🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهفده:
کنار دیوار سُر خوردم .
زانوی غم بغل کرده و برای بیچارگی خودم در دلم زار زدم .
فریاد هایی بی صدا که از دورن داغونم میکرد و کسی جز خدا خبری از احوال درونم نداشت .
سرم را روی زانو هایم گذاشته بودم و اشک می ریختم و در این دنیا نبودم .
تنها به فکر حماقتی که کرده بودم فکر می کردم .
این اشتباه هم گذشته ام را تباه کرد و هم آینده ام همه جوره تحت الشعاع قرار داده بود .
با تکان دست محکمی که به بازوم خورد به خودم اومدم .
سرم را بالا آورده و با چشمای به خون نشسته ی مادر مواجه شدم .
صورتش سرخ شده و چنگ هایی که به صورتش انداخته بود چند خراش برداشته بود .
همان طور هاج و واج نگاهش می کردم که جیغ کشید و گفت : الهی خدا منو بُکشه از دست شماها !
چه گناهی به درگاه خدا کردم که بچه هام شدن عذاب جونم .
اون از طاهر این هم از تو ...
بگو ببینم چه غلطی کردی طهورا !
چیکار کردی که طاهر اینطور جلز و ولز میکنه .
قبل اینکه زبان باز کنم پدر هم آمد و پا در میانی کرد و گفت : بس کن خانم ، اون نَشئه بود یه چیزی گفت تو چرا باور میکنی !!
مادر برزخی نگاهش کرد و گفت : تو هیچی نگو احمد !
من مطمئنم که یه چیزی شده .
حتم دارم زمانی که اصفهان بوده یه غلطایی کرده .
طهورا خودت با زبون خوش بگو ...
به والله قسم اگر باد به گوشم برسونه و بفهمم که چی شده شیرم رو حرومت میکنم و عاقت میکنم .
به گریه افتاده بودم .
به ته خط رسیده بودم .
به پشت سرم که نگاه می کردم میدونستم که اشتباه جبران نشدنی مرتکب شدم و هر بلایی که سرم بیاد حقم هست .
به چشمای اشکی مادر و نگاه پر از غم و شانه های افتاده ی پدر نگاهی انداختم .
دلم میخواست همه چیز را بگویم .
مرگ یکبار و شیوَن هم یکبار !
اما هر چه خودم را جمع می کردم نمی تونستم .
حس می کردم زبان به سقف دهانم چسبیده .
و یک لال مادر زاد هستم .
بلند شدم و روبروی هر دو قدم علم کرده و با پر رویی زل زدم به چشمای منتظر هر دویشان و گفتم : من هیچ کاری نکردم .
من فقط برای جور کردن اون پول لعنتی این همه سختی رو تحمل کردم .
رو به پدر ادامه دادم : طاقت نداشتم بابا، بخدا دلم خون بود ...
برام سخت بود شما رو پشت میله ها ببینم .
گناه من اینه که کمک حال خانواده ام بودم .
آره به قول معروف اومدم ثواب کنم ، کباب شدم .
قیافه ای حق به جانب به خودم گرفته و گفتم : باشه مامان جان ، هر چی دلت میخواد بگو !
اما یه خدایی هم هست که حواسش به بنده هاش هست .
شما تو گوشمم بزنی من جیک نمیزنم .
صورت هر دویشان را بوسیده با صورت خیس شده از اشک به طرف پله ها دویدم و به اتاقم پناه بردم .
در را پشت سرم قفل کرده و همان جا نشستم .
به هق هق افتاده بودم .
از خودم بدم می اومد .
از اینکه تمام زندگیم دروغ بود .
دیگه حتی خودمم باور نداشتم .
حس می کردم شیطان وجودم را احاطه کرده و راه گریزی نیست .
از کِی انقدر حرفه ای شده بودم و خوب نقش بازی می کردم ...
از کِی دروغ گفتن واسم عادی شد و شد نون شب و روزم .
چقدر پست شده بودم که خودم رو پشت نقاب یه دختر چشم و گوش بسته و مظلوم پنهان کرده بودم .
دستم رو مشت کرده و محکم مشت هام رو به زمین می زدم و ناله می کردم .
با خودم می گفتم : یکبار جَستی مَلخَک!
دو بار جستی!
آخر به دستی مَلخَک ...
اعصابم متشنج شده بود و دیگه طاقت این همه بدبختی رو نداشتم .
هر روز با هزار ترس و لرز بیدار میشدم و منتظر یه بلا که از طرف سیاوش سرم بیاد .
اما دیگه باید پاش رو از زندگیم بیرون می کشید .
برای یکبار هم که شده باید جلوش می ایستادم .
شماره ی همراهش رو گرفتم و بعد چند تا بوق صدای نفرت انگیزش تو گوشم پیچید : به به احوال خانوم خانوما !
چه عجب یه خبری از این شوهرت هم گرفتی !
بگو ببینم آفتاب امروز از کدوم طرف زده ؟!!
صدام رو نمی تونستم بالا ببرم.
یقینا زیر ذره بینشون بودم .
--ببین سیاوش برای احوال پرسی زنگ نزدم .
میخوام مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با هم حرفامون رو بزنیم .
خنده ای کرد و گفت : من در خدمتم عزیزم !
باز هم میخواست بازیم بده با زبون بازی هاش ...
پوفی کشیده و گفتم : ببین سیاوش من و تو هیچ صنمی با هم نداریم .
یک روزی زن و شوهر بودیم اما دو ماهه که همه چیز تموم شده .
نمیدونم به چی اعتقاد داری .
اما ترو به مقدساتت قسم میدم دست از سرم بردار .
--اما برای من هیچ چیز تموم نشده !
باورت میشه اینجا پرِ از دختر های لوند و زیبا .
اما به جان خودت که میخوام دنیا نباشه هیچ کس واسم تو نمیشه .
نمیدونم چی داری که اینطور تو دلم جا کردی .
طهورا یاد شب هایی که با هم صبح....
نگذاشتم ادامه بده و گفتم : خفه شو دیگه سیاوش ...👇🏻👇🏻👇🏻