🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستوهفت:
(امیر حسین )
خسته و کوفته بودم .
از همه جا رانده ...
کسی حرفم را نمی فهمید .
چه کسی میداند که غم تو روی قلبم جا خوش کرده و هر لحظه به یادم می آورد نبودنت را ...
آتش عشقت تا مغز و استخوانم میسوزاند وجودم را...
احساسم را به یغما بردی فتانه .
کاری کردی که دیگه نمیتونم به هیچ کسی دل ببندم .
چیکار کردی باهام خانومم .
انقدر پست شدم که دارم زندگی یک دختر دیگه رو به گند می کشم .
سرم روی فرمان گذاشته و به زندگی جدیدی که داشت واسم رقم میخورد فکر می کردم .
به اون دختر بیچاره ای که مجبور بود اخلاق تند و بد منو تحمل کنه .
این روزها برای هر دختری میتونست به بهترین نحو برگزار بشه و ازش به عنوان یک خاطره شیرین یاد کنه ...
اما من چیکار کردم باهاش ...
با تقه ای که به شیشه ی ماشینم خورد سرم رو برداشتم خانمی رو دیدم که خودش رو لای چادر سیاه پوشانده بود و صورتش مشخص نبود ، اشاره می کرد بیا پایین .
شیشه رو پایین کشیدم و گفتم : سلام خانم امری دارید ؟! با بنده !
--سلام آقا امیر حسین منم لیلا ، آرایشگر دوست مادر .
بیا پایین عروس منتظرت هست .
از حواس پرتی خودم حرصم گرفته بود .
با خجالت از ماشین پیاده شدم و گفتم : سلام حاج خانم ، شرمنده نشناختم .
حاج آقا خوبن الحمد الله ؟!
--زنده باشی، سلام داره خدمتت .
بیا بریم عروس منتظره .
با فاصله ازش قدم می برداشتم درب آرایشگاه رو باز کرد و پرده رو کنار زد .
با دست بهم اشاره کرد : بیا داخل بیا کمکش کن .
چادرش جلوی صورتش رو گرفته .
عرق شرم از سر و رویم می بارید .
نه جای موندن بود نه جای رفتن .
درمانده و مستاصل بودم که جوابش رو چی بدم !
که خودش دوباره با صدای بلند تری گفت : آقا امیر حسین ، چرا نمیاین ؟! اتفاقی افتاده .
--نه نه ، چیزی نیست .
فقط اگر میشه خودتون بی زحمت تا کنار ماشین همراهیش کنید .
ما هنوز محرم نشدیم ...
سری تکون داد و دستش را دورش حلقه کرد و همراهش شد .
خندید و گفت : خدا بده از این جوون ها مثل شما .
این همه شرم و حیا حقا که جای تحسین داره .
رحمت به شیر پاکی که خوردی .
روح پدرت شاد .
--ممنون ،لطفا دارید .
بیشتر نموندم تا ادامه ی صحبت ها و تعریف و تمجید هاش رو بشنوم .
درب جلوی ماشین رو باز کردم و منتظرش شدم .
با دیدن عروس سفید پوشی که خودش را در چادر سفیدش پنهان کرده بود و هیچ چیزی از صورتش مشخص نبود دلم یه جوری شد .
دلم هُری ریخت ...
رفتم به سالها پیش .
همون روزی که اومده بود دنبالش ...
محرم بودیم اما با چه خجالتی ازم رو می گرفت و صورتش از شدت شرم گل انداخته بود .
با به یاد آوردن آن روزها و خاطرات شیرین مان تنها اشک بود که مهمان چشم هایم میشد .
اشک جلوی چشمام رو گرفته بود و همه چیز رو تار و محو می دیدم .
تو حال خودم نبودم که صداش رو شنیدم که بهش می گفت : لیلا خانوم درب عقب رو باز کنید لطفا ...
و او هم در جوابش می گفت : این چه کاریه ؟ دخترم آقای داماد منتظرت هست که بری کنارش بشینی ؟!
سر سختانه با پافشاری گفت : همین که گفتم ؛ ما وقتی هنوز مَحرم نشدیم پس جایز نمی بینم که جلو بشینم .
در مقابلش کوتاه آمد و سری تکون داد و گفت : ماشاالله خدا خوب در و تخته رو بهم انداخته .
معلوم بود که از رفتارم ناراحته !
و داشت دق و دلیش رو صاف می کرد .
چی ازم انتظار داشت واقعا این دختر ...
به جهنم ....
فکر کرده من میرم نازش رو می کشم !
اگه اینطور پیش می رفت یک ثانیه هم نمیشد تحملش کرد .
در رو محکم بستم و از لیلا خانم خداحافظی کردم و پشت فرمون نشستم .
ماشین رو روشن کرده و از آیینه ماشین نیم نگاهی بهش انداختم .
چهره اش مشخص نبود ...
اما حس می کردم که حالش خوب نیست و داره گریه میکنه .
بی توجه بهش راه افتادم .
نگاهی به صندلی خالی کنارم انداختم .
جای خالی فتانه بد جور تو ذوق میزد و قلبم را به درد می آورد .
دلم میخواست همه اینا یک کابوس باشه .
یک خواب طولانی !
بیدار بشم و ببینم هیچ اتفاقی نیافتاده ...
و فتانه مثل همیشه با اون صورت نورانی و معصومش بهم زل زده و بهم لبخند میزنه .
دلم خیلی گرفته بود .
از مادر بیشتر حرصم می گرفت .
وقتی میدونست کسی نمیتونه جای اونو واسم پر کنه اما دست به هر کاری میزد .
چقدر عصبی شدم وقتی دیدم که تاریخ عقد رو با تاریخ ازدواجم با فتانه یکی هست .
اونقدر این دختره توی دلش جا کرده بود که دیگه گاهی وقتا فراموش میکرد که منم پسرش هستم .
نزدیکای اذان بود .
خیابان ها شلوغ و پر از ازدحام .
ترافیک سر سام آور هم اعصاب برای هیچ کس نگذاشته بود .
باید اول میرفتم و ازش اجازه می گرفتم .
تا نرفته و دیداری تازه کنم این دل ، آروم نمیگیره .👇🏻👇🏻