🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوشصتویک:
«دلتنگی امشب پایانی ندارد
دشت سیاهی درمان ندارد ...
باد کوچ کرده دیوانه هایش
با این ولایت نالان ندارد ...»
هزاران بار مردم و زنده شدم تا وقتی که به بیمارستان رسیدم .
نگاه های نگران و پر از تشویش امیر حسین همچون نمکی بود بر روی زخم هایم ...
گویی خودش هم دیگر به حرف ها و امید واری هایی که می داد اطمینانی نداشت .
هراسان به طرف درب ورودی بیمارستان می دویدم
می خواستم زودتر برسم ...
ببینم کدام عزیز من است که روی تخت افتاده ...
هر چقدر از امیرحسین می پرسیدم سر بالا جوابم را می داد .
با نفسی بریده و قلبی که هر آن نزدیک بود از سینه ام بیرون بزند خودم را به ایستگاه پرستاری رساندم و چشم می چرخاندم به دنبال پرستار ...
اما از شانس بد من هیچ پرستاری نبود تا جواب گوی من باشد .
با بیچارگی تکیه ام را به دیوار دادم .
نمی دانستم باید کجا روم .
قامتش از درگاه در نمایان شد .
با شتاب به طرفم آمد .
نفس ، نفس میزد ...
او هم دویده بود...
دستش را گرفته و التماسش کردم : ترو به خدا بهم بگو چی شده ؟
امیر حسین دارم سکته می کنم .
هیچ پرسنلی هم اینجا نیست تا ازشون بپرسم اصلا بگم کی رو آوردن اینجا ..
ترو به روح فتانه قسمت میدم بهم بگو .
بگو کدوم پاره ی تن منه که گوشه تخت افتاده و من الان باید خبر دار بشم .
با آوردن اسم فتانه رنگ چهره اش عوض شد و با حالت نگاهش کمی امید وار شدم .
حتم داشتم آنقدر برایش عزیز است که سرسری از کنارش نمی گذرد .
تسلیم شد ...
آوردن نام او کافی بود برای کوتاه آمدنش .
نفسش را با آه بیرون داد و گفت : قول بده آروم باشی و داد و بیداد نکنی؟
-چی داری میگی ؟ تو این شرایط داری از من قول میگیری ...
مکثی کرد و با ناراحتی که در لحنش مشهود بود لب زد :
پدرت ...
-پدرم چی ؟!امیر جان خودت بگو چی ؟ پدرم نازنینم چی شده !
-منم مثل تو طهورا .
باور کن منم از چیزی خبر ندارم .
اما الهام گفت که مثل اینکه حالش بد شده و آوردنش بیمارستان .
توام انقدر بی تابی نکن .
ان شاالله چیزی نیست .
بغض ، مثل همیشه صاحب خانه ی گلویم شد ...
و گلویم از شدت این بغض سنگین داشت می ترکید .
امان حرف زدن بهم نمی داد .
آنقدر که حتی نتوانستم قورتش دهم و از او بپرسم چرا بابام راهی اینجا شده ...
چه بلایی سرش اومده .
همچون پرنده ای که بالش شکسته بود شده بودم ...
حس می کردم ضعیف تر از آن چیزی هستم که فکرش را می کردم .
و آن لحظه تنها امیرحسین بود که به عنوان تکیه گاه بهش نگاه می کردم .
حالم را فهمید ...
از نگاه بی تاب و اشک حلقه زده در چشمانم ...
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و آرام گفت : بسپاربه خدا همه چیز رو ...
فقط توکل کن که جز خدا کسی کاری از دستش بر نمیاد .
به حرف هایش گوش کرده و با سکوت ممتدم همراهیش کردم .
و تنها خدا را در دلم فریاد می زدم.
شماره ای گرفت وتلفن همراهش را نزدیک گوشش گرفت و با صدایی آهسته گفت : الو الهام جان ...
متوجه صدای او نمی شدم ...
دوباره ادامه داد : ما الان طبقه ی پایین بیمارستان هستیم .
کجا بیایم ؟!
-طبقه سوم ...
باشه باشه الان میایم .
سرم را طرفش برگردانده و سوالی نگاهش کردم .
قبل اینکه سوالی بپرسم خودش گفت : گفت بیایم طبقه سوم ...
بخش مراقبت های ویژه .
جان پاهایم رفت و محکم دستم را بر فرق سرم کوبیدم و گفتم : یا فاطمه زهرا ....
مگه چی شده که بابام رفته اونجا ...
ای وای خدا من چقدر بدبختم ...
ای وای ...
خدایا به فریادم برس .
راهروی طویل بیمارستان نسبتا شلوغ بود .
پر بود از دکتر و پرستار و همراهان بیمارانی که هر کدام مانند من برای باز پس گرفتن عزیزشان آمده بودند .
امیر حسین بی آنکه از کسی خجالت بکشد مرا در آغوش گرفت و سرم را روی بازویش گذاشت و با آرامش گفت : اروم باش عزیزم .
نکن با خودت اینکارا رو ...
ببین اینجا همه مریض هستن .کسی مثل تو آنقدر بی تابی نمی کنه .
به اعصابت مسلط باش .
خیره به سیاهی یک دست چشمانش شده و با گریه گفتم : اما بابای من با همه فرق داره .
من جونم به نفس های بابام بنده ...
اگه زبونم لال اون نباشه ...
کف دستش را بالا آورد روی دهانم گذاشت و گفت : هیس ! چیزی نگو ...
آیه یاس نخون .
پدرت به امید خدا خوب میشه و سالم از این در بیرون میره .
متوجه نگاه های خیره و متعجب بقیه شدم .
از خجالت نمی توانستم سرم را بالا بگیرم .
آهسته از آغوشش بیرون خزیدم که گفت : چی شد؟ باز ناراحتت کردم .
-نه ، فقط شرمم میشه بین این همه آدم تو منو بغل کردی .
دارم از شرم آب میشم .
خنده ی با نمکی کرد و یک دستش را به دیوار زد و راهم را سد کرد و گفت : زنم هستی .
قانونی و شرعی ...
حلال ، حلال مثل شیر مادر 👇🏻