🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهفت:
خسته و کوفته گوشه ی مبل افتادم و از تک و تا افتاده بودم .
مادر هم که خدا رو شکر زیادی حساس بود و به هر جایی که دستمال می کشیدم می گفت نه تمیز نیست دوباره بکش !
چشمام رو بستم و سرم را به مبل تکیه دادم و که صدای مادرم آمد .
--پاشو دختر ، گرفتی نشستی که !
الان وقت نشستن نیست .
بلند شو برو یه دوش بگیر .
یه دستی هم به سر و روت بکش .
رنگت پریده !
--خیلی خب مامان جان ، من همین الان نشستم .
بخدا پادگان نظامی هم اینطور یک پشت از آدم کار نمی کشن .
کتفم درد میکنه .
--خوبه خوبه ! لوس بازی در نیار .
هر کی ندونه میگه پس رفتی آب از چشمه آوردی و یخ حوض شکستی انقد غر میزنی .
فردا ، پس فردا که بری خونه ی شوهر باید خودت زندگیت رو اداره کنی .
یاد بگیر که مسوولیت پذیر باشی .
این همه بهت میگم بیا پشت دستم خیاطی و آشپزی یاد بگیر نمیای !
حرف به خرجت نمیره که ...
ماشاالله یک دنده و لجبازی .
نه مثل اینکه نمیشد یک دقیقه با خیال آسوده بشینم .
کلافه و حرصی بلند شدم و به مادر که در حال سرخ کردن بادمجان ها بود نگاهی انداختم و گفتم : بله شما درست میگی .
اما باید علاقه باشه که من ندارم .
آشپزی هم بلدم .
اونقدری که از گرسنگی نمی میرم .
دستش را به چانه اش زد و گفت : اِاِاِ زبونت رو گاز بگیر ، دور از جونت مادر فدات بشه .
واسه خودت میگم عزیزم .
اصلا هر طور دوست داری .
فقط برو یکم به خودت برس .
دوست ندارم اینطوری بی حال ببینمت .
لبخند نیمه ای زده و گفتم : جون به جونت کنن مادری، فدای دل نگرانیت بشم .
چشم الان میرم دوش هم می گیرم به خودم هم میرسم .
شمام انقدر خودت رو خسته نکن .
--برو عزیزم ، برنج هم خیس کردم .
دیگه خیلی کاری ندارم .
موهای بلند و خیسم را جمع کرده و لای حوله پیچوندمش ...
و نگاهی به صورت بی روح و خسته ام انداختم .
زیر چشمام گود افتاده بود و به کبودی میزد .
ابرو هام بهم ریخته و پر شده بود و حالت خشنی به صورتم داده بود .
کمی کرم به صورتم مالیدم و خط باریکی از زیر ابروهام برداشته و تمیزشون کردم .
لب هام به سفیدی میزد و برای اینکه از این حالت یکنواختی در بیاد رژ لب کالباسی رو لب هام کشیده و به خودم نگاه کردم .
با اینکه رنگش جیغ نبود ...
اما باز هم مشخص بود و این ناراحتم می کرد .
دستمال برداشته و آهسته روی لبم کشیدم و رنگ محو و کمرنگی فقط روی لب هایم ثابت ماند .
سشوار را برداشته و به موهایم گرفته ...
داغی حرارتش، کمی از سرمای رسوخ کرده به تنم را کم می کرد .
مادر وارد اتاق شد و بسته ی کادو پیچ شده ای دستش بود .
دستم داد و گفت : مبارکت باشه عزیزم .
بهش نگاهی انداخته و گفتم : این چیه ؟ مناسبتش !! مال چیه ؟
--حالا تو بازش کن ببینم خوشت میاد .
کادو را باز کرده و سارافون بلند ، بنفش با زیر سارافونی سفید با گل های ریز یاسی ...
جلویش بسته بود و یقه اش سه دکمه ی طلایی میخورد .
اولین واژه ای که لحظه در ذهنم نقش بست زیبا بود .
واقعا در عین سادگی خوشگل و خوش دوخت بود .
دستش را گرفته و گفتم : چرا زحمت کشیدی مامان ! نمیدونم چی بگم...
اما واقعا قشنگه دستت درد نکنه .
خندید و گونه هایش چال شد و گفت : مبارکت باشه دخترم ، عروس بشی انشاالله .
وقتی که اصفهان بودی واست دوختم .
منتظر یه فرصت بودم تا بهت بدم .
که دیدم امروز و مهمونی امشب بهترین فرصته .
بپوش ببینم به تنت میاد !
--چیزی که شما دوخته باشی حتما به تنم میاد .
قربون مامان هنرمندم بشم .
سرم را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد .
اشک حلقه زده در چشمانش را دیدم ...
اما سعی داشت تا از من مخفی اش کند .
آماده شدم و از بین شال و روسری هایی که داشتم روسری شیری رنگ را انتخاب کردم .
به طبقه ی پایین رفتم .
همه منتظر آمدن مهمان ها بودند .
پدر ، کت و شلوار سورمه ای که دو سال پیش خریده بود و هم چنان نو مانده بود را پوشیده بود و به اخبار نگاه می کرد و پشتش به طرف من بود .
از پذیرایی به آشپز خانه نگاهی انداختم .
مشغول دم کردن چای بود .
مثل همیشه به خودش رسیده بود .
و چادر رنگی گلدارش سر خورده بود و روی شانه هایش افتاده بود .
بلند سلامی کردم که بابا به طرفم برگشت و گفت : به به سلام به روی ماهت دخترِ بابا.
--خسته نباشی بابا جون .
--درمونده نباشی عزیزم .بیا بشین ببینم .
این روزا سایه ات سنگین شده هر وقت خونه ام تو اتاقت هستی .
کنارش نشستم و دستش رو دور شانه ام حلقه کرد و نگاهی از سرِ محبت و ذوق حواله ام کرد و درِ گوشم زمزمه کرد : دخترم خیلی خوشگل شدی .
خانوم شدی ...درست شبیه مادرت !
معترض شده و گفتم : مگه خوشگل نبودم ؟ واقعا که بابا .
--بودی اما امشب زیباتر از همیشه شدی .
صورتت مثل قرص ماه میدرخشه .