف هایی که از دهانش خارج می شد . نفسم به سختی بالا می آمد اما هر طور شده بود داشتم تحمل می کردم که بره‌ . نمیخواستم طعنه ی بیماری ام بهم بزنه !! لبخند مرموزی بر لب نشاند و موذیانه گفت : از گذشته ی سیاوش چی می دونی ؟ اصلا چیزی واست گفته !؟ در جوابش گفتم : نه چیزی نمی دونم . فقط اینطور که خودش گفته از وقتی که من بهش نه گفتم راهش رو از شما جدا کرده و اومده خونه ی مجردی زندگی کرده . بی مهابا صدایش را رها کرد و با صدای بلند قهقه میزد . و من همان طور مات و مبهوت به او می نگریستم . واقعا تغییر لحظه به لحظه ی شخصیت در خانواده شان ارثی بود . حالا فهمیده بودم که سیاوش به کی رفته . به مادر عجوزه اش !!! او می خندید و من هم چنان سکوت پیشه کرده بودم . خنده از روی لب هایش پر کشید و جدی شد و گفت : اینم از حماقت خودته که هیچی نمی دونی . بهت نگفته که با دختر خواهرم ازدواج کرده !! مثل پنجه ی آفتاب بود . چشمای درشت و طوسی ... زیبایی اش نُقل زبون همه بود . تحصیل کرده و با کمالات ! هر چی ازش بگم کم گفتم . چه خواستگار هایی داشت ... وقتی که سیاوش از تو نا امید شد من بهش پیشنهاد دادم که پریناز هم دختر خیلی خوبیه . اونم موافقت کرد و طی یک هفته همه چیز درست شد و نامزد شدن . از اونجایی که شوهر خواهرم اصرار داشت که این نامزدی باید رسمی بشه . عقد کردن ... گوشه ی مانتو ام را چنگ زده و تمام حرصم را در در مچاله کردن آن خالی می کردم . چه می گفت !!! چطور می توانستم باور کنم حرف هایش را . حرف هاو شعر های عاشقانه ی سیاوش را باور می کردم یا مادرش را ! حس می کردم سینه ام آتش گرفته و چیز هایی که می گفت هم چون سیخ داغی بود که بر بدنم فرو می رفت . آب دهانم را به زور قورت داده و بهش گفتم : من نمی تونم باور کنم . چرا همین حرف ها رو خودش نزد ! اون ادعا داشت که عاشق منه . از یه عاشق بعیدِ ... لب زد و گفت : میل خودت ، اصراری ندارم که این حرف ها رو بهت بقبولانم‌ . اما خوب فکرات رو بُکن . مطمئن باش که تو هنوز نشناختیش اینو من که مادرشم دارم بهت می گم . دوست داشت اما نه اونقدر که بخواد به خاطرت سر به کوه و بیابان بگذاره . تا وقتی که ترو نمی دید هواش از سرش می افتاد اما وای به روزی که می دید ترو ... دیگه میشد برج زهر مار و دق و دلیش رو از سر پریناز‌ بیچاره خالی می کرد . چند ماهی با هم عقد کردن و توی همین خونه ای که تو الان نشستی یه روزی همین جا معبد عشق سیاوش و پریناز بود و همین حرف هایی که به تو می زد به اونم گفته ... روابطشون‌ دیگه از حد گذشت ! درسته که زن و شوهر بودن اما هنوز مراسم عروسی نگرفته بودن که با خبر شدیم بچه تو راه داریم. از طرفی من و خواهرم جا خوردیم اما از طرفی هم خوشحال بودیم . داشتیم نوه دار می شدیم . سیاوش که فهمید غوغا به پا کرد و زد زیر همه چیز !!! --چیکار کرد ؟ مگه پریناز‌ رو دوست نداشت ! آه سردی کشید و گفت : خیلی خوب نقش بازی میکنه . اونقدر حرفه ای که هر کسی بود باورش میشد که عاشق زنش شده و زندگیش رو دوست داره . هر روز و هر شب زندگیمون‌ جنگ و جدل بود و به هیچ صراطی‌ مستقیم نبود . و می گفت من بچه نمی خوام و باید این بچه سِقط بشه . و خب دختر خواهرم عاشقش بود و دلش می خواست باهاش زندگی کنه . و نمی خواست بچه اش بندازه . خلاصه برات بگم طهورا ، هر کاری کردیم که راضی بشه... نشد که نشد . پریناز‌ هم عاشق بچه اش بود و گفت اگر طلاق گرفتم نمی گذارم این بچه از بین‌ بره‌‌ ‌. یادگار سیاوش هست . برای ادامه ی درسش‌ رفتن فرانسه و تصمیم گرفت که بچه اش رو بزرگ کنه . و این نُه ماه تمام و کمال مهریه اش رو دادیم و بعد به دنیا اومدن بچه اش طلاقش داد ... و اصلا هم انگار نه انگار یه دختر چهار ساله اون سر دنیا داره . اما من هر وقت بخوام باهاش حرف میزنم . الهی قربونش برم کُپ با باشه .... بابایی که اصلا ندیده . دستم رو از سرم گرفتم بد جور تیر می کشید و جلوی چشمام سیاهی می رفت ... خدایا امروز چی داشتم می شنیدم ! یه ورق جدید از زندگی برام رقم زدی . و باز هم بار مشکلاتم رو روی شانه هام سنگین تر کردی . به زور از روی مبل بلند شدم به ثریا گفتم : همه این حرف هایی که زدید درست ... اما باید از زبون خود سیاوش بشنوم . --اونم میاد و ازش بپرس . مطمئن باش که دروغی در کار نیست ‌. پسر من بهترین موقعیت رو داره و با قیافه ای جذاب و تو دل برو . دست بذاره روی هر دختری نه بهش نمیگه . اما اون عاشقی مال یک ساعتشه بعدش دل زده میشه . مثل همین الان که سیاوش ولت کرده و رفته ! --رفته دنبال کاری که واسش پیش اومده رامسر . به فکر فرو رفت و با قیافه ای متفکر گفت 👇🏻👇🏻👇🏻