eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ورق میزدم و به جلو میرفتم و سر گذشت خانجون را مرور می کردم . باورش سخت بود که او چنین زندگی پر پیچ و خمی‌ را گذرانده بود ... ( کتایون ) در آستانه ی اولین سالگرد ازدواجمان بودیم . و در کنار کمال الدین اصلا متوجه گذر زمان نبودم و در نظر خودم زمان به سرعت می گذشت . هر شب با نجواها و شعر های عاشقانه اش که برایم حکم لالایی را داشت به خواب می رفتم صبح با نوازش دستان پر مهرش چشم باز می کردم . از دور و نزدیک حرف هایی می شنیدم که ناراحتم می کرد . حرف هایی بی سر و ته و خاله زنکی . حمید دو ساله شده بود و تازه زبان باز کرده بود . و مرا (ماما )صدا میزد . علاقه ام به او گفتنی نبود و چیزی فراتر از علاقه ی مادر و فرزندی بود . به جانم بسته بود ... شب ها در آغوشم به خواب می رفت و سرش را روی سینه ام می گذاشت و چشمان زیبایش را روی هم می گذاشت . کمال الدین چند باری حرف بچه را به میان کشیده بود اما زیر بار نمی رفتم . با خدای خودم و وجدانم عهد بسته بودم که او را همچون فرزند خودم بزرگ کنم و نگذارم کمبودی احساس کند . اوایل افسانه این اجازه را نمی داد که حمید کنارم باشد ... آنقدر در نظرش بد بودم که با خودش می گفت نکند بلایی سرش بیاورم . رفته رفته خیالش راحت تر شد و متوجه محبت قلبی ام به پسرش شده بود . اما چیزی از نفرت و کینه ای که به من داشت‌ سر سوزنی کم نشده بود . کمال الدین برای چند روز به کاشان رفته بود و قرار بود زمین هایی را معامله کنند و مسوولیت‌ من برای نگهداری از افسانه بیشتر از قبل میشد . اتاق مشترکمان‌ را مرتب کرده و حمید را بغل کردم به اتاق افسانه رفتم . دراز کشیده بود و چشماش رو بسته بود . حمید را زمین گذاشته و به گمانم که او خواب باشد آهسته گفتم : جیغ نزنی پسر گلم مامان خوابه . حمید خودش رو ازم جدا نمی کرد و بهم چسبیده بود و مدام می گفت : ماما ماما ... حس می کردم از افسانه می ترسد . از قیافه ی ژولیده و رنگ پریده اش ... بغلش کردم و گفتم : آروم باش پسرم . چشماش رو باز کرد و با خشم بهم خیره شد و گفت : اون پسر تو نیست ! دفعه ی آخرت باشه که به حمید میگی پسرم . به زور از خودم جداش کردم و به طرف مادرش بردمش و گفتم : معذرت میخوام خانم . من منظوری نداشتم . حمید جان برو بغل مادرت . حمید ممانعت می کرد و سفت پای منو چسبیده بود و گریه می کرد . برگشت و در حالی که اشک تو چشمای حلقه زده بود گفت : بیا پیشم عزیز دلم ... خدا ازت نگذره عفریته ! هم شوهرم رو ازم گرفتی هم پسرم رو . آخه دیگه چه بلایی میخوای سر زندگیم بیاری . تو چه عذابی بودی که یکهو سر من خراب شدی . بغض کرده بودم و نمی تونستم جوابش رو بدم . این وسط من چه تقصیری داشتم ! من باید کی رو مقصر میدونستم . باز هم بهش حق دادم و چیزی نگفتم و کنارش نشستم و حمید که بغلم بود رو کنارش گذاشتم و گفتم : حمید جان برو بغل مامان . ببین مامان چقدر دوست داره ! اخمی به مادرش کرد و با لب و لوچه ی آویزان به گریه افتاد و به آغوشم پناه برد . حرکات حمید را که می دید بیشتر عصبی میشد و گریه اش شدت پیدا می کرد و می گفت : چیکار کردی پسرم رو که ازم رو بر می گردونه . خدایا بیا منو بکش و راحتم کن . درد و غصه ی فلج شدنم یک طرف .... باهاش کنار میام و میگم تقدیرم‌ بوده . اما فراری شدن پسرم نه . این دیگه کار خدا نیست . فقط از جادوگری مثل تو بر میاد . دیگه حق نداری پسرم رو ببری پیش خودت . گورت رو گم کن و برو همون دخمه ای که بودی . وقتی عمو جانم عروس از نوکر و کلفت ها می گیره باید هم خودشون رو آدم حساب کنن . اما اینو خوب بفهم و آویزه ی گوشت کن . زمانه همین جور نمی مونه . دوران خود شیرینی و دلبری تو هم یک روزی به سر میرسه و مثل موش دُمت رو میگیرم و پرتت میکنم بیرون . در مقابلش سکوت کرده بودم . به خودم جرات نمیدادم که پا به پاش بیام و گستاخی کنم . ترسی ازش نداشتم اما خودم را مُحق این حرف ها می دانستم . این من بودم که آوار شدم روی زندگیش ... اما اینو نمی خواست بفهمه که هیچ چیز به اختیارم نبوده ... حمید رو به زور کنارش گذاشتم و خیلی سریع تا او متوجه نشود از اتاق بیرون زدم و با چشمان اشکی به خانه ی پدری پناه بردم . کسی جز مادرم نمی فهمید که چه عذابی متحمل می شوم . ضربه ای به درب چوبی زده و به عقب فشارش دادم و بازش کردم . نگاهی به دور تا دور خونه انداختم مادر را دیدم که چادر نماز پوشیده بود و سر به سجاده گذاشته بود . قدم جلو گذاشته و رفتم پیشش . سرش رو برداشت و من سرم را روی زانو هاش گذاشتم و بی هوا بغضم‌ را شکسته و زدم زیر گریه . دستش را روی صورتم می کشید و قطرات اشکم👇🏻👇🏻