🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصت:
چشم دوخته بودم به حرف هایی که از دهانش خارج می شد .
نفسم به سختی بالا می آمد اما هر طور شده بود داشتم تحمل می کردم که بره .
نمیخواستم طعنه ی بیماری ام بهم بزنه !!
لبخند مرموزی بر لب نشاند و موذیانه گفت : از گذشته ی سیاوش چی می دونی ؟
اصلا چیزی واست گفته !؟
در جوابش گفتم : نه چیزی نمی دونم .
فقط اینطور که خودش گفته از وقتی که من بهش نه گفتم راهش رو از شما جدا کرده و اومده خونه ی مجردی زندگی کرده .
بی مهابا صدایش را رها کرد و با صدای بلند قهقه میزد .
و من همان طور مات و مبهوت به او می نگریستم .
واقعا تغییر لحظه به لحظه ی شخصیت در خانواده شان ارثی بود .
حالا فهمیده بودم که سیاوش به کی رفته .
به مادر عجوزه اش !!!
او می خندید و من هم چنان سکوت پیشه کرده بودم .
خنده از روی لب هایش پر کشید و جدی شد و گفت : اینم از حماقت خودته که هیچی نمی دونی .
بهت نگفته که با دختر خواهرم ازدواج کرده !!
مثل پنجه ی آفتاب بود .
چشمای درشت و طوسی ...
زیبایی اش نُقل زبون همه بود .
تحصیل کرده و با کمالات !
هر چی ازش بگم کم گفتم .
چه خواستگار هایی داشت ...
وقتی که سیاوش از تو نا امید شد من بهش پیشنهاد دادم که پریناز هم دختر خیلی خوبیه .
اونم موافقت کرد و طی یک هفته همه چیز درست شد و نامزد شدن .
از اونجایی که شوهر خواهرم اصرار داشت که این نامزدی باید رسمی بشه .
عقد کردن ...
گوشه ی مانتو ام را چنگ زده و تمام حرصم را در در مچاله کردن آن خالی می کردم .
چه می گفت !!!
چطور می توانستم باور کنم حرف هایش را .
حرف هاو شعر های عاشقانه ی سیاوش را باور می کردم یا مادرش را !
حس می کردم سینه ام آتش گرفته و چیز هایی که می گفت هم چون سیخ داغی بود که بر بدنم فرو می رفت .
آب دهانم را به زور قورت داده و بهش گفتم : من نمی تونم باور کنم .
چرا همین حرف ها رو خودش نزد !
اون ادعا داشت که عاشق منه .
از یه عاشق بعیدِ ...
لب زد و گفت : میل خودت ، اصراری ندارم که این حرف ها رو بهت بقبولانم .
اما خوب فکرات رو بُکن .
مطمئن باش که تو هنوز نشناختیش
اینو من که مادرشم دارم بهت می گم .
دوست داشت اما نه اونقدر که بخواد به خاطرت سر به کوه و بیابان بگذاره .
تا وقتی که ترو نمی دید هواش از سرش می افتاد اما وای به روزی که می دید ترو ...
دیگه میشد برج زهر مار و دق و دلیش رو از سر پریناز بیچاره خالی می کرد .
چند ماهی با هم عقد کردن و توی همین خونه ای که تو الان نشستی یه روزی همین جا معبد عشق سیاوش و پریناز بود و همین حرف هایی که به تو می زد به اونم گفته ...
روابطشون دیگه از حد گذشت !
درسته که زن و شوهر بودن اما هنوز مراسم عروسی نگرفته بودن که با خبر شدیم بچه تو راه داریم.
از طرفی من و خواهرم جا خوردیم اما از طرفی هم خوشحال بودیم .
داشتیم نوه دار می شدیم .
سیاوش که فهمید غوغا به پا کرد و زد زیر همه چیز !!!
--چیکار کرد ؟ مگه پریناز رو دوست نداشت !
آه سردی کشید و گفت : خیلی خوب نقش بازی میکنه .
اونقدر حرفه ای که هر کسی بود باورش میشد که عاشق زنش شده و زندگیش رو دوست داره .
هر روز و هر شب زندگیمون جنگ و جدل بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود .
و می گفت من بچه نمی خوام و باید این بچه سِقط بشه .
و خب دختر خواهرم عاشقش بود و دلش می خواست باهاش زندگی کنه .
و نمی خواست بچه اش بندازه .
خلاصه برات بگم طهورا ، هر کاری کردیم که راضی بشه...
نشد که نشد .
پریناز هم عاشق بچه اش بود و گفت اگر طلاق گرفتم نمی گذارم این بچه از بین بره .
یادگار سیاوش هست .
برای ادامه ی درسش رفتن فرانسه و تصمیم گرفت که بچه اش رو بزرگ کنه .
و این نُه ماه تمام و کمال مهریه اش رو دادیم و بعد به دنیا اومدن بچه اش طلاقش داد ...
و اصلا هم انگار نه انگار یه دختر چهار ساله اون سر دنیا داره .
اما من هر وقت بخوام باهاش حرف میزنم .
الهی قربونش برم کُپ با باشه ....
بابایی که اصلا ندیده .
دستم رو از سرم گرفتم بد جور تیر می کشید و جلوی چشمام سیاهی می رفت ...
خدایا امروز چی داشتم می شنیدم !
یه ورق جدید از زندگی برام رقم زدی .
و باز هم بار مشکلاتم رو روی شانه هام سنگین تر کردی .
به زور از روی مبل بلند شدم به ثریا گفتم : همه این حرف هایی که زدید درست ...
اما باید از زبون خود سیاوش بشنوم .
--اونم میاد و ازش بپرس .
مطمئن باش که دروغی در کار نیست .
پسر من بهترین موقعیت رو داره و با قیافه ای جذاب و تو دل برو .
دست بذاره روی هر دختری نه بهش نمیگه .
اما اون عاشقی مال یک ساعتشه بعدش دل زده میشه .
مثل همین الان که سیاوش ولت کرده و رفته !
--رفته دنبال کاری که واسش پیش اومده رامسر .
به فکر فرو رفت و با قیافه ای متفکر گفت 👇🏻👇🏻👇🏻