🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوهفت:
دست و پام رو گم کرده بودم .
مادر به زور لای چشماش رو باز نگه داشته بود و نبضش رو که می گرفتم خیلی کُند میزد .
ناچار به اورژانس زنگ زده و ازشون کمک خواستم .
وقتی دستگاه اکسیژن را روی صورتش می دیدم از خودم بدم می اومد .
از طاهر ...
او به خاطر ما به این حال و روز افتاده بود .
یکی از تکنسین ها در حالی که فشار مادر رو می گرفت ازم پرسید : چرا اینطور شده ! وضعیت خوبی نداره .
فشارش افت کرده و به زور داره نفس میکشه .
اگه این وضع ادامه پیدا کنه باید بره بیمارستان .
شرمم میشد که بگم شاهکار پسرشه!
بهش گفتم : فشار و استرس زیادی بهش وارد شده .
ترو خدا حالش خوب میشه !؟
--نگران نباشید ، بله خوب میشه .
اما باید خیلی ازشون مراقبت کنید .
اگه یکبار دیگه اینطور فشار عصبی بهش وارد بشه خدای نکرده به مرگ مغزی و یاسکته منجر میشه .
الان هم بذارید استراحت کنن و یک ساعتی دیگه یک چیزی بهش بدید بخوره .
خدا رو شکر کردم که خطر رفع شده !
بالای سرش نشسته بودم و صورت بی رمق و رنگ پریده اش را نظاره می کردم .
و زیر لب آیة الکرسی میخواندم .
یادش بخیر خانجون همیشه میگفت هر وقت دیگه راه به جایی نداشتی وخیلی گرفتار بودی آیة الكرسي بخون .
بوسه ای روی دستش زدم و سرم را کنارش گذاشته و چشمام رو روی هم گذاشتم .
به یاد کودکی هایم ...
تمام قهر و دلخوری ها در آغوش و نوازش دستانش ختم به خیر میشد و به ثانیه نکشیده به سرعت برق و باد فراموش می کردم که چیزی شده .
یادم می رفت که من همان دخترکی بودم که اشک بهش اجازه ی حرف زدن نمی داد.
کاش بازم تکرار بشن اون روزها .
کاش مثل بچگی هام انقدر باهات راحت بودم که خودم همه چیز رو واست بگم .
صدای گرفته و خفه اش طنین انداز شد .
--طهورا ؟! مادر...
--جانم مامان !بیدار شدی .
قربونت برم حالت بهتره !!
--خوبم ، تو دل واپس نباش .
ناهار چیزی درست نکردی!
--نه مامان ، نگران شما بودم .
دست و دلم نرفت که چیزی درست کنم .
--اون بچه الان از مدرسه میاد ناهار میخواد.
مادر که باشی حتی در بدترین حال ! باز هم به فکر جگر گوشه ات هستی .
سرم را جلو بردم و روی پیشانی اش را بوسیدم و گفتم : الان میرم یه چیزی آماده میکنم .
مامان !؟
--دستت درد نکنه . بگو چی میخوای بگی !
--چرا طاهر باهات دعوا کرد !! چرا ترو زد ...
دور از جونت ، زبونم لال داشت خفه ات می کرد .
چشماش پر شد از اشک .
روش رو بر گردوند و گفت : میگه چرا تو با امیر حسین ازدواج کردی .
میگم تو چیکار داری ! اون پسر خوبیه .
اینا دیگه عقد کردن .
میگه نه ...
مرغش یک پا داره .
با ترس به لب مادر چشم دوخته بودم .
دلم گواهی بد میداد .
حتم داشت چیزی گفته که نباید!!
صورت مادر را با دستام قاب کرده و با التماس بهش گفتم : ترو خدا بگو ! مامان اون چی ازت خواست ! چی گفت ؟؟
اشک از گوشه ی چشمش فوران میزد و روی گونه های برجسته اش سُر میخورد .
با دست رد اشکاش رو گرفته و گفتم : گریه نکن مامان، جیگر منو نسوزون.
حرف بزن .
به سختی حرف میزد ...
اما برای من که می شنیدم تلخ تر و سخت تر بود .
--گفت باید هر چه زودتر طلاق طهورا رو بگیری .
وگرنه نمی ذارم آب خوش از گلوش پایین بره .
پاهام سست شد ...
دستام تکون می خورد ...
روی زمین سُر خوردم...
سرم را به دیوار تکیه دادم .
نمیدونستم که منشا تمام این مشکلاتم کجاست !
چرا روز به روز گرفتاری هام بیشتر میشه .
امیر حسین منو نمی خواست ...
اما من که دوستش داشتم .
عاشقش بودم ...
چقدر حسرت اینکه اسمم بره تو شناسنامه اش و بشه محرمم رو داشتم ...
حالا چطور به راحتی از دستش بدم .
به مادر نگاهی از سر بیچارگی انداخته و گفتم : مامان ترو خدا ! کمکم کن .
خجالت را کنار گذاشته و ادامه دادم : من امیر حسین رو دوست دارم .
اون شوهرمه .
از من نخواه که ازش جدا بشم .
انگشت های بی جونش رو دور مچ دستم حلقه کرد و لب زد : تا من و پدرت هستیم هیچ غلطی نمیتونه کنه .
دخترم !
این حرف رو از من گوش کن .
طاهر خیلی عوض شده .
دیگه خبری از اون مهر و عطوفت و قلبی که سرشار از مهربونی بود نیست ...
شده یک آدم کینه ای با قلبی مالامال از عقده ...
به هر کاری دست میزنه .
به قول خودش آب از سرش گذشته .
به میان حرفش رفته و گفتم : چی میخوای بگی مامان ؟! بی حاشیه برو سر اصل مطلب .
--قرار بود هفته ی دیگه مشهد برید .
اما برنامه ریزی کنید و آخر همین هفته عازم بشید .
هر چه زودتر زندگیت رو شروع کن .
اون طوری خیالم راحت تره .
امیر حسین کنارت هست .
-من مشکلی ندارم .
اما بهتره شما بهشون بگید .
درست نیست که من بگم .
چشماش رو ریز کرد و با خنده گفت : ببینم نکنه از شوهرت خجالت میکشی !👇🏻