🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشتادوهفت:
ادامه 👆🏻👆🏻
تشکر کوتاهی کرده و لب به سخن گشوده و از دل بی تابی که دل در گروش نهاده بود گفتم .
می دیدم که با آوردن اسم سعید دست هایش مشت می شود و حالت چهره اش عوض می شود .
مادرش هم گوش سپرده بود و حرف های مرا می شنید .
تمام تلاشم را کردم تا بتوانم کاری را از پیش ببرم .
صحبت هایم را که تمام شد در آخر ازش خواستم که به حرف هام فکر کنه .
و یک فرصت دیگه بهش بده تا بتونه خودش رو ثابت کنه .
با لحنی تند و عصبی گفت: بخدا دیگه خسته شدم .
از دستش طهورا .
نمی دونم دیگه با چه زبونی بهش بگم که من هیچ علاقه ای بهش ندارم .
هزار بار اومده و رفته و منم جوابم یک کلام هست !
و هیچ تغییری نمی کنه .
-اما من می دونم که اگر پای کیارش وسط نبود تو خیلی جدی بهش فکر می کردی به عنوان یک مرد ایده آل .
غمگین شد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد : مگه آدم چند بار عاشق میشه و فرصت عاشقی پیدا می کنه .
میدونم که خریت هست اما باید بگم که من باز هم با تمام حماقت کیارش رو دوست دارم و سالها منتظرش می مونم تا از این در بیاد و منو با خودش ببره .
بریم دنبال رویاهامون ...
همون هایی که با عشق ساخته بودیم و در میان هیاهوی زمانه گم شد .
برو و از طرف من بگو که سعید فکرش رو از من خالی کنه .
ذره ای نظرم عوض نمیشه .
کیارش بهم قول داده که وقتی از ترکیه برگرده میاد و منو میبره آلمان تا دکتر های اونجا دوباره منو سر پا کنند .
خدای من ! چطور می توانست باز هم با همه ی بلاهایی که خودش و مادرش سرش آورده بودند هنوز هم عاشقش باشد .
چقدر ساده و بچگانه فکر می کند و باز هم آن مار خوش خط و خال توانسته در قلبش نفوذ کند .
این دیگر یک عشق کور کورانه بود .
علاقه ای که تنها ناهید به فنا می داد .
-من خیلی از تو بهتر کیارش رو می شناسم .
هر چی نباشه پسر عموی منه .
و برادر سیاوش ...
هر دو از هم بدترن .
نمی دونم میدونی یا نه !
اما به والله قسم که من اون دوماهی که با سیاوش زندگی می کردم نذاشت آب خوش از گلوم پایین بره .
یک آدم عقده ای و شکاک و بدبین ...
به همه کس و همه چیز سو ظن داره .
مگه یادت رفته که همین ثریا بود که ترمز ماشین ترو خالی کرد و ترو به این روز انداخت .
اون دلش نمی خواد کسی مثل من و تو عروسش باشه .
خودت که دیگه باید شناخته باشیش!
ما هر دو عروسش بودیم .
با این تفاوت که من غیابی بودم و تو آشکارا ...
و هیچ کدوم رنگ خوشبختی نصیب مون نشد .
من دیگه حاضر نیستم حتی برای یک ثانیه هم به گذشته برگردم و با اون زیر یک سقف زندگی کنم .
ازت خواهش می کنم عاقلانه فکر کن .
زندگی که همش عشق نیست ...
من به علاقه و مهری که بعد از ازدواج هست بیشتر اعتقاد دارم .
زندگی بهتره دوستانه و عاقلانه باشه تا عاشقانه و خصمانه .
بیشتر فکر کن ...
عجول نباش .
نکنه روزی بیاد که پشیمون بشی .
سعید شاید دستش خالی باشه اما قلب بزرگی داره .
مردی هست که تحت هر شرایطی کنارت باشه و لحظه تنهات نذاره .
چشماش رو بست و حرصی شد : بس کن طهورا گوشم از این حرفا پره .
فکر کردم که اومدی احوال منو بگیری .
نگو که توام به خاطر اون اومدی .
حرفم همونه .
یک کلام نه ...
دیگه ام چیزی نمی خوام بشنوم .
ترجیح دادم که بروم .
حرف هایم را زده بودم .
دیگر انتخاب با خودش بود .
دستم را روی شانه اش گذاشتم سرم را کنار صورتش خم کرده و در گوشش گفتم : خیلی خوشحال شدم که بعد این مدت دیدمت .
از حرفام دلگیر نشو .
بدون که تنها از سر دلسوزی بود ...
خواه پند گیر خواه ملال .
مواظب خودت باش .
*******
از خانه بیرون زدم و هوای تازه را عمیق نفس کشیدم .
و داشتم می رفتم که سعید جلوی راهم سبز شد .
ازترس هینی کشیده و دستم را جلوی دهانم گذاشتم :وای شما اینجا چیکار می کنید ! ترسیدم .
شرمگین شده و با خجالت گفت : شرمنده ام بخدا قصد ترسوندن شما رو ندارم .
دلم آروم نگرفت .
اومدم اینجا تا ازتون بپرسم .
چی شد طهورا خانم !؟ برم رخت دامادی بپوشم .
دلم بی نهایت از حرفش به درد آمد.
جوان بیچاره به چه امیدی به رفتن من دلش خوش شده بود .
افسوس که من نتوانستم کاری برایش انجام دهم .
-اقا سعید نمی خوام ناراحتت کنم اما حرف منو به عنوان خواهر کوچک ترت گوش کن .
دور ناهید رو خط بکش .
این کار شدنی نیست .
حس کردم دست و پایش به لرزه در آمد و نمی تواند روی زانوی هایش باایستد .
تکیه اش را به دیوار داد و سرش را چند بار پی در پی به دیوار کاهگلی زد و گفت : یعنی من گردن شکسته لیاقت ندارم تا اونو خوشبخت کنم .
انقد بی ارزشم که حتی به چشم اون نمیام .
دیگه خواری و ذلت از این بدتر .
خدایا منو بکش و راحتم کن .
-این چه حرفی هست که شما میزنی 👇🏻👇🏻👇🏻