🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستویک:
"از دل من نمیرود یاد تو لحظه ای ولی تن به خزان نمیدهد دلی که با تو اشناست "
طاقت از کفم رفته بود و ثانیه به ثانیه به عقربه های ساعت چشم می دوختم . گذر زمان و تاخیرشان ؛ پشتم را می لرزاند .
و حسی مملو از نا امیدی و یَاس وجودم را فرا می گرفت .
با خودم میگفتم نکنه که نیان!
اون پسری که من دیدم اونطور از فراق یارش گریه میکرد بعید میدونم به همین راحتی منو به دلش راه داده باشه .
به قرآن سبزی که روی دراور بود نگاهی انداختم .
چیزی مانند کشش و جذبه ای قوی مرا به آن سمت میکشید .
چیزی در درونم فریاد میزد باهاش دوست شو و ازش کمک بخواه .
آهسته به طرفش قدم بر می داشتم و قلبم تند، تند در سینه ام می تپید .
با دستام لمسش کردم و به صورتم نزدیکش کردم .
بوی عطر گل محمدی لا به لای برگه هاش در مشامم پیچید و تا عمق جانم این رایحه ی خوش و دل انگیز را نفس کشیدم و به ریه هایم تزریق کردم .
لب هایم خشک شد رویش و بوسه های پی در پی ام ،حاکی از دلتنگی ام بود برای لحظاتی که تنها مونس و همدمم قرآن بود و من به جهالت آنرا ، این کلام خدا را ترک کرده بودم .
به قلبم فشردمش و از ته دلم صداش زدم و ازش خواستم کمکم کنه و امیر حسین رو جز تقدیرم قرار بده .
**********
روی مبل کنار پدر نشسته بود .
کت و شلوار خاکستری رنگ موهری پوشیده بود و پیراهن سورمه ای ، یقه اش را طبق معمول بسته بود .
و برق ساعت مچی اش به چشم میزد .
موهای مشکی اش را هم یک طرفی و کمی به طرف بالا شانه زده بود و قیافه اش را کمی از حالت نجابت به شیطنت تغییر داده بود .
محو تماشاش بودم اونقدری که حواسم به داغی دسته ی قوری نبود و همون طور که از روی سماور برش داشتم .
دستم از شدت داغی سوخت و بی هوا از دستم پرت شد و روی موکت افتاد و تکه تکه شد و صدای آخم بلند شد .
با شنیدن صدای من و شکسته شدن ، همه به آشپز خونه اومدن و از بین چشمای ملتهب و نگرانی که بهم زل زده بودن تنها جفت چشم های مشکی اش را دیدم که میخ صورتم شده بود .
نمی دونم چرا اون لحظه دلم میخواست کمی خودم رو لوس کنم .
شاید با این کارم میخواستم پِی به راز دلش ببرم .
دستم رو تکون میدادم و ناله می کردم : وای وای ، دستم سوخت ...
وای خدا .
مامان یکم خمیر دندون بیار بگذار روش دستم داره از جا کنده میشه .
مادر دستپاچه و نگران داشت میرفت که صدای امیر حسین متوقفش کرد .
"باز هم ناقوس عشق به صدا در آمد و شنيدن طنينش قلب هر رهگذري را
مي لرزاند.از اين لرزشي ضربان قلب تندتر مي
شود و با هر تپش آن محبت در رگها جاري ميگردد.سلول به سلولي پيش
ميرود و همهه وجود شخص را فرا ميگيرد.
اين محبت است كه بندبند وجودت را فراگرفته و آرامش را از تو به يغما برده
است. "
لحنِ پُر از جذبه و گیرایش اختیار از کفم ربوده بود و دیگر حتی سوختگی دستم را هم از یاد برده بودم .
--حاج خانم، خمیر دندون جای سوختگیش بعدا روی پوست می مونه .
بی زحمت اگر پماد سوختگی دارید بیارید .
مادر چشمی گفت و به طرف جعبه ی قرص و دارو ها رفت و پماد رو پیدا کرد و دستش داد .
خاله ملیحه و پدر هم سر پا ایستاده بودند و نظاره گر بودند .
معذب بودم از این بابت ...
روی زمین نشستم و در حالی که دستم رو با فوت می کردم تا کمی از سوزشش کم بشه گفتم : واقعا ببخشید ، بابا جون خاله ملیحه شما برید تو پذیرایی من اینطور ناراحتم .
مامان شما همراهیشون کنید .
مادر لبخندی به خاله زد و به طرف پذیرایی هدایتش کرد و پدر هم دنباله رو آنها شد .
و حالا من مانده بودم و یکه تاز عشق .
روبروم با فاصله نشست و در حالی که درب پماد رو باز می کرد و گفت : لطفا بیشتر مراقب باشید .
اگه خدا نکرده اتفاق بدتری می افتاد چی !!
قند توی دلم آب میشد از این لحن سرزنشگر آمیخته به محبت ...
--یک لحظه حواسم پرت شد .
اصلا نفهمیدم که داغ هست و دست گیره دست بگیرم .
سرم رو پایین انداختم و گفتم : ببخشید ، من همیشه شما رو زحمت می اندازم .
نگاه کوتاهی بهم انداخت و با کلافگی گفت : نیاز به بخشش من نیست .
دست کش یکبار مصرف دارید ؟!
--بله داریم ، برای چی میخواید؟!
پوفی کشید ...معلوم بود حرصی شده .
--برای اینکه نمیتونم روی دست پماد بزنم و دستم با دست شما تماس پیدا کنه .
حالا لطف می کنید واسم بیارید .
--بله بله ، متوجه شدم .
همین کشوی اولی کابینت هست لطف کنید بازش کنید .
--باند هم دارید ؟
--باند برای چی ؟ مگه چی شده !
--طهورا خانم ، خواهش میکنم بگذارید کارم رو انجام بدم .
سر افکنده و ناراحت با قیافه ای آویزون جوابش رو دادم : بله اونم داریم.
اونم همون جاست .
دستکش رو دستش کرده بود و به آرامی پماد👇🏻