🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستوشش:
حس يك برفبازي جانانه در من زنده ميشود.
لباست را ميپوشي، به بيرون ميدوي. گنجشك كوچكي بالاي سرت پرواز ميكند.
تو در تنپوشي گرم، گلولههاي برفي را روي هم سوار ميكني. گنجشك دوباره پَر ميزند و چيزي زمزمه میکنی ....
چقدر دلم در این هوا برف بازی میخواست و دوست داشتم برف ها را گوله کرده و به طرفش پرت کنم و او هم مقابله به مثل کند و رگباری مرا زیر گوله های سفید برف بگیرد .
مَن بِدوَم و او هم پشت سرم ...
صدایم بزند و با نگرانی فریاد بکشد : مواظب باش طهورا زمین نخوری !
روی برف ها لیز بخورم و پخش زمین شوم و او مرا در آغوش بکشد و مرا همچون معلمی دلسوز که شاگردش را سرزنش میکند ، به باد انتقاد بگیرد و من غرق در لذت شوم از این دلشوره و استرس که ریشه اش در عشق خاتمه پیدا می کند .
آخ که چه میشد تمام این رویاها که حال به سرابی تبدیل شده به واقعیت می پیوست .
"من از حاشا کردن این،
عشق،بیزارم..
الا یا ایهاالناس،دوستش دارم"
سوالی که پرسید مرا از دنیای افکار و خیالاتم بیرون کشید .
--طهورا خانم ، تحصیلاتتون چقدر هست ؟!
--دیپلم ، دارم .
دیگه ادامه ندادم .
همان طور که به جلو نگاه می کرد اخم کمرنگی کرد و گفت : چرا ؟ علاقه نداشتی ؟
--علاقه داشتم .
اما علاقه ی تنها کاری از پیش نمیبره .
یه سِری مشکلات پیش اومد که دیگه نشد .
--مشکلات همیشه هست .نباید باعث بشه که ما از بقیه ی زندگی مون غافل بشیم .
****
به دستور و خواسته خاله ملیحه منو به آرایشگاه بُرد .
و تمام طول راه سکوت کرده بودیم و هیچ کدام مایل به حرف زدن نبودیم .
مقاومت در مقابل خواست خاله ؛ سخت ترین کار بود و از من بر نمی اومد .
بی هیچ اشتیاقی روی صندلی روبروی آیینه نشستم و خودم را سپردم دست آرایشگر .
حدودا چهل و خورده ای داشت .
صورت زیبا و گردی داشت و موهای کوتاه مردانه اش قیافه اش را با نمک تر کرده بود .
خندید و در حالی که موهام رو باز می کرد گفت : عزیزم ! یه لبخندی چیزی !
چرا انقد عبوس و اخمو ؟!
--یکم سرم درد میکنه .
--به خاطر استرسی هست که داری . از
ملیحه خیلی تعریفت رو شنیدم .
میگفت یه عروس گرفتم پنجه آفتاب .
قرص ماه .
زهر خندی زده و گفتم : خاله لطف داره .
من تعریفی نیستم .
موهایم را با اتو صاف می کرد و دستش لای موهام پیچ و تاب میخورد از داخل آیینه بهم نگاهی انداخت و گفت : این حرف رو نزن .
ماشاالله خیلی خوشگل و ناز هستی .
بزنم به تخته .
واقعا که اغراق نکرده ...
خیلی بهم میاین آقای دکتر هم به چشم برادری خیلی خوش تیپ و جذاب هست .
فقط حیف این پسر که همیشه اخم میکنه !
این را گفت و زد زیر خنده ...
از خنده اش من هم به خنده افتادم .
--شوخی میکنم ها !! ناراحت نشی .
بخدا همیشه تعریفش رو میکنم .
از بس چشم پاک و خود دار هست .
اینجور آدم ها توی این دوره و زمونه کیمیا هستن.
شاید اگر هر وقت دیگری بود از این همه تعریف و تمجید قند در دلم آب میشد و سر ذوق می آمدم .
اما حالا ...همه چیز با قبل فرق کرده بود .
اون سهم من نبود و فقط چند صباحی رو باید کنارش می گذروندم .
حسابی خسته شده بودم و سر و گردنم درد گرفته بود .
چند ساعتی بود که همچنان زیر دستش بودم .
ازش پرسیدم : تموم نشد ؟ خیلی طول کشید خوابم گرفته .
دست از آرایش صورتم کشید و یه نگاه به من انداخت و سوتی کشید و گفت : محشر شدی ! خوشگل بودی الان معرکه شدی .
یه نگاه به خودت بنداز .
خودم را ور انداز کرده و از نظر گذراندم .
موهایم را پشت سرم جمع کرده بود و تکه ازش رو فر کرده و کنار صورتم انداخته بود .
آرایش مات و خیره کننده ای بود .
رژ گونه ی هلویی و رژ مرجانی روشن ...
سایه ای محو و طلایی پشت پلک هایم جا خوش کرده بود ...
ساده بود و اما زیبا ...
باورم نمیشد که این من باشم .
اصلا پیش نیامده بود که اینطور آرایش کنم و خیلی سلیقه به خرج میدادم به همان رژ زدن بسنده می کردم .
لبخندی زده و ازش تشکر کردم .
به کاور لباسم نگاهی انداخته و گفتم : بی زحمت این لباسم رو کمکم تنم می کنید .
--حتما عزیزم .
لباس شیری رنگ دست کار مادرم را بیرون آورد .
دو تیکه جدا از هم بود .
بالا تنه اش تمام سنگ کاری شده بود و آستین هاش گیپور کار شده بود و دامن پایینش حریر بود باچند لایه آستر .
بلندی اش روی زمین پخش میشد و حالت کلوش و زیبایی به خودش می گرفت .
با دیدن لباسم چشماش خیره شده بود .
پیدا بود که خوشش اومده .
--وای خدای من ! چقدر شیک و قشنگه .
اینو از کجا گرفتی !
خندیدم و گفتم : نخریدم ؛ مادرم دوخته .
خاله ملیحه اصرار داشت که واسم بخره اما مامانم گفت : میخوام خودم بدوزم .
--واقعا معرکه است خیلی عالیه .
👇🏻👇🏻