🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشت:
به ندرت پدر اخم و ناراحتی می کرد .
امشب جزو معدود دفعاتی بود که با آوردن اسم طاهر چهره اش غمگین شد .
خبری از اون شور و شعفی که وقتی اسم طاهر را بر زبان می آورد نبود .
با شنیدن صدای زنگ ، افکارم را پس زده و برخاستم .
پدر بلند شد و به حیاط رفت تا درب را باز کند .
مادر در حالی که جلوی آیینه ایستاده بود و چادرش را روی سرش مرتب می کرد اشاره ای به چادر رنگی که روی دسته مبل انداخته بود کرد و گفت : اون چادر رو بپوش مادر .
--لباسم بلنده مامان ، لازم نیست .
--میدونم ، اما بپوشی بهتره حرفم رو گوش کن .
غر غر کنان چادر را روی سرم انداختم و منتظر ورودشان شدم .
مادر در حال مهیا کردن ذغال های روی آتش بود .
و دلم همچون اسپند روی آتش بود .
هزار و یک جور فکر در ذهن آشفته ام جولان می داد .
شوق دیدنش یک طرف ...
و اینکه اصلا او مرا نخواهد هم یک طرف !
با یا الله گفتن ، مردانه و با ابهتش پشت سر مادر و خواهرش وارد شد .
سعی کردم مستقیم نگاهش نکنم .
اما مگر میشد ...
مگر دل سر کش من این حرف ها حالیش میشد .
خاله ملیحه با لبخند به طرفم اومد و اجازه ی احوال پرسی نداد و محکم بغلم کرد و چند بار آهسته به پشتم زد و گفت : دلم یه ذره شده بود واست عزیزم .
سرم رو پایین انداختم و گفتم : محبت دارید خاله جون ، خیلی خوش آمدید .
الهام هم سرش را کنار مادرش جلو آورد و با خنده گفت : بابا یکی هم ما رو تحویل بگیره ؟! نا سلامتی ما هم آدمیم.
اغراق نکنم واقعا دلم برای این دخترک شیرین زبان و شوخ طبع تنگ شده بود .
بی مهابا بغلش کردم و صورتش را بوسیدم و گفتم : تو که خواهر خوشگل خودمی .
سرش را نزدیک گوشم آورد و آهسته گفت : بهتره بگی خواهر شوهر خوشگل ...
صورتم از شرم سرخ شد و خون به رگ هایم دوید .
حس می کردم هوا برای نفس کشیدن کم است .
حرفش را زده بود و حالا ریز می خندید .
یک آن نگاهم به پشت سرش افتاد .
برایاولینبار بود که نگاهش را ندزدید و برای چند لحظه نگاهمان قفل شده بود .
دوست داشتم آن لحظه ها را شکار کنم .
و کاش عکاسی بود تا بتواند تک تک این حالت ها و لحظات ناب و تکرار نشدنی را با دوربینش ثبت کند .
هیکل بی نقص و مردانه اش را کت و شلوار مشکی قاب گرفته بود .
و پیراهنی چهار خانه لیمویی رنگ زیرش پوشیده بود .
هوش از سرم برده بود ...
انقدر که حواسم نبود الهام و مادرش رفته و او همان جا یک لنگه پا سر پا ایستاده است .
از خجالت نتونستم دیگه بهش نگاه کنم .
بهش گفتم : سلام خوش آمدید ، بفرمائید خواهش میکنم .
ببخشید جلوی در معطل شدید .
--سلام خانم تابش ،خیلی ممنونم زحمت افتادید .با اجازتون .
مادر با مَنقل کوچک نقره ای به طرف مهمانان رفت و چند دور دورشان چرخاند و به دست مردانه اش که انگشتر عقیقی که بدست کرده بود و تراول پنجاهی کنار منقل گذاشت خیره شدم .
مادر که از کارش خجالت زده شده بود گفت : اِ وا آقای دکتر این چه کاریه ! بخدا قبول نمیکنم .
--چیز قابل داری نیست ، به هر حال زحمت کشیدید ...دست تون درد نکنه .
مادرش که کنارش نشسته بود به مادر گفت : محبوبه جون راحت باش ترو خدا !
اینجا دیگه آقای دکتر نیست ...
اینجا امیر حسین هست .
کنار سماور ایستاده بودم و زیر چشمی جمع حاضر را می پاییدم .
کنار پدر روی یک مبل دو نفره نشسته بود و در کمال ادب و تواضع پاهایش را کنار هم جفت کرده بود و با تسبیح قرمز رنگش ذکر می گفت و گوش سپرده بود به صحبت های پدر ...
مادر و خاله ملیحه هم حسابی چانه ی شان گرم شده بود .
استکان های کمر باریک دور طلایی را داخل سینی مسی یادگار خانجون گذاشتم و چای ریختم .
بوی هل و دارچین بهم آمیخته شده بود و سر مستم می کرد .
سختم بود با چادر پذیرایی کردن !
این اولین بار بود که در خانه چادر به سر کرده بودم .
گره روسری ام را سفت تر کرده چادر را روی سرم مرتب کرده و قندان را درون سینی گذاشته و به طرف پذیرایی قدم برداشتم .
ابتدا جلوی مادرش بردم .
چای اش را برداشت و آهسته طوری که خودم بشنوم گفت : ماشالله عزیزم ، چقدر چادر بهت میاد .
خنده ای اضافه ای صحبتش کرد و در ادامه گفت : ان شاالله چای عروسیت طهورا جان .
لب هایم به خنده وا شد و با چشم غره ای که مادر نثارم کرد لبخندم را جمع کرده و به طرفش رفتم .
چای را برداشت و تشکری زیر لب کرد .
کنار الهام نشستم .
چادرش را روی شانه هایش رها کرده بود .
روسری ساتن آبی رنگی سر کرده بود و یک طرفش را با گیره وصل کرده بود و جلوه ی زیبایی به صورت معصومش داده بود .
در حالی که چایی اش را سر می کشید گفت : خب دیگه چه خبر ؟
ما رو نمی بینی خوش می گذره !؟
--خبر سلامتی ، دیگه خودت رو لوس نکن .
راستی دارم واست .
یکی طلبت ...👇🏻👇🏻👇🏻