🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستودو:
مادرش سر صحبت را باز کرده بود و با آرامش و شمرده شمرده حرف میزد .
و من هم کنجکاو، گوش سپرده بودم به حرفاش .
--والا حاج آقا این امیر حسین ما همون طور که خودتون تو این چند ماه دیدید خیلی پسر خوب و آقایی هست .
نه اینکه بگی چون پسر منه !
نه خدا شاهده .
سرش تو کار خودشه و اگه الان هر کاری داشته باشه و من بهش زنگ بزنم هر طور شده خودش رو میرسونه و کارم رو انجام میده .
چند ساله که مرد خونه ام شده .
نگاهی به مادر انداخت و گفت : والا یه چیزی که هست شما نمی دونین.
برای همین گفتم اسمش رو نمیگذارم جلسه ی خواستگاری .
مادر خودش رو جمع و جور کرد و لبخندی زد و گفت : اختیار داری ملیحه جون .بفرمایید ما در خدمتیم...
--خدمت از ماست .
امیر حسین از بچگی مشکل قلبی داشت و اما خیلی این مشکل حاد نبود .
رفته ، رفته بزرگ تر که شد مشکلش بیشتر شد و طوری بود که تا دو قدم راه می رفت تنگ نفس میشد .
آهی کشید و با لحنی که بغض در آن موج میزد گفت : خیلی روزهای سختی بود ...
برای مادر هیچ چیز به اندازه ی اینکه بچه اش ، جگر گوشه اش حالش خوب نیست سخت نیست .
چه شب هایی که تا صبح بالای سرش اشک می ریختم .
همه ی دکتر ها تشخیص داده بودند که باید قلب بهش اهدا بشه و تنها با پیوند قلب دوباره میتونه به زندگیش ادامه بده .
امیر حسین سرش با درس و دانشگاه گرم بود و به روی خودش نمی آورد .
اما من می دیدم که چه زجری می کشید .
باورم نمیشد این پسری که روبروم نشسته ، این همه سختی رو پشت سر گذاشته و حالا یک فرد موفق شده .
کسی که خیلی ها در حسرت داشتنش هستن .
دستم را زیر چانه ام زده و به ادامه اش گوش سپردم .
خوب و رسا سخن می گفت .
شیرین بود حرف زدن های خاله ملیحه .
شده بودم بچه ای که دوست دارد راه به راه قصه بشنود .
--تخصصش رو گرفت به هر سختی که بود .
بیماری نارسایی قلبی بدجور داشت بچه ام رو اذیت می کرد و دور از جونش از تک و تا انداخته بودش و رنگ به رخ نداشت .
امیر حسین که شاهد قیافه ی غمگین و ناراحت مادرش بود گفت : مامان جان ؛ تموم شد دیگه .
لطفا بگذار برای یک وقتی دیگه .
--نه پسرم من خوبم .
اسم امیر حسین رفت جزو لیست پیوند اعضا .
وهر روز منتظر یک خبر خوش از طرف بیمارستان بودیم ...
تا اینکه یه روز که رفته بودم شاه عبدالعظیم و داشتم از ته دل دعا می کردم .
امیدم نا امید شده بود و دست به دامن خدا شده بودم .
برادر شوهرم ، حاج یوسف باهام تماس گرفت و گفت : مژده بده زن داداش .
امیر حسین به خاطر وضعیت حادی که داشته تو اولویت بوده و یه قلب برای اهدا پیدا شده .
از خوشحالی زبونم بند اومده بود .
خدا شاهده نفهمیدم خودم رو چطور تا بیمارستان رسوندم .
و فقط میخواستم ببینم این کیه که داره جون پسرم رو نجات میده .
راهنمایی ام کردن بخش مراقبت های ویژه .
انگار که پر درآورده بودم و پرواز میکردم .
رفتم و از پشت شیشه زنی رو دیدم که دراز به دراز روی تخت افتاده بود و کلی سیم بهش وصل بود .
بهش گفتم : خدا خیرت بده که داری جوونم رو بهم بر می گردونی .
متوجه صدای گریه ی زنانه ای که از پشت سرم می اومد شدم .
برگشتم و دختر جوانی رو دیدم که مثل ابر بهار گریه می کرد .
رفتم و دلداریش دادم ...
اولش نمیدونستم چرا انقدر بی تابی میکنی .
بعدش با توضیحی که داد فهمیدم که دختر همون خانمی هست که روی تخت افتاده .
دلش خون بود دختر بیچاره .
چشمم به امیر حسین بود که صورتش درهم شد و از شدت ناراحتی کارد میزدی خونش در نمی اومد .
صحبتش رو خلاصه کرد وقتی دید که پسرش چه عذابی داره میکشه از شنیدن این حرف ها .
--اون زن طی تصادف ضربه مغزی شده بود .
و به خاطر وصیتی که قبل از مرگش کرده بود تنها دخترش هم بهش عمل کرد و قلبش هدیه کرد .
و این شد ماجرای عاشقی و دلدادگی فتانه ی خدا بیامرز و پسرم .
نگاهم بین مادر و پدر در چرخش بود ...
دهانشان از تعجب باز مانده بود .
باورش برایشان سخت بود ...
اصلا به ذهنشان خطور هم نکرده بود .
حال من را داشتند ....شبی که در قبرستان برای اولین بار دیدمش با اون حال زار و نزار .
اما واسم خیلی جالب بود ! درست شبیه قصه ها ...
مرگ یکی سبب پیوند خوردن قلب هایی میشود و عشقی مثال زدنی در این میان جوانه میزند و می روید .
هر دو سکوت اختیار کرده بودند .
بیشتر از اینکه ناراحت این موضوع باشند که قبلا ازدواج کرده ، حس می کردم کُپ کرده اند .
چادرش رو جلوتر آورد و لبخندی زد و گفت : باید این کوتاهی منو ببخشید .
بهم نگاهی از سر محبت انداخت و ادامه داد : بگذارید به پای علاقه ام به طهورا جان .
به جان بچه هام ، خیلی دوستش دارم و این خواسته ی قلبی من هست که عروسم بشه .👇🏻👇🏻👇🏻