🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیست:
راه به جایی نداشتم ، دیگه خسته ام کرده بود...
یک ماه کلنجار رفتن و مخالفت کردن هم دیگه کاری از پیش نبرد و نتونستم.
قاب عکس دو نفره مون از روی میز برداشته و بهش زل زدم .
لبخند عضو جدا نشدنی صورت قشنگش بود .با دست روش کشیدم و به اشک هام اجازه دادم تا رها بشن.
یادش بخیر فتانه ی من !
اولین عکس بعد محرمیت مون بود .
چه شور و اشتیاقی داشتیم .
یادته همیشه میگفتی من حسودم !
دوست ندارم خیلی خوش تیپ کنی و بری بیرون .
دلم نمیخواد کسی نگاه چپ به مرد زندگیم بندازه .
آخ آخ ...کجایی عزیزم .
کجایی ببینی که به زور یکی دیگه داره وارد زندگیم میشه .
به ارواح خاکت قسم که راضی نیستم ، اما دیگه نمیتونم مقابل مادر بایستم .
تو اگه بودی چیکار میکردی !
کاش بودی و مثل وقتایی که به بن بست می رسیدم و عقلم کار نمی کرد راهنمایی ام می کردی .
چهره ی معصوم و قشنگت هرگز از خاطرم نمیره .
تو اومدی تو زندگیم تا فداکاری و از خود گذشتن رو بهم یاد بدی .
با قلب مادرت ، دوباره بهم زندگی دادی فرشته ی من .
منو ببخش اما بدون که دلم جایی هیچ کسی غیر تو نیست .
عکس رو روی سینه ام گذاشتم و صدایم را رها کرده و گریه سر می دادم .
حواسم به در باز اتاق نبود ...
طی این دو سال در خفا اشک ریخته بودم و حالا دیگر به آخر رسیده بودم و غم نبودنش بیشتر از هر موقعی سنگینی می کرد .
دستی شانه ام را لمس کرد و کتم را روی شانه هایم انداخت .
کسی نبود جز ، یار و غمخوار همیشگی ام .
با آستین پیراهنم صورتم را پاک کرده و به طرفش برگشتم و لبخند زدم .
دوست نداشتم که بفهمد گریه کرده ام .
چادر مشکی اش را روی دستش انداخته بود و منتظرم بود برای رفتن .
بهم گفت : تو که هنوز آماده نشدی امیر حسینم !
وقت هایی که خیلی واسم ذوق می کرد و محبت رو به زبون می آورد میم مالکیت به اسمم می چسباند وبا لحن زیبایش صدایم میزد .
--الان آماده میشم تا شما بری چادرت رو بپوشی .
--نه من همین جا وایمیسم .
اگر تنهات بگذارم دوباره میخوای گریه کنی .
اشاره ای به دست های پنهان شده ی پشت سرم کرد و گفت: دیدم که داشتی با قاب عکس فتانه حرف میزدی و اشک می ریختی .
پسر تو دار و خودساخته ی من امروز شکست و با تمام وجود گریه کرد .
حتی روز مرگش هم ندیدم صورتت خیس بشه ....
چون می دونستم داری از دورن متلاشی میشی .
دورت بگردم ، بخدا اون خدا بیامرز هم راضی نیست که تو با خودت اینطور کنی .
عمرش کفاف نداد تا با هم زندگی کنید .
اما خب تو باید به زندگیت برسی .
مگه هنوز چند سالته !
سر به زیر انداخته و گفتم : باور کن خیلی سختم هست !
حس میکنم روح فتانه در عذابه .
ازش خجالت میکشم.
مامان هنوز هم دیر نشده بیا و بیخیال این دختره شو .
رگه ای از خشم تو چشماش موج میزد و با لحنی پر از تحکم و ناراحتی گفت : بس کن دیگه .
ما قبلا حرفامون رو با هم زدیم .
الان وقت جا زدن نیست .
مردم که مسخره ی ما نیستن .
شما که هنوز هیچ صحبتی با هم نکردید .
اصلا شاید اون بفهمه که تو قبلا زن داشتی منصرف بشه .
خیلی خودت رو دست بالا گرفتی ها !
--اما بخدا منظورم این نبود مامان .
میگم من وقتی دلم باهاش نیست درست نیست اون بنده خدا هم وارد زندگیم کنم و بدبختش کنم .
--تو نمیخواد بهم بگی چیکار کنم چیکار نکنم .
باید خیلی ساده باشم که بعد پنجاه سال زندگی نفهمم که پسرم چی تو دلش می گذره .
خودت رو گول نزن .
من از نگاهت ، از شرم چشمات و صورت سرخ شده از خجالتت می فهمم که بهش بی احساس نیستی .
نه خودت رو گول بزن نه بقیه رو .
با خودت رو راست باش .
بپوش کُتت رو بریم دیگه دیر میشه .
دیگه واقعا عقلم کار نمی کرد .
و نمی تونستم چطور قانعش کنم .
بر خلاف همیشه خبری از بلبل زبونی ها و شیطنت های الهام نبود سراغش رو گرفتم و گفتم : پس الهام کجاست ! مگه نمیاد .
آروم خندید و گفت : نه ، رفته خونه داییت .
مشکوک نگاهش کرد و گفتم : چیزی شده مامان !
چرا میخندید !
--وا مادر ، خندیدم خب مگه چیه ، مگه باید چیزی بشه .
--نه ولی یه جورایی هستید .
چی شده !
شب با کی برمی گرده !
--هر چیزی باشه بهت میگم .
شب هم با رسول میاد .
شاخک هام فعال شده و دیگه حتم کردم که یه چیزایی داره اتفاق می افته .
برای اینکه از زیر زبونش بکشم کمی حالت چهره ام رو ناراحت کرده و با عصبانیت گفتم : لازم نیست .
خودمون میریم دنبالش .
بگو زود آماده بشه بعد اونجا میرم میارمش .
--خوبه ؛خوبه ، کسی ندونه میگه نه رسول رو میشناسی نه خواهرت رو .
خوبه با هم بزرگ شدید و به چشم پاکی و آقاییش اطمینان داری ..بیخود رگ گردنت نزنه بیرون .
شاید یه اتفاق هایی بیفته .👇🏻👇🏻👇🏻