@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارتصدوچهلونهم:
تا دم در خانه همراهمان آمدند و بعد هم رفتند .
حالا من موندم و علی .
نگاهم را به دور و اطرافم انداختم .
کوچه ای تنگ و باریک که بن بست بود .
عرض کوچه به قدری کم بود که امکان این که چند نفری رد می شدند نبود !!
در یکی جنوبی ترین منطقه های تهران ....
دیوار های کاه گلی که تا نیمه نم آورده بود ...
تفاوتش زیاد بود درست مانند شب و روز .
اصلا قابل قیاس نبودند .خانه ی پدری ام کجا و اینجا کجا ...
اما ذره ای برایم مهم نبود .
من انتخابم را با قلبم کرده بودم و تا آخرش میرفتم .
حتی اگر زیر چادر هم باشد باعلی که باشم برایم از بهشت هم گوارا تر است .
گویند کجا خوش است ! آنجا که دل خوش است !
دل من همان جایی خوش است که او باشد و در کنارم نفس بکشد ...
کلید را به در انداخت و در را باز کرد .
با لبخند نگاهم کرد و دستش را پشتم گذاشت و به داخل هدایتم کرد .
-- خوش اومدی مهتابم به خونه ی فقیرانه ی خودت !
میدونم که لیاقتت خیلی بیشتر از این چیزاست ...
اما ...
سرش را به زیر گرفت شرمگین شد و گفت : اما دستم خالیه و شرمنده ات هستم .
سخت است وقتی ببینی مرد زندگی ات شرمسار روبرویت ایستاده ...
سخت است وقتی غرور مردانه اش را زیر پا می گذارد و از تنگ دستی می گوید .
-- سید علی اگه حتی این خونه هم نبود و سقفی بالای سرمون نبود .
من با تو زیر آسمون خدا زندگی می کردم .
جهیزیه ی مختصری را عمه برایم فراهم کرده بود .
پول از پدر و خرید از عمه .
پدر دلش میخواست خانه ای برایمان بگیرد با بهترین امکانات .
اما قبول نکردم .
خوب علی را می شناختم و یقین داشتم که قبول نخواهد کرد
آنقدر چشم و دل سیر بار آمده که گوشه چشمی به مال دیگران ندارد .
کف خانه موکت رنگ و رو رفته قرمزی رنگی انداخته شده بود .با یکی دو تا پشتی کهنه .
سر و تهش را بهم میزدی به اندازه ی اتاق خوابم بود !!
اما مگر اهمیت داشت ...
عمری در ناز و نعمت بودم .
غرق رفاه و آسایش ...
اما خبری از عشق نبود .
عشق در آن خانه رنگ و بویی نداشت .
حالا عشق بود و هیچ نبود.
به قول عمه هیچ وقت نیست که همه چیزارو با هم داشته باشی !
دستش را روی شانه ام گذاشت و به طرف خودش برم گرداند .
خیره شدم به صورت نورانی اش .
لبخند ی محو روی لبش خود نمایی می کرد
دستش را بالا آورد و چادر را از روی سرم برداشت .
بر خلاف تمام این سال ها امروز خجالتی شده بودم .
سرم را پایین انداختم .
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد .
زل زد به صورتم و گفت : دیگه از من خجالت نکش خانومم !
سرش رو پایین آورد و کنار گوشم آهسته گفت : تو که خجالتی نبودی خانوم !
خوب بلد بودی دل من بیچاره رو ببری !
حالا زبونت رو موش خورده !
کمی صدایم را بالا بردم و با اعتراض گفتم :
--علی !!!!!
خندید و گفت : آها حالا شد ! شدی همون مهتاب شر و شیطون خودم .
اما خودمونیم ها وقتی عصبی میشی ترسناک میشی..
چشمات از خودش درشت هست دیگه درشت تر میشه !
این را گفت و پا به فرار گذاشت .به طرف حیاط ...
تو انقد خوش سر و زبون بودی و من نفهمیده بودم علی !
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
ح*ر
#دلارا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃