🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسی:
چند صباحی از عقد سوری مان می گذشت و دریغ از یک پیام یا تماس ...
چشمم به صفحه ی گوشی خشک شده بود .
اون باهام اتمام حجت کرده بود و این من بودم که باز هم بچه بازی در می آوردم و پی احساسات ام می رفتم .
من بیش از حد ازش انتظار داشتم ...
پدر چند روزی بود برای بنایی به قزوین رفته بود .
صبح زود چمدان بسته بود و بی اینکه من روی ماهش را ببینم رفته بود .
از این همه عشق پدری اش سر ذوق می آمدم و لب هایم به خنده وا میشد .
اما پر کاهی دوست نداشتم که خودش را به خاطر من به زحمت بیندازد .
پرده را کنار زده و از پشت شیشه برف نشسته روی موزاییک های حیاط را تماشا کردم .
دلم پر کشید برای روزهای کودکی و نوجوانی ام ....
برای قایم باشک بازی هایم با طاهر و سارا !
زمانه چه بد آدم ها را عوض می کرد .
طوری که دیگر حس می کردی آنها را نمی شناسی .
برف های ریز دانه دانه روی زمین با رقص می لغزیدند و همه جا زیبا و سفید پوش می کردند .
تازه یادم افتاد که امشب چه شبی بود !
شب تولدم ....
پانزدهم دی ماه !
یعنی میدونست که امشب تولدمه !
نه دختر !
اون فقط اسمش رفته تو شناسنامه ات .
تو برای اون حکم یک دختر غریبه رو داری نه هیچ چیز دیگه .
با صدای زنگ تلفن و صحبت مادر گوشم را تیز کرده تا بفهمم کی پشت خط هست !
چقدر دلم را صابون میزدم ...
به خودم امید میدادم شاید که او باشد .
اما با گفتن اسمش که مادر بز زبان آورد همه ی افکارم به رویا تبدیل شد .
مادر در حالی سیم تلفن را دور انگشتش میپیچاند دستش را روی گوشی گذاشت و آهسته گفت : طهورا بیا ، ملیحه خانمه .
با عجله خودم رو بهش رسوندم و تلفن را از دستش قاپیدم...
آب دهانم را قورت داده و سلام و احوال پرسی کرده و به گرمی جوابم را داد:
سلام به روی ماهت عزیزم .
خوبی !
چرا یه سراغی از ما نمیگیری ؟؟؟
دلمون واست تنگ میشه .
هر شب که امیر حسین از مطب میاد حالت رو ازش می پرسم و اونم میگه خوبه سلام میرسونه .
نگاهم به مادر افتاد که جلوم ایستاده بود و چشم به دهان من دوخته بود .
شاید اگر نبود گله اش را به مادرش می کرده و زبان وا می کردم .
با این حال خود داری کرده و گفتم : لطف دارید خاله جون ...
کم لطفی منو به بزرگی خودتون ببخشید .
--مادر که از دخترش ناراحت نمیشه !
تو واسم مثل الهام می مونی .
زنگ شدم گوشیت خاموش بود .
مجبور شدم با خونه تماس بگیرم .
خواستم شخصا دعوتت کنم که شب بیای خونمون .
به امیر حسین گفتم ؛ گفت شاید اولش باشه خجالت بکشه من بگم قبول میکنی .
--مزاحم نمیشم خاله جان .
باشه سر یه فرصت دیگه .
--نه دیگه من امشب تدارک دیدم .
غروب با امیر حسین بیا ...
دیگه خودتون با هم هماهنگ کنید .
--چشم دستتون درد نکنه .
خداحافظی کرده و گوشی را گذاشتم .
مادر سوالی نگاهم می کرد و قبل اینکه حرفی بزنه گفتم : شام دعوتم کرد خاله.
اصرار کرد که برم .
لبخند دندون نمایی زد و چال گونه اش را به نمایش گذاشت و گفت : تو دیگه عضوی از اون خانواده هستی .
نباید غریبی کنی .
ملیحه رو مثل مادر خودت دوست داشته باش .
همون طور که اون تو رو خیلی دوست داره .
چشمی گفتم و آهی کشیده و گفته : دلم میخواست امشب که تولدم هست کنار شما باشم .
دستاش رو باز کرد و بغلم کرد .
آهسته در گوشم نجوا کنان گفت : امشب نشد فردا شب .
نبینم تازه عروسم ناراحت باشه .
تو دیگه باید هر جا که شوهرت باشه توام همون جا باشی .
چه دلِ خجسته ای داشت مادر ساده ی من !!
شوهری که فقط اسمش روم بود ...
فقط اسم هامون به امانت شناسنامه هامون رو سیاه کرده بود .
دستی روی صورتم کشید و گفت : نکنه چیزی شده ! خدای نکرده بین تون شکراب شده !!
اگه چیزی هست بهم بگو .
سرم رو به چپ و راست تکون داده و گفتم : نه ، نه خیالت راحت مامان .
نگران نباش .
به هر نحوی بود ، مادر را دست به سر کردم .
نباید در آتشی که من به پا کرده بودم کس دیگری می سوخت .
آماده ی رفتن شدم و ماکسی بلند قرمز رنگم با پالتوی قهوه ای پوشیدم .
نگاهی به صورتم انداختم ...
پلک زدم ...
یاد سیاوش افتادم !
در کنار همه ی اخلاقیات ضد و نقیضش دوستم داشت .
با چه عشقی ازم تعریف میکرد و مرا همچون فرشته ها میدانست .
کاش سر سوزنی هم شوهرم مرا می دید .
کیف می کردم وقتی میم مالکیت شوهر را به خودم ملحق میکردم .
وقتی که همه امیر حسین را مردِ من می دانستند .
صفحه ی شکسته و درب و داغون گوشی ام روشن و خاموش شد .
قفلش رو باز کرده و متوجه پیامی که اومده بود شدم .
--بیا پایین دم در هستم تو ماشین .
نه سلامی نه علیکی !
انگار نه انگار زنش بودم .
باید عادت می کردم ...
چند ماه باید این زندان 👇🏻👇🏻👇🏻