🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهجده:
ورق میزدم و به جلو میرفتم و سر گذشت خانجون را مرور می کردم .
باورش سخت بود که او چنین زندگی پر پیچ و خمی را گذرانده بود ...
( کتایون )
در آستانه ی اولین سالگرد ازدواجمان بودیم .
و در کنار کمال الدین اصلا متوجه گذر زمان نبودم و در نظر خودم زمان به سرعت می گذشت .
هر شب با نجواها و شعر های عاشقانه اش که برایم حکم لالایی را داشت به خواب می رفتم صبح با نوازش دستان پر مهرش چشم باز می کردم .
از دور و نزدیک حرف هایی می شنیدم که ناراحتم می کرد .
حرف هایی بی سر و ته و خاله زنکی .
حمید دو ساله شده بود و تازه زبان باز کرده بود .
و مرا (ماما )صدا میزد .
علاقه ام به او گفتنی نبود و چیزی فراتر از علاقه ی مادر و فرزندی بود .
به جانم بسته بود ...
شب ها در آغوشم به خواب می رفت و سرش را روی سینه ام می گذاشت و چشمان زیبایش را روی هم می گذاشت .
کمال الدین چند باری حرف بچه را به میان کشیده بود اما زیر بار نمی رفتم .
با خدای خودم و وجدانم عهد بسته بودم که او را همچون فرزند خودم بزرگ کنم و نگذارم کمبودی احساس کند .
اوایل افسانه این اجازه را نمی داد که حمید کنارم باشد ...
آنقدر در نظرش بد بودم که با خودش می گفت نکند بلایی سرش بیاورم .
رفته رفته خیالش راحت تر شد و متوجه محبت قلبی ام به پسرش شده بود .
اما چیزی از نفرت و کینه ای که به من داشت سر سوزنی کم نشده بود .
کمال الدین برای چند روز به کاشان رفته بود و قرار بود زمین هایی را معامله کنند و مسوولیت من برای نگهداری از افسانه بیشتر از قبل میشد .
اتاق مشترکمان را مرتب کرده و حمید را بغل کردم به اتاق افسانه رفتم .
دراز کشیده بود و چشماش رو بسته بود .
حمید را زمین گذاشته و به گمانم که او خواب باشد آهسته گفتم : جیغ نزنی پسر گلم مامان خوابه .
حمید خودش رو ازم جدا نمی کرد و بهم چسبیده بود و مدام می گفت : ماما ماما ...
حس می کردم از افسانه می ترسد .
از قیافه ی ژولیده و رنگ پریده اش ...
بغلش کردم و گفتم : آروم باش پسرم .
چشماش رو باز کرد و با خشم بهم خیره شد و گفت : اون پسر تو نیست !
دفعه ی آخرت باشه که به حمید میگی پسرم .
به زور از خودم جداش کردم و به طرف مادرش بردمش و گفتم : معذرت میخوام خانم .
من منظوری نداشتم .
حمید جان برو بغل مادرت .
حمید ممانعت می کرد و سفت پای منو چسبیده بود و گریه می کرد .
برگشت و در حالی که اشک تو چشمای حلقه زده بود گفت : بیا پیشم عزیز دلم ...
خدا ازت نگذره عفریته !
هم شوهرم رو ازم گرفتی هم پسرم رو .
آخه دیگه چه بلایی میخوای سر زندگیم بیاری .
تو چه عذابی بودی که یکهو سر من خراب شدی .
بغض کرده بودم و نمی تونستم جوابش رو بدم .
این وسط من چه تقصیری داشتم !
من باید کی رو مقصر میدونستم .
باز هم بهش حق دادم و چیزی نگفتم و کنارش نشستم و حمید که بغلم بود رو کنارش گذاشتم و گفتم : حمید جان برو بغل مامان .
ببین مامان چقدر دوست داره !
اخمی به مادرش کرد و با لب و لوچه ی آویزان به گریه افتاد و به آغوشم پناه برد .
حرکات حمید را که می دید بیشتر عصبی میشد و گریه اش شدت پیدا می کرد و می گفت : چیکار کردی پسرم رو که ازم رو بر می گردونه .
خدایا بیا منو بکش و راحتم کن .
درد و غصه ی فلج شدنم یک طرف ....
باهاش کنار میام و میگم تقدیرم بوده .
اما فراری شدن پسرم نه .
این دیگه کار خدا نیست .
فقط از جادوگری مثل تو بر میاد .
دیگه حق نداری پسرم رو ببری پیش خودت .
گورت رو گم کن و برو همون دخمه ای که بودی .
وقتی عمو جانم عروس از نوکر و کلفت ها می گیره باید هم خودشون رو آدم حساب کنن .
اما اینو خوب بفهم و آویزه ی گوشت کن .
زمانه همین جور نمی مونه .
دوران خود شیرینی و دلبری تو هم یک روزی به سر میرسه و مثل موش دُمت رو میگیرم و پرتت میکنم بیرون .
در مقابلش سکوت کرده بودم .
به خودم جرات نمیدادم که پا به پاش بیام و گستاخی کنم .
ترسی ازش نداشتم اما خودم را مُحق این حرف ها می دانستم .
این من بودم که آوار شدم روی زندگیش ...
اما اینو نمی خواست بفهمه که هیچ چیز به اختیارم نبوده ...
حمید رو به زور کنارش گذاشتم و خیلی سریع تا او متوجه نشود از اتاق بیرون زدم و با چشمان اشکی به خانه ی پدری پناه بردم .
کسی جز مادرم نمی فهمید که چه عذابی متحمل می شوم .
ضربه ای به درب چوبی زده و به عقب فشارش دادم و بازش کردم .
نگاهی به دور تا دور خونه انداختم مادر را دیدم که چادر نماز پوشیده بود و سر به سجاده گذاشته بود .
قدم جلو گذاشته و رفتم پیشش .
سرش رو برداشت و من سرم را روی زانو هاش گذاشتم و بی هوا بغضم را شکسته و زدم زیر گریه .
دستش را روی صورتم می کشید و قطرات اشکم👇🏻👇🏻