🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصد:
خاله ملیحه من و مادر را به یک یک فامیل هایش معرفی می کرد و هر بار یک نگاه خواستنی و پر از عشقش را نثارم می کرد و من هم جوابش را به یک لبخند کوتاه می دادم .
الهام بعد از پذیرایی اومد و کنار پام روی زمین نشست و آهسته طوری که تنها من متوجه بشم گفت : میگم کلک ، خوب تو دل مامانم جا باز کردی؟ ها !!
دلش رو بُردی !
چپ میره راست میاد اسمت از سر زبونش نمی افته .
انگار مهره ی مار داری دختر ....
پوفی کشیده و دستم رو زیر چانه ام زده و گفتم : اونو دیگه من نمی دونم .
اما خب منم خاله رو خیلی دوست دارم .
دوستی مون دو طرفه است .
آرام خندید و به زن چاق ، با پوستی سبزه که هیکلش را در چادر گلدارش پنهان کرده بود و روبرویمان نشسته بود کرد و گفت : اون خانوم رو نگاه کن .
--خب منظور؟!
--زن عمومه .ندیدی وقتی مادر داشت ترو معرفی می کرد چه حرصی میخورد توی آشپز خونه بود با دخترش .
متعجب نگاهش کرده و پرسیدم : متوجه نمیشم یعنی چه؟ چرا باید بدش بیاد؟
آرام دستی به پیشانی اش زد و حرصی زیر لب گفت : ای بابا چقد خنگی تو !
خب هر آدم عاقلی می فهمه که این همه دوست داشتن بی دلیل نیست .
این خانم هم امشب با وجود تو احساس خطر می کنه.
منظورش را فهمیدم .
حس خوبی سرتاسر وجودم را گرفت.
حس اینکه مادرش مرا برای عزیز دردانه اش در نظر گرفته و محبتم در دلش جای گرفته کم چیزی نبود...
برای من آشفته حال ، حالم را خوب می کرد.
اما سعی در پنهان کردن حس و حالم داشتم .
دوست نداشتم ذره ای از احساسم به برادرش را بفهمد .
بی توجه به حرف های الهام گفتم : ولش کن بابا .
چیکار به مردم. داری بیخود قضاوت نکن دیگران رو تو که نمیدونی چی توی دلشون میگذره!
اخمی کرد و گفت : حیف این همه انرژی که واسه توی بی ذوق صرف کردم
حالا واسه من شده استاد اخلاق .
مادرش جلوی در رفت و انگار که با کسی صحبت می کرد .
طرف مقابلش را نمی دیدم.
کمی بعد اومد و خطاب به جمع گفت: خانم ها ، آقایون میخوان دیگ برنج و خورشت رو ، بیارن بگذارن داخل آشپزخونه.
حجاب هاتون کامل باشه .
همه دست هاشون نزدیک روسری ها رفت و حجاب شون رو کامل کردند و منتظر اومدنشون شدند .
با آنکه می دانستم موهایم بیرون نیست اما برای اطمینان هم که شده بود کمی لبه ی شالم را جلوتر آوردم .
سرم پایین بود و تنها صدای یاالله گویان مردانه ای را می شنیدم .
صدایی که برایم آشنا بود.
نگاهم را بالا آورده و از نیم رخ دیدمش .
با پسری هم سن و سال خودش آمده بود.
ریش هایش کمی بلند تر از همیشه بود و پیراهن مشکی اش را روی شلوارش داده بود و کمی از آستین لباسش را تا زده بود.
موهایش بر خلاف همیشه روی پیشانی اش ریخته بود .
و قیافه اش را جذاب تر کرده بود .
شبیه پسر بچه های با نمک و شیطون شده بود .
دلم را دیدنش لرزید .صدای گرومپ گرومپ قلبم به گوشم می رسید.
دلم تنها یک نگاه می خواست ازش .
که حتی اون هم ازم دریغ کرد .
حالا می فهمیدم که چقدر دلتنگش شده بودم .
الهام نیم نگاهی بهم انداخت .
اما من مثل همیشه با دیدنش از خود بیخود شدم .
همان طور که سر به زیر داشت به طرف در می رفت الهام صداش کرد .نمیدونم چی توی چهره ام دید که اینکار رو کرد .
شاید که بی قراری و بی تابی در صورتم فریاد می زد .
به طرف خواهرش برگشت و یک آن نگاهمان در نگاه یکدیگر تلاقی کرد و سر خوردم در آن دو گوی سیاه که جز شرم و حیا چیزی در پشت پرده نداشت .
آهسته سری به نشونه سلام برام تکون داد و همان طور مانند خودش جواب دادم .
الهام برای اینکه دلیل صدا زدنش را به جمع بگوید گفت: داداش ، ساعت چند روضه شروع میشه ؟ دایی میاد اینجا یا بلند گو وصل می کنید؟!
--یک ساعتی دیگه ان شاالله شروع میشه .
بهتون اطلاع میدیم.
در رو آهسته پشت سرش بست و به در بسته خیره شدم .
دستش رو آروم جلوی صورتم تکون داد و با خنده گفت : باز رفتی تو هپروت ها !!
جا خوردم و صورتم گُر گرفت و از خجالت سر به زیر انداختم که گفت: حالا یه نگاه که اشکالی نداره.
اون یکی که با داداشم اومده بود رو دیدی؟!
--نه دقت نکردم .
نفس بلندی کشید و با خنده گفت: بله خب باید هم نبینی .
اون پسر داییم هست، داداش زینب.
اسمش هم آقا رسول هست .
تو سپاهه .
به وضوح دیدم که با آوردن اسمش صورتش گل انداخت و چشماش برق خاصی میزد .
پس او هم دلداده بود ...
--باور کن خیلی دقت نکردم.
انشاالله زنده باشن .
با قیافه ای آویزون سرش رو پایین انداخت و گفت: الان برم کمک .
بعد شام همه چیز رو واست میگم .
ادامه دارد ....
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃