eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دست و پام رو گم کرده بودم . مادر به زور لای چشماش رو باز نگه داشته بود و نبضش رو که می گرفتم خیلی کُند میزد . ناچار به اورژانس زنگ زده و ازشون کمک خواستم . وقتی دستگاه اکسیژن را روی صورتش می دیدم از خودم بدم می اومد . از طاهر ... او به خاطر ما به این حال و روز افتاده بود . یکی از تکنسین ها در حالی که فشار مادر رو می گرفت ازم پرسید : چرا اینطور شده ! وضعیت خوبی نداره . فشارش افت کرده و به زور داره نفس میکشه . اگه این وضع ادامه پیدا کنه باید بره بیمارستان . شرمم میشد که بگم شاهکار پسرشه! بهش گفتم : فشار و استرس زیادی بهش وارد شده . ترو خدا حالش خوب میشه !؟ --نگران نباشید ، بله خوب میشه . اما باید خیلی ازشون مراقبت کنید . اگه یکبار دیگه اینطور فشار عصبی بهش وارد بشه خدای نکرده به مرگ مغزی و یاسکته منجر میشه . الان هم بذارید استراحت کنن و یک ساعتی دیگه یک چیزی بهش بدید بخوره . خدا رو شکر کردم که خطر رفع شده ! بالای سرش نشسته بودم و صورت بی رمق و رنگ پریده اش را نظاره می کردم . و زیر لب آیة الکرسی میخواندم . یادش بخیر خانجون همیشه میگفت هر وقت دیگه راه به جایی نداشتی وخیلی گرفتار بودی آیة الكرسي بخون . بوسه ای روی دستش زدم و سرم را کنارش گذاشته و چشمام رو روی هم گذاشتم . به یاد کودکی هایم ... تمام قهر و دلخوری ها در آغوش و نوازش دستانش ختم به خیر میشد و به ثانیه نکشیده به سرعت برق و باد فراموش می کردم که چیزی شده . یادم می رفت که من همان دخترکی بودم که اشک بهش اجازه ی حرف زدن نمی داد. کاش بازم تکرار بشن اون روزها . کاش مثل بچگی هام انقدر باهات راحت بودم که خودم همه چیز رو واست بگم . صدای گرفته و خفه اش طنین انداز شد . --طهورا ؟! مادر... --جانم مامان !بیدار شدی . قربونت برم حالت بهتره !! --خوبم ، تو دل واپس نباش . ناهار چیزی درست نکردی! --نه مامان ، نگران شما بودم . دست و دلم نرفت که چیزی درست کنم . --اون بچه الان از مدرسه میاد ناهار میخواد. مادر که باشی حتی در بدترین حال ! باز هم به فکر جگر گوشه ات هستی . سرم را جلو بردم و روی پیشانی اش را بوسیدم و گفتم : الان میرم یه چیزی آماده میکنم . مامان !؟ --دستت درد نکنه . بگو چی میخوای بگی ! --چرا طاهر باهات دعوا کرد !! چرا ترو زد ... دور از جونت ، زبونم لال داشت خفه ات می کرد . چشماش پر شد از اشک . روش رو بر گردوند و گفت : میگه چرا تو با امیر حسین ازدواج کردی . میگم تو چیکار داری ! اون پسر خوبیه . اینا دیگه عقد کردن . میگه نه ... مرغش یک پا داره . با ترس به لب مادر چشم دوخته بودم . دلم گواهی بد میداد . حتم داشت چیزی گفته که نباید!! صورت مادر را با دستام قاب کرده و با التماس بهش گفتم : ترو خدا بگو ! مامان اون چی ازت خواست ! چی گفت ؟؟ اشک از گوشه ی چشمش فوران میزد و روی گونه های برجسته اش سُر میخورد . با دست رد اشکاش رو گرفته و گفتم : گریه نکن مامان، جیگر منو نسوزون. حرف بزن . به سختی حرف میزد ... اما برای من که می شنیدم تلخ تر و سخت تر بود . --گفت باید هر چه زودتر طلاق طهورا رو بگیری . وگرنه نمی ذارم آب خوش از گلوش پایین بره . پاهام سست شد ... دستام تکون می خورد ... روی زمین سُر خوردم... سرم را به دیوار تکیه دادم . نمیدونستم که منشا تمام این مشکلاتم کجاست ! چرا روز به روز گرفتاری هام بیشتر میشه . امیر حسین منو نمی خواست ... اما من که دوستش داشتم . عاشقش بودم ... چقدر حسرت اینکه اسمم بره تو شناسنامه اش و بشه محرمم رو داشتم ... حالا چطور به راحتی از دستش بدم . به مادر نگاهی از سر بیچارگی انداخته و گفتم : مامان ترو خدا ! کمکم کن . خجالت را کنار گذاشته و ادامه دادم : من امیر حسین رو دوست دارم . اون شوهرمه . از من نخواه که ازش جدا بشم . انگشت های بی جونش رو دور مچ دستم حلقه کرد و لب زد : تا من و پدرت هستیم هیچ غلطی نمیتونه کنه . دخترم ! این حرف رو از من گوش کن . طاهر خیلی عوض شده . دیگه خبری از اون مهر و عطوفت و قلبی که سرشار از مهربونی بود نیست ... شده یک آدم کینه ای با قلبی مالامال از عقده ... به هر کاری دست میزنه . به قول خودش آب از سرش گذشته . به میان حرفش رفته و گفتم : چی میخوای بگی مامان ؟! بی حاشیه برو سر اصل مطلب . --قرار بود هفته ی دیگه مشهد برید . اما برنامه ریزی کنید و آخر همین هفته عازم بشید . هر چه زودتر زندگیت رو شروع کن . اون طوری خیالم راحت تره . امیر حسین کنارت هست . -من مشکلی ندارم . اما بهتره شما بهشون بگید . درست نیست که من بگم . چشماش رو ریز کرد و با خنده گفت : ببینم نکنه از شوهرت خجالت میکشی !👇🏻