eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : خاله ملیحه من و مادر را به یک یک فامیل هایش معرفی می کرد و هر بار یک نگاه خواستنی و پر از عشقش را نثارم می کرد و من هم جوابش را به یک لبخند کوتاه می دادم . الهام بعد از پذیرایی اومد و کنار پام روی زمین نشست و آهسته طوری که تنها من متوجه بشم گفت : میگم کلک ، خوب تو دل مامانم جا باز کردی؟ ها !! دلش رو بُردی ! چپ میره راست میاد اسمت از سر زبونش نمی افته . انگار مهره ی مار داری دختر .... پوفی کشیده و دستم رو زیر چانه ام زده و گفتم : اونو دیگه من نمی دونم . اما خب منم خاله رو خیلی دوست دارم . دوستی مون دو طرفه است . آرام خندید و به زن چاق ، با پوستی سبزه که هیکلش را در چادر گلدارش پنهان کرده بود و روبرویمان‌ نشسته بود کرد و گفت : اون خانوم رو نگاه کن . --خب منظور؟! --زن عمومه .ندیدی وقتی مادر داشت ترو معرفی می کرد چه حرصی میخورد توی آشپز خونه بود با دخترش . متعجب نگاهش کرده‌ و پرسیدم : متوجه نمیشم یعنی چه؟ چرا باید بدش بیاد؟ آرام دستی به پیشانی اش زد و حرصی زیر لب گفت : ای بابا چقد خنگی تو ! خب هر آدم عاقلی می فهمه که این همه دوست داشتن بی دلیل نیست . این خانم هم امشب با وجود تو احساس خطر می کنه. منظورش را فهمیدم . حس خوبی سرتاسر وجودم را گرفت. حس اینکه مادرش مرا برای عزیز دردانه اش در نظر گرفته و محبتم در دلش جای گرفته کم چیزی نبود... برای من آشفته حال ، حالم را خوب می کرد. اما سعی در پنهان کردن حس و حالم داشتم . دوست نداشتم ذره ای از احساسم به برادرش را بفهمد . بی توجه به حرف های الهام گفتم : ولش کن بابا . چیکار به مردم‌. داری بیخود قضاوت نکن دیگران رو تو که نمیدونی چی توی دلشون میگذره! اخمی کرد و گفت : حیف این همه انرژی که واسه توی بی ذوق صرف کردم حالا واسه من شده استاد اخلاق . مادرش جلوی در رفت و انگار که با کسی صحبت می کرد . طرف مقابلش را نمی دیدم. کمی بعد اومد و خطاب به جمع گفت: خانم ها ، آقایون میخوان‌ دیگ برنج و خورشت رو ، بیارن بگذارن‌ داخل آشپزخونه. حجاب هاتون کامل باشه . همه دست هاشون نزدیک روسری ها رفت و حجاب شون رو کامل کردند و منتظر اومدنشون شدند . با آنکه می دانستم موهایم بیرون نیست اما برای اطمینان هم که شده بود کمی لبه ی شالم را جلوتر آوردم . سرم پایین بود و تنها صدای یاالله گویان مردانه ای را می شنیدم . صدایی که برایم آشنا بود. نگاهم را بالا آورده و از نیم رخ دیدمش . با پسری هم سن و سال خودش آمده بود. ریش هایش کمی بلند تر از همیشه بود و پیراهن مشکی اش را روی شلوارش داده بود و کمی از آستین لباسش را تا زده بود. موهایش بر خلاف همیشه روی پیشانی اش ریخته بود . و قیافه اش را جذاب تر کرده بود . شبیه پسر بچه های با نمک و شیطون شده بود . دلم را دیدنش لرزید .صدای گرومپ گرومپ قلبم به گوشم می رسید. دلم تنها یک نگاه می خواست ازش . که حتی اون هم ازم دریغ کرد . حالا می فهمیدم که چقدر دلتنگش شده بودم . الهام نیم نگاهی بهم انداخت . اما من مثل همیشه با دیدنش از خود بیخود شدم . همان طور که سر به زیر داشت به طرف در می رفت الهام صداش کرد .نمیدونم چی توی چهره ام دید که اینکار رو کرد . شاید که بی قراری و بی تابی در صورتم فریاد می زد . به طرف خواهرش برگشت و یک آن نگاهمان در نگاه یکدیگر تلاقی کرد و سر خوردم در آن دو گوی سیاه که جز شرم و حیا چیزی در پشت پرده نداشت . آهسته سری به نشونه سلام برام تکون داد و همان طور مانند خودش جواب دادم . الهام برای اینکه دلیل صدا زدنش را به جمع بگوید گفت: داداش ، ساعت چند روضه شروع میشه ؟ دایی میاد اینجا یا بلند گو وصل می کنید؟! --یک ساعتی دیگه ان شاالله شروع میشه . بهتون اطلاع میدیم. در رو آهسته پشت سرش بست و به در بسته خیره شدم . دستش رو آروم جلوی صورتم تکون داد و با خنده گفت : باز رفتی تو هپروت ها !! جا خوردم و صورتم گُر گرفت و از خجالت سر به زیر انداختم که گفت: حالا یه نگاه که اشکالی نداره. اون یکی که با داداشم اومده بود رو دیدی؟! --نه دقت نکردم . نفس بلندی کشید و با خنده گفت: بله خب باید هم نبینی . اون پسر داییم هست، داداش زینب. اسمش هم آقا رسول هست . تو سپاهه . به وضوح دیدم که با آوردن اسمش صورتش گل انداخت و چشماش برق خاصی میزد . پس او هم دلداده بود ... --باور کن خیلی دقت نکردم. انشاالله زنده باشن . با قیافه ای آویزون سرش رو پایین انداخت و گفت: الان برم کمک . بعد شام همه چیز رو واست میگم . ادامه دارد .... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃